در دوشنبه مهربان داستان دیگری در مدرسه داستان نویسی سمر، داستان «من و وینی» از دانیال صادقی خواند و نقد شد.

به گزارش وبسایت سمر سبز، در دوشنبه مهربان داستان دیگری در 17 آذر 1404 داستانی با عنوان «من و وینی» از دانیال صادقی خوانده شد. در این جلسه طبق روال مرسوم پس از خوانش داستان نقد حضار و اساتید درباره داستان شنیده شد و سپس جمع بندی دکتر علی اکبر ترابیان درباره آن ارائه شد. در ادامه شما را دعوت به خواندن داستان «من و وینی» و سپس نقدهای این داستان خواهیم کرد.

جلسه دوشنبه مهربان من و وینی

متن داستان «من و وینی» از دانیال صادقی

از درون کوله بغل دستش فلاسک کوچکی در می آورد . کمی آبجوش روی چای کیسه ای داخل لیوان می ریزد . بخار کم جانی از دهانه لیوان بلند می‌شود و در‌ گرگ‌ و میش هوای ابری کوه پارک گم‌ می شود. زیپ کنار‌ کوله را باز می‌کند .ظرفی را بیرون می‌آورد روی زمین کنار نیمکتی که نشسته است می گذارد .

ـ وینی بدو پسر بیا غذا . بدو آفرین

وینی با شنیدن اسمش گوشهایش تیز می شود . دست و پاهای پشمالو اش سرعت می‌گیرند و از لابلای علف ها خودش را به ایمان می رساند . پوزه اش را در ظرف فرو‌میبرد و مشغول خوردن می‌شود.

ایمان پشت گردن وینی رو نوازش می‌کند. و می‌گوید . آفرین گل پسر نوش جونت

دختر و پسر جوانی که از کنار آنها می‌گذرند کمی مکث می‌کنند . دختر با هیجان دست پسر را که در دستش گرفته فشار می‌دهد و می‌گوید. وای خدا چه شیتزوی نازی. نیگا .

دختر می‌پرسد: اسمش چیه

ایمان می‌گوید : گل پسرم وینی

دختر کمی قربان صدقه وینی می‌شود و سپس به راهشان ادامه می دهند .ایمان تا مدتی با نگاه تعقیبشان می‌کند تا بین نورهای پایین کوه فرو می‌روند.

نگاهی به شهر می‌اندازد ، نور چراغ های دم غروب کم‌کم خانه ها را گرم می‌کند . وینی غذایش را تمام کرده و دارد ظرف غذا را به اینطرف و آنطرف می‌اندازد .

ـ نکن بچه ی تخص ظرفت رو سوراخ می‌کنی

ایمان ظرف را از دهان وینی میگیرد . همراه با فلاسک داخل کوله می‌گذارد . چایی از دهن    افتاده اش را هم روی زمین خالی می‌کند و لیوان را می اندازد کنار فلاسک

ـ وینی بیا قلادت رو ببندم می‌خوایم برگردیم داره تاریک میشه

وینی دمی تکان می‌دهد و جلوی پای ایمان می‌نشیند

قلاده را که می‌بندد با هم به سمت شهر سرازیر می‌شوند. چند قدمی که می‌روند وینی هی دور پای ایمان می‌لولد

ـ تنبل باز یکم کوه نوردی کردی خسته شدی. ها!!!

وینی با دهان باز و زبان آویزان ایمان را نگاه می‌کند و دم‌ تکان می‌دهد

ـ خیلی خوب گشاد خان بپر بغلم

وینی را بغل می‌کند و به سمت ماشین راه می افتند

همانطور که وینی را در بغل دارد کلید را در قفل می‌چرخاند ، در که باز می‌شود وینی از بغلش به پایین می پرد و در حجم سیاهی خانه گم‌ می‌شود

کورمال کلید برق را پیدا می کند . روشن که می‌شود نگاهی به اطراف می‌اندازد همه چیز مثل قبل است فقط عکس دونفره عروسی شان با ستاره روی دیوار کج شده به سمت عکس می‌رود میخی که عکس را نگه داشته شل شده است . با دست میخ‌‌ را محکم می‌کند . وینی توی آشپزخانه جلوی کابینتی بالا و پایین می پرد

ـ شکم‌ شل تو مگه تو کوه غذا نخوردی باز چته

وینی جلوی ایمان که دارد وارد آشپزخانه می‌شود با هیجان بالا و پایین می‌پرد

ایمان در کابینت را باز می‌کند و به ردیف پاکت های غذای سگ رنگارنگی که با دقت کنار هم ردیف شده اند نگاه می کند

ـ خب بزار ببینم. عصری که مرغ خوردی تخم مرغ و سبزیجات هم‌‌که صبح خوردی بیا یکم از این واست بریزم کربوهیدراتت تامین بشه . یکم هم از این که‌گوارشت بهم نریزه

غذاها را داخل کاسه قرمزی که روی آن یک استخوان و کلمه وینی حک شده می ریزد . وینی بی صبرانه دور پاهای ایمان می‌پیچد . ایمان ظرف را کنار توشکچه ای که کنار کاناپه پهن شده     می گذارد . وینی با اشتیاق روی توشکچه می‌نشیند و پوزه اش را در ظرف غذایش فرو می‌برد . ایمان کمی می‌ایستد و غذا خوردن وینی را تماشا می‌کند .‌صدای زنگ گوشی او را به خودش می‌آورد.

