داستان «سیاهی » فاطمه یونس مهاجر

«سیاهی » در چشمهای مرد، سیاهی پشت سیاهی نشسته بود در همان سیاهی غلیظ، گاه به گاه نقطه های کوچک نور را می دید که از فاصله ای دور و در جایی نامعلوم، محو‌ می شدند گفت: پناه بر خدا دود سیگار را از دهانش بیرون داد دود مار شد و‌ پیچ‌ و تاب برداشت…

0 دیدگاه

داستان «یک بام و دو هوا » فاطمه یونس مهاجر

داستان «یک بام و دو هوا » داشت باران می آمد‌ نان های خیس شده را از ترک‌ دوچرخه ام برداشتم‌ و دوچرخه را به تنه کلفت درخت توت کنار دیوار، تکیه دادم، ‌پونه و شیرین دختر عمه هایم داشتند با هم روی ایوان خانه ی عزیز جون‌ منچ بازی می کردند.‌ عزیز تا مرا…

0 دیدگاه

داستان «ننه عصمت » فاطمه یونس مهاجر

  داستان «ننه عصمت » جمعیت زیادی از زن و مرد در تاخت و تاز آفتاب ظهر تابستان، در جلوی مسجد ایستاده بودند مردها با صدای بلند صلوات می فرستادند و‌ زن ها چادر ها را روی سر محکم می کردند رمضان کنار اصغر میان جمع ایستاده بود اصغر گفت: _ ننه عصمت که خواب…

0 دیدگاه

داستان “باد” فاطمه یونس مهاجر

 ‌داستان « باد » دارم نماز می خوانم شهرام ناظری در حال خواندن است «گل صد برگ‌ فرو‌ ریخت ز خجلت   که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد » ‌ سوز صدایش در نوای‌ دلنشین سه تار از نازکی حریر چادر سپیدم عبور می کند و در وسط فکرم می نشیند ضبط…

0 دیدگاه

پایان محتوا

صفحات بیشتری برای بارگیری وجود ندارد