داستان «ننه عصمت » جمعیت زیادی از زن و مرد در تاخت و تاز آفتاب ظهر تابستان، در جلوی مسجد ایستاده بودند مردها با صدای بلند صلوات می فرستادند و زن ها چادر ها را روی سر محکم می کردند رمضان کنار اصغر میان جمع ایستاده بود اصغر گفت: _ ننه عصمت که خواب…
داستان « باد » دارم نماز می خوانم شهرام ناظری در حال خواندن است «گل صد برگ فرو ریخت ز خجلت که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد » سوز صدایش در نوای دلنشین سه تار از نازکی حریر چادر سپیدم عبور می کند و در وسط فکرم می نشیند ضبط…
«حفره» من و مادر به خانه برگشته ایم و من روی مبل نشسته ام سرم را میان دو دستم گرفته ام و خم شده ام روی زانوهایم. دو ساعتی هست که از قبرستان آمده ایم بوی خاک و کافور و گلاب در تاروپود لباس های سیاهم راه می رود. بابا جان، پدربزرگ دوست داشتنی ام…
«مریم » صدای خنده های زن ها از اتاق عروس می آمد پنجره تا نیمه باز بود و عروس، بالای اتاق پشت به پرده گلدوزی شده سفید ایستاده بود رمضان دست اصغر را محکم توی دست هایش گرفته بود و داشت به درون اتاق از پنجره نیمه باز سرک می کشید اصغر گفت: - قشنگ؟…