ـ سلام مامان

ـ سلام پسرم چطوری

ـ قربانت بد نیستم

ـ چه خبر از ستاره خوبه

ـ اره صبحی باهاش حرف زدم خوبه

ـ کارهاتون به کجا رسید مامان جان این هفته قرار بود خبری بشه .

ـ امروز یکشنبه است مامان اونجا تعطیله . هفته از دوشنبه شروع میشه .

ـ ایشالا که هرچی خیره بشه پسرم . اگه هم درست نشد خیلی فکر خیال نکنید . به ستاره هم بگو برگرده همینجا بقیه درسش رو تموم کنه

-ایمان مکثی می‌کند. تو فکر نکن .درست میشه

–  پاشو شام بیا اینجا برات . . .

ـ نه ممنون دوستام قراره بیان الان هم کار دارم . ممنون زنگ زدی خداحافظ

به سمت آشپزخانه بر می گردد و گوشی را روی اوپن پرت می‌کند

از داخل یخچال دو عدد تخم‌مرغ برمی دارد و سمت اجاق گاز می‌رود . مشغول پختن نیمرو است که موبایلش دوباره زنگ می‌زند . صفحه تماس تصویری را باز می‌کند ستاره وسط آشپزخانه ای کوچک و شلوغ راه می‌رود و هر از گاهی نگاهی به ایمان می‌اندازد

  • سلام چطوری عزیزم

ـ سلام خوبم

ـ اِ چه بامزه جفتمون داریم آشپزی می‌کنیم خیلی دلم هوس کتلت هات رو کرده می خوام درست کنم . ولی به طعم کتلت های تو که نمی رسه . تو چی میزنی؟

–  نیمرو.

ـ بازم نیمرو ؟ تو که اشپزیت خوبه یه چی دیگه درست کن

ـ خسته ام حوصله ندارم

ـ خب برو خونه مامانت

–  حوصله اونم ندارم

–  عزیزم . . . کو‌ وینی دلم واسش یه ذره شده

بلند داد می زند وینی .‌وینی مامان

وینی با شنیدن صدای ستاره سرش را از داخل ظرف غذا بیرون می‌آورد و واق واقی می‌کند .

ـ اخ قربونش بشم صدام رو از پشت تلفن هم هنوز تشخیص میده.‌ دارم دق می کنم بدون شماها

ـ چی شد کارامون. داره میشه یه سال

ـ کوفتی ها خیلی پیچ‌‌ میارن توکار از موقعی که ترامپ اومده واسه همه همین شده، ریده تو قانون مهاجرت . ولی بالاخره درست میشه

ـ یعنی چقدر دیگه .( این جمله آخر را آنقدر آرام می‌گوید که ستاره وسط جنب جوشش نمی‌شنود)

ـ راستی ایمان داشت یادم می شد .‌ یه ایرلاین ok کردم که پت ها رو کارگو‌(cargo)  میکنن.  دارم کاراشو می کنم وینی رو هفته دیگه بفرستی بیاد . دارم میمیرم از دلتنگیش

ـ جدا! خودم درستش میکردم

ـ برو بابا شش ماهه داری میگی درستش میکنم کاری نکردی. تازه تو نصف روز سرکاری بچه تو خونه تنهاست اذیت میشه . اینجا خیالم راحت تره

ـ باید برم غذا رو گازه بعداً بهت زنگ میزنم خدافظ

گوشی را بدون اینکه منتظر جواب ستاره باشد قطع می کند . چند دقیقه ای همانطور بی حرکت وسط آشپزخانه خشکش می زند .  به سمت وینی می رود روی تشکچه کنار  غذایش خوابیده است . کنارش می نشیند و دستی روی پشتش می‌کشد . وینی خرناسی می‌کشد. سپس به سمت پنجره هال می‌رود. نور چراغ ها خانه های شهر را گرم کرده است .

نقدهای داستان «من و وینی»

نقد خانم الهه امیری

داستان من و وینی نوشته جناب آقای دانیال صادقی…
داستانی ساده و روان که به خوبی با مخاطب ارتباط برقرار می کند.
داستانی که سبک زندگی، ارتباطات بین آدمها، تنهایی ها، نارضایتی‌ها، سکوتها و بغض های انسان تنهای امروز در دنیای مدرن  را در غالبی کاملا ملموس و به خوبی نمایش می دهد.
استفاده از راوی سوم شخصِ ناظر برای داستان بسیار  هوشمندانه است.
داستانی رئال به سبک داستان‌های ارنست همینگوی که با دیالوگ،حرکت و صحنه داستان روایت می شود و پیش می رود و  عمق روانشناختی و انگیزه های شخصیت ها  از طریق استنتاج خواننده و تحلیل رفتار شخصیت ها آشکار می شود که  شیوه بسیار  مناسبی برای آشکار سازی نوع زندگی و هویت انسان قرن ۲۱ است…
نوع روایت باعث شده تا خواننده تجربه مشابه با شخصیت را برای خود متصور شود.
عدم قضاوت توسط راوی از نکات مثبت دیگر اثر است.

