داستان “خشت آب انگوری” رضا خوشه بست

داستان خشت آب انگوری همه ی ماجرا با یک دعوای کوچک آغاز شد. آن روز صبح، هنگامی که می خواستم خودم را از خوردن حرام تبرئه نمایم. مرد دیوانه با خشتی که از آب انگور و خاک در آفتاب خشکانده بود بر سرم کوبید. ناگهان با یک ضربه افتادم. البته دقیقا به خاطر نمی­ آورم…

0 دیدگاه

پایان محتوا

صفحات بیشتری برای بارگیری وجود ندارد