داستان «یک بام و دو هوا »

داشت باران می آمد‌ نان های خیس شده را از ترک‌ دوچرخه ام برداشتم‌ و دوچرخه را به تنه کلفت درخت توت کنار دیوار، تکیه دادم، ‌پونه و شیرین دختر عمه هایم داشتند با هم روی ایوان خانه ی عزیز جون‌ منچ بازی می کردند.‌ عزیز تا مرا دید گفت: باز نون خریدی مگه این جا نون دونیه لبخند زدم و‌ نان به دست با لباس هایی که از باران، خیس و چسبناک شده بود از پله ها ی خانه بالا رفتم

عزیز توی در گاهی ایستاده بود بوی گرم‌ ادویه دارچین از غذایی که سراجاق می جوشید می آمد. مادر پدرم بود دوستش داشتم بیشتر از همه پیرزن های شیرینی که همه جا می دیدم جلو رفتم و‌ بوسه ای چسبناک روی گونه پژمرده اش زدم. عزیز با ماتیک سرخی که به لبهایش بود با اکراه لبهایش را به طرفم غنچه کرد و‌ سرش را تکان داد.

گفت: حالا چه وقت آمدن، توی این‌ بارندگیه، برای چی این همه نان گرفتی مگر این ها را خشک کنم که به خورد خودت بدم.

گفتم: دیدم نانوایی خلوت بود گرفتم. با سرعت از کمد توی آشپزخانه پارچه ای تمیز پیدا کردم و روی فرش اتاق پهن کردم و‌ نان ها را جا به جا ‌رویش گذاشتم.

عزیز پشت سرم آمد و ‌غر غر کنان گفت: حالا این ها تاکی شمال، بخورن.

گفتم‌: آق بابا کجاست سرم را به اطراف چرخاندم و با نگاهم دوری در اتاق زدم و‌ نگاهم روی عکس سر طاقچه ماند که آق بابا و‌ عزیز جون‌ ‌ شانه به شانه های هم پشت به مخده بزرگ نشسته بودند. عزیز جون جوابی نداد و‌ موهای زبر رنگ‌شده اش را پشت سرش بست. از جایی که ایستاده بودم صدای جیغ پونه و‌ شیرین از ایوان می آمد.

عزیز جون با دامن قرمز کوتاهی که پوشیده بود و‌ دمپایی های ابری صدادارش به سرعت، به طرف آنها رفت آنها جیغ می زدند و او با لنگه دمپایی روی تن قهو ه ای سوسکی می زد که وسط بساط منچ آنها نشسته بود.

گفت: می بینی اگر تو زودتر آمده بودی من این طوری با این کمر و پای دردناک اعصابم خورد نمی شد با این سوسک لعنتی بد ترکیب.

سوسک را در کاغذی پیچاندم‌ و انداختم توی سطل آشغال کنار حیاط. هنوز درست، در سطل نگذاشته بودم که عزیز جون‌ از همان بالای ایوان گفت: به خدا قسم که هیچ کارت به آدمیزاد نمی مونه ‌به مادرت بگو برات دعای چشم نذر بگیره، تا حالا دیدی سوسک رو بندازن توی سطل آشغال که هزار مور و ملخ دورش جمع بشن.

باران کاملا بند آمده بود آق بابا در حیاط را زد شیرین و‌ پونه دوان و‌ پر سرو صدا در را باز کردند. آق بابا دو تا نان تافتون گرد توی دستهایش بود و‌ کلاه پهلوی اش از باران خیس شده بود عزیز جون‌ با سرعت از پله ها پایین آمد و به سمت در رفت و گونه آق بابا را بوسید و گفت: خسته نباشی عزیز جان، دستت طلا ، نان توی خانه مایه برکته هر چه زیادتر، بهتر.

آق بابا گرهی به ابروهای پهنش انداخت و به آسمان نگاهی کرد «عجب بارونی توی خیابان اسیرم کرد نیم ساعتی زیر طاقی مغازه ای ماندم تا کمتر بشه» .عزیز دستی به موهای نم دار آق بابا کشید و‌ دستی به نان های خیس، بعد کت خیس آق بابا را گرفت و صدایم زد: سامان بیا لباسهای ‌بابا بزرگت را ببر آویز کن نون ها رو هم‌ بگیر و‌ ببر روی پارچه تمیز، شمال بده تا امشب بخوریم.   بعد رو کرد به آق بابا که داشت کفشهایش را در می آورد « برم یک چای داغ برات بریزم که خیلی سردت شده»

نان‌ها را از آق بابا گرفتم عزیز جون کمی بعد بالای سرم بود « عجب نان هایی عجب عطر و‌ بویی دارن امشب کوکوی سبزی درست می کنم با پیاز چه های تازه باغچه». آق بابا بقیه لباسهایش را کند و آویز جالباسی کرد بعد سیگاری آتش زد و روی ایوان نشست و‌چای داغ خورد من هم با لباسهای خیس داشتم به عزیز جون نگاه می کردم که داشت پیازچه های ترد و تازه باغچه را  با کاردی سیاه، زیر نور ملایم لامپ حیاط از خاک می کند.

فاطمه یونس مهاجر – خرداد 1401 
تمرین درسی دوره آشنایی با مدرنیسم

دیدگاهتان را بنویسید