توضیحات اضافی در داستان وجود ندارد و نویسنده از طریق ایجاد محدودیت در زاویه دید و تمرکز بر جزئیات بیرونی مثل فلاسک، ظرف غذای سگ، غذاهای سگ درون کابینت و….به خوبی اهمیت حضور وینی در زندگی شخصیت را نشان می دهد.

بشخصه حیوان خانگی ندارم و نمی دانم ارتباط شخصیت اصلی با سگش تا چه حد درست از کار درآمده است، اما بنظرم به عنوان یک خواننده معمولی این ارتباط و نحوه برخورد شخصیت با وینی باورپذیر است.

جلسه دوشنبه مهربان من و وینی

نقد خانم یسبی

داستان خوب و جدیدی نوشته بودید. ارتباط انسان با حیوان و زندگی مسالمت آمیز درکنارهم، طوری که انگارفرزندخانواده شده است. دلتنگ اومیشوند و وضعیت خوراک وروحی اوبرای ایمان وهمسرش مهم است وهرکدام سعی دارد نشان دهد بیشتر وبهتر میتواند مراقبش باشد. جای خالی تنهایی هایشان را پرمیکند. حتی همسر ایمان که درخارج ازکشور زندگی میکند. نگران اوست وسعی دارد وینی را پیش خودببرد وتمهیداتی هم انجام داده است.
داستانی روان ،ساده و زیبا نوشته بودید. دلیل رفتن همسر و زندگی دریک کشور دیگر هم بیان شده بود.
دیالوگ ها، فضاسازی و کشمکش حساب شده جاگرفته بود.

نقد آقای رضا قوچانی مقدم

با این داستان ساده و روان و خوبش از آنجایی که ترم اولی هستم و دارم تاتی تاتی میکنم و یاد میگیرم در سایه استاد که درونمایه چیست و طرح کدام است پس  در جمع بزرگان جسارت نمی‌کنم و وارد مباحث نقد ادبی نمی‌شوم اما داستان شما خاطره ای را برایم زنده کرد که گفتم به اشتراک بگذارم .چند سال قبل وقتی سیاوش پسرمان را تا ترمینال اتوبوس رانی بدرقه کردیم تا عازم خاش یعنی محل خدمت سربازی شوند دو نگرانی را به یکباره به منزل آوردیم اول دغدغه فرزند که در یک محل نا امن اعزام شد و خود او با ناراحتی رفت دوم آنچه او برایمان در منزل بیادگار گزاشته بود خانم سلین …. سلین یک هاسکی خوشگل و چشم آبی بود که دوست سیاوش در هنگام تولد برای او از شیراز به ارمغان آورد و ما هرازگاهی او را دختر شیرازی می‌مینامیدیم. ودیگر  آنکه حالا مجبور بودیم هر شب این سلین خانم رو به پیاده روی هم ببریم .ما که برای سلامتی خودمان پیاده روی نمی‌رفتیم اکنون موظف بودیم که ایشون رو ببریم و تا صدا میزدم سلین بریم بیرون .خودش قلاده و تجهیزات لازم را می‌آورد و میشد بی قرار که کی زودتر بریم بیرون و اینطوری بود که چند ماهی کار ما در امده بود اما تا دلتون بخاد سلین بیرون خاطرخواه داشت و دختر و پسرایئ که قربون صدقه اون می‌شدند و سلینی که با غرور تمام و بی توجه به اینهمه اظهار علاقه فقط سعی می‌کرد از پیاده روی خودش لذت ببرد . داستان طولانی است فقط خواستم یادی کنم از سلین و او اکنون در باغ محل کارمون دفن شده و بعد از گذشت چندین سال هنوز سیاوش هرازگاهی در کنار سنگی که بیادبود اون روی قبرش گذاشته لحظاتی را سرمیکند و دیگر هرگز حاضر نشد جایگزینی برای سلین پیدا کند.

نقد آقای سیدمحمد توحیدی

خط رو خط (با نگاهی به داستان کوتاهِ من و وینی نوشته یِ جناب آقای دانیال صادقی)

