«سیاهی »

در چشمهای مرد، سیاهی پشت سیاهی نشسته بود در همان سیاهی غلیظ، گاه به گاه نقطه های کوچک نور را می دید که از فاصله ای دور و در جایی نامعلوم، محو‌ می شدند گفت: پناه بر خدا

دود سیگار را از دهانش بیرون داد دود مار شد و‌ پیچ‌ و تاب برداشت و در اطراف چانه اش چرخ زد گفت: یعنی چی؟ بعد دستش را روی موهای جو‌گندمی اش کشید

دختر گفت: دادگاه گفته داور می خواد شما بیا بابا!

مرد به زن نگاه کرد زن ماهی در آسمان بود قلب مرد از نگاه کردن به او روشن و مهتابی شده بود

_ خیلی قشنگ شدی، چه قد این رنگ مو بهت میاد

زن دستی در زیر موهای طلایی اش برد موها را تکان داد نسیمی عطر آگین می وزید

– خب برای چی، من ؟

– گفتم‌ تو از همه به من نزدیک تری حال و روزگارم‌ رو با این پسره بهتر از هر کسی می دونی

_باشه باشه، میام میام. دمار از روزگارش در میارم فکر کرده تو بی کس و کاری، بی پدری، نخیر مملکت قانون داره این طور نیست که   هر کس هر وقت خواست بیاد هر وقتم خواست بره

زن لب پنجره ایستاده بود، مرد دستش را دور گردنش حلقه کرد و فشار داد زن گفت: زنت چی؟

مرد چشمهایش را خمار کرد کودکی معصوم، در تمنای خواسته اش شده بود

– خب بفهمه

– ولی اگر ..

– اصلا مگه الان وقت این حرفهاست

زن گردنش را از حصار دستهای مرد بیرون کشید و  ابروهای نازکش را بالا داد

مرد دستی به انبوه موهای مشکی اش کشید و‌ چشمهایش را تنگ کرد

– اصلا اون چه کاره هست، اصلا می دونی چیه، خدا گفته، از خدا که چیزی و‌ کسی بالاتر نیست، خدا گفته مرد حق داره هر چی خواست زن بگیره هر وقتم خواست طلاق بده، پس من و‌ تو و زنم همه، هیچ کاره ایم.

مرد روبه روی زن کارمند ایستاده بود‌ صورتش، هیمه آتش شده بود و‌ شعله می کشید

– خانم‌ این چه قانونیه. مگه شما خودت زن نیستی؟

کارمند زن، خودش را روی صندلی جا به جا کرد ونفس عمیقی کشید

– اصلا چه ربطی داره آقا، شما مگر داور نیستی توی پرونده دخترت، داوریت بکن برو بیرون

مرد صدایش بلند شده بود و‌ به سقف می رسید بعد در هوای اتاق تاب می خورد و به سمت پنجره بر می گشت

– این پسره داماد من هنوز سه ماه نشده هوس یکی دیگه کرده حالا هم می خواد دخترم رو طلاق بده، بگید برن در این قانون تخته بگیرن این چه وضعش، کی این قانون درست کرده

– ما قانون وضع نکردیم آقا، اون بالایی ها باید یک‌ فکری بکنن

– کدوم‌‌ بالایی ها

من چه می دونم آقا لطفا برید بیرون، اینجا شلوغه

زن گفت: چند وقت اینجا نیامدی از کی می ترسی؟

مرد لبخند زد و دستش را دراز کرد و دست زن را محکم گرفت، برف پشت پنجره آرام می بارید

– بی خیال عزیزم، برف رو نگاه کن

مرد روی تخت خوابیده بود سیاهی روی نفسش افتاده بود مارها روی شکمش راه می رفتند و چند سیاه پوش دور تا دورش ایستاده بودند انگشتان دستش را به سختی بازو بسته کرد و‌ تکان های محکمی به خودش داد و گفت: بسم الله.  دوباره تقلا کرد و‌  بلند شد و کمی نشست اما تخت کم کم در چاه فرو می رفت و او را با خودش می برد دستش را محکم به لبه تخت گرفت و بعد جستی تند زد و از روی تخت به سختی بیرون پرید ‌نگاه کرد تخت، به درون چاهی عمیق فرو می رفت. مرد کنار چاه ایستاد و به عمق تاریکی چاه نگاهی انداخت ترسید و لرز به اندامش افتاد چشمهایش را به هم فشرد و‌ سرش را چند بار تکان داد نوری ملایم از اتاق کناری می آمد مرد با صدای لرزان و‌ضعیفی گفت: هیچ کس خونه نیست؟ در تاریکی هوا، دختر، بی امان از اتاق کناری به طرف مرد آمد و کنار در ایستاد .‌

فاطمه یونس مهاجر
تمرین درسی دوره آشنایی با مدرنیسم

خرداد ۱۴۰۱

دیدگاهتان را بنویسید