دیرینگ… دیرینگ… دیرینگ…
چون تلفن ثابت است، من به طرف آن می روم! شماره یِ ایمان روی صفحه نمایش افتاده است. گوشی را برمی دارم.
-الو… چرا حرف نمی زنی؟
از داخل گوشی صدای ایمان به زحمت خارج می شود.
-وقتی همه زندگیت میشه یه پسر، یه سگ از نژاد شیتزو!… پنج‌ساله عمرمو گذاشتم پاش. من می‌دونم با یکی دیگه س. می‌دونم اون منو لو داده. می‌دونم منو لو داده. می‌دونم منو دیگه نمی‌خواد. ولی من الان دلم پر می‌کشه واسه این‌که یه‌بار دیگه ببینمش.
گوشی را از خودم دور می کنم، نگاهی به آن می اندازم و دوباره می چسبانمش به گوشم.
-من داستان تو و وینی رو خوندم ایمان… یعنی داستان من و وینی رو! توی این داستان تو کار خلافی نکردی که نگران لو رفتنش باشی. تازه مگه خودت سگت وینی رو نفرستادیش آمریکا پیش زنت ستاره تا حین جفت و جور کردن کارای اقامت خودش و خودت تنها نباشه؟
-چرا چرت و پرت میگی! میدونی من از چی میسوزم؟ اون شب که پلیسا ریختن منو بگیرن، من قبلش خودم ترتیب خودم رو داده بودم. یازده ورق قرص خورده بودم. یه ساعت دیرتر میرسیدن تموم بود. من از این دارم میسوزم. من مرده بودم، اینا منو آوردن زنده کردن خودشون بکشن!
-خُل شدی؟ میخوای خودکشی کنی؟ یهو دیدی یه آشنایی پیدا کردیم تونست تورو از این دود و دم کشنده بکشه بیرون و بفرستدت آمریکا پیش وینی و ستاره. اونوقت دیگه چه نیاز یکی مثلِ تو خودشو بکشه…
-به چه علت نکشه زمانی که به هر دری میزنی همه کس و کارتو از بدبختی نجات بدی ولی تهش میفهمی اینا بدبختیشونو دوس دارن و پزش رو میدن. من خونه خریدم ۳۰ میلیارد. تو نشستی این جا به من میگی اونا چششون دنبال اون طویله ی تهِ کوچه ی بن بسته!
-چرا دری وری میگی؟ من کِی گفتم؟ نکنه… نکنه میخوای پولی رو که ازم قرض گرفتی بپیچونی؟
-برادر بزرگم پول نداشتیم واسش کلیه بخریم، افتاد مرد. رفتیم واسش کفن خریدیم متری شیش و نیم.
-تو که برادر نداشتی ایمان؟
-ایمان کدوم خریه؟! من ناصر خاکزادم با بازی نوید محمد زاده!… تو مگه وکیل من نیستی؟
-ببخشین، مثل اینکه خط رو خط شده.
صدای بوق آزاد می آید. گوشی تلفن را می گذارم، سرم را کج می کنم و زیر چشمی به سقف خیره می شوم.
-ولی صدای خود ایمان بود که…
این بار من به موبایل ایمان زنگ می زنم…
-الو بفرمائین.
نویسنده یِ محترم در اینجا به جای دیالوگ برایم سکوت می نویسد!
-الو… وینی تویی؟!… کجا رفتی پسر؟… وینی نرو!… تو بری این آبجیات به مامان آب و غذا نمیدن که دستشوییش نگیره!
تماس را قطع می کنم و بلافاصله زنگ می زنم به موبایل آقای دانیال صادقی…
-الو بفرمائین.
-دَنی خودتی؟
-نه، من ارنستم.
-ببخشین مثل اینکه خط رو خط شده.
-نه درست گرفتی سید. من دوست آقا دانیالم، چاکر شما ارنست همینگوی! دَنی موبایلش رو پیش من جا گذاشته.
-حالا کجا رفته؟
-رفته ببینه چرا نور چراغ ها خونه های شهر رو گرم نمیکنه!
-اومد بهش بگو وینی رو برگردونه پیش ایمان. طفلک داره دیوونه میشه… الو…
صدای شلیکی می شنوم و صفحه یِ موبایل قرمز می شود!
-الو… الو…
به لامپ بالای سرم که سوسو می کند، نگاه می کنم. چند لحظه بعد لامپ می سوزد و من در حجم سیاهی گم می شوم. احساس سرما می کنم.

جلسه دوشنبه مهربان

نقد آقای مهدی نوروزی

داستان من و وینی بسیار نرم و روان بود.کلمات مثل نم نم باران باریدند.ماجرا خیلی نرم و آهسته پیش رفت تا در پایانه درون مایه هم به همان ظرافت مشخص می شد.

فضای پارک تصویری بود. تاریکی و سردی خانه خوب به نمایش در آمده بود.

به نظر من نقطه قوت داستان در خوب نشان دادن رابطه ها بود. رابطه وینی و ایمان، رابطه ایمان و مادرش، رابطه ی ایمان و همسرش، رابطه ی ستاره با وینی، همه به ظرافت نشان داده شده بود. من در انتهای داستان با ایمان همراه شده بودم و دلم برایش سوخت.

به نظر من همه ی قسمت های داستان هماهنگی و هارمونی داشت، فقط اگر سخت گیرانه نقد کنیم باید بگوییم آنجا که صحنه از توی پارک به داخل خانه تغییر می کند، مانند دیگر قسمت ها نرم و آهسته نبود. خیلی سریع فضا از پارک به خانه رفت. انگار مانند رمان فصل خورده باشد.

از تضاد خوب استفاده شده بود، شهری که از دور گرم است و ارتباط هایی که سرد هستند،

دختر و پسری که دست در دست هم رد می شوند و ایمان که در تنهایی خودش تا مدتی بعد با نگاه تعقیبشان می کند.

همچنین چایی از دهان افتاده ، سیاهی خانه، عکس دو نفره ی عروسی،شل شدن میخی که عکس را نگه داشته، حک شدن کلمه وینی روی ظرف ها، مادری که زنگ زده و احوال پسرش را می پرسد و او را دعوت به شام می کند و ایمانی که با بی تفاوتی خداحافظی می کند، همه ی این ها در نشان دادن لایه های درونی شخصیت به خواننده کمک کرده بودند.

جمع بندی آقای دکتر علی اکبر ترابیان

درباره ناتورالیسم

… ما رئالیسم رو گفتیم.

بعد رئالیسم جادویی گفتیم سوررئال رو گفتیم.

بعد آمدیم مثلا مدرنیسم و پست‌مدرن و اینا.

انگار درشتها رو برداشتیم گفتیم بله ولی انتهای رئالیسم سال هزار و هشتصد و هفتاد. هزار و هشتصد و هفتاد میشه نیمه دوم قرن نوزدهم امیل زولا گفت که ما بیاییم آنچه در جامعه آزمایش می شود را منعکس کنیم.

اصلا ایشان پدر ناتورالیسم می دانند و ادامه و دنباله رئالیسم ناتورالیسم است که ما جا زدیم.

یعنی از رئالیسم و رئالیسم جادویی، رئالیسم انتقادی و ابتدایی و سوسیال و بورژوا و اینها را کار می کنیم.

رئالیسم روانشناسی و فلسفی هم کار می کنیم.

بعد یکهو میریم رئالیسم جادویی، ناتورالیسم را ول می کنیم.

ببینید ما یکسری داستان ها داریم مثلا جک لندن به طور مثال سپید دندان را شنیدید یا خواندید.

البته داستان در این زمینه زیاد داره.

یه داستانی داره که یه کسی میره توی جنگل.

می خواد آتیش روشن کنه.

هوا خیلی سرده نمی تونه و بعد از بین میره.

یا یکی از فرانسه در ضمن رفت ناتورالیسم به آمریکا یک استیفن کرین داریم.

او هم یک داستانی دارد که یک کسی گیر میکنه توی موج یک رودی.

حالا یک رود هم هی داره به آبشار نزدیک میشه یا داریم مثلا توی ایرانی های خودمون که یک انتری باعث درآمد یک لوطی.

حالا این لوطی میمیره و نمیتونه خودشو از زنجیر دربیاره مثلا.

از این دست داستان هایی که طبیعت و انسان میان کنار همدیگه قرار میگیرند و بعد جبری و قوانین اجباری ای که در طبیعت هست انسان یک فشاری میده.

تو غرب هم داریم، تو ایران هم داریم داستان های سگ ولگرد رو مثلا شما ببینید یک سگی که برای خودش یک جایی داشته مکانی داشته حالا اومدن تو ورامین ولش کردن و آخر هم به اصطلاح خوراک کرکس و اینا میشه کلاغا میشه؟

آمدند گفتند که ما دو نوع قوانین داریم در عالم در هستی قوانین هست که لایتغیر آتیش میسوزونه دیگه مثلا، آب گوارا و رویانده هست.

مثلا خون در بدن ما چیکار میکنه؟

شب چه خاصیتی داره و چه خاصیتی؟

تو شیمی فیزیک زیست یه قوانینی هست که شما دست ببرید یک چیز دیگه ای میشه اون نخواهد بود.

شما هیدروژن از اکسیژن جدا کنید چیز دیگه ای هست ولی دیگه آب نیست.

این قوانین ریاضیاتی که در عالم هست و نمیشه دست زد اگه دست بزنیم پدیده عوض میشه.

اینارو میگن قوانین لایتغیر عالم.

این یک

یک قوانینی هم که بشر خودش ایجاد میکنه بهش میگه فرهنگ و آداب و رسوم و عقاید و باور خودش هم ایجاد کرده.

اسم بچه رستم گذاشتن میترسه صداش بزنه یعنی خودش اینارو در جامعه به وجود آورده حالا میترسه تحت عنوان آبرو و کلاس و پرستیژ و بده و زشته و باید اینجوری عمل کنیم. تن میده.

اینا هم قوانین اعتباری هستن که متصلب میشن.

مثلا دین و مذهب اینطوره.

قوانین قبیله ای اینطوره.

قوانین عرفی شهر های کوچیک خیلی شدیدتره که نانوشته هم هست ولی از نوشته هایی که در تکفیر هست شدیدتره.

امیل زولا آمد گفت اینا رو اگه بتونید نشون بدید قوانین جبری ای که خودمون ایجاد کردیم و یا قوانین جبری که در طبیعت هست و انسان چجوری در پنجه ی این قوانین له میشه.

این میشه ناتورالیسم.

یعنی چگونه طبیعت قوانین خودش رو بر ما چیره میکنه؟

ما نمیتونیم بدون اکسیژن زندگی کنیم.

الان هوا آلوده میشه کلی بیماری ایجاد میشه.

این چیرگی طبیعت بر ما دیگه اینو باید بتونیم نشون بدیم.

برای همین داستان ناتورالیسم شبیه به مستنده.

از خیال کم استفاده میکنن.

از جملات احساس برانگیز کم.

انگار که واقعا کسی دوربین برداشته.

آنچه داره رخ میده.

ولی اون جبر خشونت‌باری که در طبیعت با اون قوانین اجتماعی‌ای که خودمون ایجاد کردیم اونو نشون میده.

شما مثلا سگ ولگرد می‌بینید یک سگی بوده صاحبش به هر دلیل ول کرده سرنوشتی رو داره برای ما میگه یا اون لوتی که با اون عنتر هست اصلا هم عمله طرب هم عمله کسر بشه.

ولی می‌بینید که در سه قطره خون اون بلبل و قناری به طور مثال توی داستان‌های ایرانی خودمون بیژن نجدی هم داره مثل اسب ریزنقش مثلا.

خیلی از نویسنده‌ها داریم عبدی مثلا تو ماهور که اینا میان میبینی طبیعت یا بخشی از طبیعت تو زندگی ایناست.

بعد چیرگی طبیعت رو ما داریم نشون میدیم.

آقای طالبی دوست داشتم طرح این داستان رو بدونی.

دو تا طرح هم آقای استاد جمشیدی گفتن.

خب یک آقایی می خواد بره به خانومش بپیونده.

قانونی که رییس جمهور آمریکا ایجاد کرده نمیتونه میخواد بره چرا نمیره؟

چون همچین قانونی ایجاد کرده.

کل داستان هم همینه دیگه.

یک بخش راجع به ستاره هست، یه بخش راجع به ایمانه و بعد دوربین هم از اول یک سگی با ایمان اومده رو کوه پارک و بعد هم دارم بر می گردم تو خانه.

تو خونه هم که استاد دبیری میگه اسمای نمی دونم غذا و فرم غذا و چی کی خورده انگار از قبل تعیین شده است اصلا یعنی ستاره؟

اینا رو همه رو چیده چون ستاره خیلی دلش تنگ شده و نمیتونه به اصطلاح دلتنگی رو تحمل کنه.

میگه کاراشو کردم بفرستش.

انگار ارسالش کن که دلم یه ذره شده.

پس این مال اونه و این داره نگه میداره.

تنهایی‌ای که در این جامعه به دلیل قوانین متصلب یعنی در مهاجرت به همین راحتی حتی کسی گرین کارت داره می‌بینه دیگه نمی‌تونه. تابعیت داره. نمی‌تونه.

چون رییس جمهور می‌تونه قانون ایجاد کنه، قانون نقض کنه در آمریکا و بعد باز پدر صاحب بچه در میاد تا این قوانینی که ایجاد کرده رو بخواهند لغو بکنند.

بهش اجازه میدن که یک سری قوانین رو الان در رابطه با همین جنگ‌های خاورمیانه مجلس سنا اومد بستش که دیگه اگه خواست حمله کنه بیاد مجوز بگیره.

یعنی اجازه داشته دستور حمله بده مثلا خودش می‌شه قانون.

توی این داستان یک به نظرم چه بخواد چه نخواد داستان رفته به سمت رئالیست هستند چون شما سگ رو مثل یه انسان کنار ایمان دارید می بینید و بعد اون انسانی که هجرت کرده از ایران هم رفته باز برای سگ دلتنگه.

یعنی سگ رو به عنوان انیس خودش همدم خودش دلش لک میزنه برای سگ.

وقتی یک عضو از طبیعت میاد کنار انسان قرار میگیره داستان میره به سمت.

حالا یه گربه از کبوتره صادق چوبک داره دیگه.

تو کفتر باز طرف هرچی مادرش میگه بیا ازدواج کن میگه تا وقتی کفترها هستن من ازدواج نمی کنه میگه الهی بمیرم الهی سمشون میدم بیا برو ازدواج کن و از آخر کبوتر باعث میشه که به ازدواج برسه.

یعنی وقتی که یکی از کفتراش به قول خودش برفی میشه از این بام به اون هم که کجا فرود میاد یک دختری رو تو چهار چوب پنجره میبینه که داره موهاش اشاره میکنه.

داستان اینجا تموم میشه.

یعنی باز کفتر رو به زندگی میرسونه.

داستان هایی که یک بخش غیر انسانی میان در زندگی کنار انسان قرار میگیرن.

دارن میرن به سمت ناتورالیسم.

الان تنهایی این رو تنهایی ایمان رو فعلا میتونه خونه مامانش بره ولی با همین وینی هست. داره سگ پر میکنه.

اونم که مهاجرت کرده دلش میخواد سگه بیاد که انگار یک تنهایی و غربتی داره و سگه رو میخواد.

تا اینجا که یک سگ رو ما کنار هم میبینیم. ناتورالیستی هست.

حالا قوانینی که فشار میده آدم ها رو همون قوانین مهاجرت آمریکا.

یک عرف اینجا.

مادرش خیلی دلش میخواد بره ولی این نمیخواد بفهمن که داره چی میکشه.

هی بهانه درمیاره.

هی داره توجیه میکنه.

یعنی یک تنهایی خودساخته ای که انگار محکوم به این تنهایی.

حالا دوستان چون دارن بحث عشق رو میگن بحث ماجرا رو میگن اگر این رئال می‌بود باید ماجرا درست می‌کرد.

یعنی مثل سگ باید در می‌رفت و مفقود می‌شد.

این در به در دنبال سگه می‌رفت.

سگه کشته می‌شد.

دنبال جایگزین سگی می‌شد.

یک ضربه، یک ماجرای خلاصه می‌شد.

اگر رئال می‌بود.

چه رئال انتقادی می‌بود، چه رئال بورژوا می‌بود.

رئال حتا ابتدایی می‌بود.

باید یک ماجرا می‌داشت ولی یک رئال اصلن یعنی نیچر و طبیعتی که آمده با انسان از بیرون هم‌خانه شده.

واقعا مثل یک انسان کنار این ولی انسانی که به این تحمیل شده چون این زن این که نمی‌شود که بچه‌ای هم که نمیشه و اتفاقا اون هم که مهاجرت کرده به این نیاز داره در حالی که شوهر اون نمیشه، فرزند او نمی‌شه ولی سگه داره نقش بازی می‌کنه و یک جاهایی که خودش رو لوس میکنه تو دست و پای این میاد زودتر میاد دلش میخواد بغلش کنه.

این حتی بهش کنایه و قلمبه بهش میگه.

دقیقا که انگار گاهی نقش یک زن رو گاهی نقش یک بچه رو داره.

گاهی هم نقش یک رفیق رو داره برای این بازی میکنه.

چون داستان ناتورال.

ما اصلا توقع داستان رئال نداریم.

داستان های ناتورال.

اصلا مستندسازان بیشتر از اینکه داستان باشه انگار یه گزارش مستند داره به ما میده. چرا؟

چون امیل زولا میگه نتیجه آزمایش رو به ما بگید.

یه کسی تنهایی میکشه چی میشه اینو به ما نشون بدید؟

یه کسی در غربته به ما نشون بده چی میشه؟ افسرده میشه؟ پرخاشگر میشه؟

منزوی میشه. دزد میشه. معتاد میشه. این رو نشون بدید. نتیجه اون تنهایی یا نه یه جورایی تبعیضه به گربه و سگش بیشتر میرسه مثلا تا به یک انسان تا به بچه اش

داستان هایی داریم که مثلا بچه اش مریضه ولی روی پشت بام دنبال کفتر بازی مثلا

خوب اینو داره نشون بعد چی میشه؟

اگر نشون بده میشه نتیجه ی آزمایش.

یعنی زولا میگه بیشتر از اینکه ما بخواهیم بحران ها و حادثه هارو نشون بدیم انگار جامعه آزمایشگاهه.

هی داره مرتب آزمون به ما پس میده.

نتیجه آزمون هارو باید بتونید نشون بدید.

در اینجا ما یه سردی داریم میبینیم واقعا.

یعنی ایمان داره کم فروغ میشه.

ایمان هم خانه اش هم خودش داره کم فروغ میشه.

گرمیش رو داره از دست میده.

نتیجه ی این دوری نتیجه ی تصلب قانون، نتیجه ی اون نوع کارهای دگمی که در جامعه ایجاد میشه یه آدم رو داره از آدمیت دور میکنه.

یعنی یه آدم انگار یک ابزاری شده که به این برسه و بعد هم هی زمان رو طی بکنه.

هی زمان رو پشت سر بگذرونه.

ما هیچ فروغی هیچ گرمی تو خانه ای نمیبینیم.

این نتیجه اون دوری و فاصله است.

اگر با نگاه ناتورالیستی نگاه کنیم.

این یک کار ناتورالیستی خیلی خوبه.

یعنی با اون سبک.

با همون تکنیکها.

با همون مبنا.

همه چی رو داره به دستش هم نباید بزنه.

دو تا شمال لوکیشن داره. یکی بیرونه.

دوتا محیط داره.

یکی بیرونه توی کوه پارکه.

دم دم غروب رو آورده بیرون.

از اون بالا شهر هم داره می بینه.

یکی هم توی خانه.

در ضمن با چراغ هم بازی می کنه.

به جای اینکه بگه خونه ها روشن میشه میگه خانه ها داره گرم میشه.

گرمی رو به جای روشنی گذاشته.

حس آمیزی داره می کنه.

چراغ روشن می کنه.

دیگه گرم نمی کنه.

میگه خانمها دارن گرم میشن از نگاه بیرون و نگاه. ایمان اینجوریه.

چراغها رو یه جور می بینه ولی واقعا خودش داره سرد میشه. ستاره نیست.

ستاره ای که باید گرمی بده.

ستاره به جای چراغ باید گرمی بده نیست.

بعد حالا وینی هم که مال اونه. باید بفرستش.

یعنی یک اثر از او هم مونده.

اینم که باید بره. خیلی تنهایی.

تنهایی به حدیه که یک آشپز ولی بسنده می‌کنه به نیمرو.

یعنی حتی حوصله‌ای که توی نیمرو یک ذره نعنا هم بریزه نداره که فقط نیمروی خالص نباشه.

به هر صورت به نظر من این کار به همین دلایلی که گفتم.

یکی اون قوانین متصلب که باعث میشه آدم‌ها بمونن و متوقف بشن اون رو اشاره می‌کنه.

یکی هم که سگه کاملا جای یک انسان رو پر کرده.

این هم کاملا محسوسه.

خیلی هم صمیمی و خوب نشون داده.

زبان هم نود درصد خیال درش نیست.

انگار داره گزارش به ما میده فقط.

غیر اینکه چراغ خونه رو گرم میکنه جای دیگه شما کنایه، استعاره ای مجازی.

تصویرهای خیالی اصلا ندارید؟ دقیقا.

اما راجع به زاویه دید که گفتند اگر این ایمان و وینی بود بهتر بود، یا اگر زاویه دید اول شخص باشه

چون باز موفق شده دوربین محدود به ذهن ایمان ما یا از بیرون ایمان می بینیم یا از چشم ایمان بیرون می بینیم.

هیچ جا دوربین سوم شخص جای دیگه نمی ره اصلا.

 شما نگاه کنید تو کوه پارک داره نشون میده که یه فلاسک برداشته اون ظرف غذا رو می ذاره.

مثلا دقیقا دوربین داره ایمان رو نشون می ده و اون سگ نشون میده.

بعد وقتی هم که دو تا یک زن و یک دختر و پسر هستن میان اونجا می روند دوربین درسته.

سوم شخصه از نگاه ایمان داره اونها رو می بینه.

انگار ایمان داره اونها رو می بینه که دارن محو میشن در اون نور پایینی.

باز تو خانه هم که میاد گاهی از بیرون ایمان ما می بینیم، گاهی نه از نگاه ایمان داریم حتی یه چیزو می بینیم، حتی رنگشو می بینیم، نوعشو می بینیم، جزئیات رو می بینیم از نگاه ایمانه اونجا.

دانای کل نامحدود نیست چون دوربین رفته تو چشم ایمان نشسته.

میشه محدود به ذهن ایمان.

یعنی در واقع دوربین جای دیگه نمی ره.

ادب رو رعایت کرده تا آخر.

یا ایمان رو نشون میده یا چشم ایمان داره بیرون رو میگه و تا آخر هم رعایت کرده.

خیلی تکنیکی رعایت کرده.

اگر یک جایی بدون اینکه ایمان نشون بده وینی رو نشون بده یک چیز دیگه رو نشون می داد.

این سوم شخص بود

ولی دوربین کنده نمی شه از ایمان وینی.

هیچ کدوم از این طرف ایمان و وبنی رو ما تو قاب می بینیم.

از اون طرف هم انگار ایمان داره چیزی رو می بینه کسی رو می بینه جای دیگه دوربین نمی ره.

شما از اول داستان تا آخر برید که دوربین کنده بشه.

از صحنه ها یا اینوری یا از نگاه ایمان و به همین دلیل اگه اسمم عوض نکنه اشکالی نداره چون دوربین محدود به ذهن ایمانه.

یعنی من و وبنی دوربین داره همین رو نشون میده دیگه دوربین داره ایمان رو نشون میده و مونتاژ داره.

گاهی سوم شخص عین اول شخصه.

یعنی وقتی میگه آمد به معنی آمدم دیگه زنگ میزنی میگه آمد یعنی دارم می آیم.

یعنی سوم شخص عین اول شخص میشینه و این در زبان فارسی هست وجود داره.

تو تکنیک های زاویه دید هم یکی از تکنیک های مدرن هستن محدود به ذهن سوم شخص محدود به ذهن جمع.

اصلا اگه بتونه کسی در بیاره دوربین از دست راوی در نره.

به هر صورت تبریک میگیم.

آقای صادقی واقعا تکنیکی می نویسن و درون مایه ای هم که استاد دبیری گفتن.

به نظرم تنهایی اجباری یک وقت یک کسی تنهایی رو انتخاب میکنه انتخاب میکنه تو خونه تنها باشه

چون رفته کار علمی کرده کسی درکش نمی کنه.

خب خودش رفته کار علمی کرده آقای انیشتین حالا اگه درکت نمیکنم پونصد سال بعد درکت میکنن یکی مقصر جامعه نیستن دیگه خودت اینقدر خوب کار کردی که از زمان جلوی مثلا

گاهی نه از نظر عاطفی طرف درک نمیشه یک رفتارایی داره حالا یا پدرسوخته و شیاد است یا خیلی آدم مهربانی است درکش نمی کنند.

این هم باز خودش مقصره ولی یک تنهایی به این تنهایی روانشناسی بخواهیم اضافه کنیم قانون ایجاد میکنه لعنتی یکهو قانون مهاجرت تغییر میکنه تنها میشه از اون طرف میفته این طرف میفته.

کره شمالی و جنوبی

آذربایجان کشور فعلی و آذربایجان خودمون

بودن که هفتاد سال، شصت سال خواهر و برادر همدیگر رو مثلا ندیدند.

قانون لعنتی آمده مرز تعیین کرده

این نوع تنهایی رو ما اینجا داریم میبینیم.

یعنی درونمایه داستانه آقای دبیری داره میبره به سمت تنهایی هایی که تحمیل میشه.

نه علم ما رو، نه ورزش و نه مسایل عاطفی هیچ انتخابی دست ما نبوده ولی یکهو به ما تحمیل شده.

الان افغانی آمده ازدواج کرده به هر دلیلی اجازه داشتن ازدواج کرده.

دارن بیرونش می کنن.

حالا این خانم با بچه هاش بره یک مشکل داره بمونه صدتا مشکل داره.

قانون هم هست.

از یک کنار هم می بینن سوار ماشین می‌کنند.

این دیگه یکی از تلخ ترین درونمایه هاست که به نظرم ظاهرا خیلی آرام.

ریتم داستان هم خیلی ولی خیلی سردی و سیاهیه تو این داستان یک تنهایی اجباری که این تن داده و این درونمایه خیلی درونمایه قوی ایه و ضمنا هیچ شعاری هم درش نیست.

علی ای حال من خودم یک بار گوش کردم.

البته یک بار هم اینجا خوندن گوش کردم.

یک بار هم خواندم و دیدم نسبت به داستان‌های ناتورالیستی که تو ایران می نویسن این یک سر و گردن بالاتره حتی توی لوتی و بدترش انتری که لوطی اش مرد.

در اونجا خیلی شعار دارید.

شما اصلا جزو کارهای شصت سال پیش که نمیشه مقایسه کرد ولی شعارزدگی دارید توی اون.

حتی تو سگ ولگرد شعارزدگی دارید.

یه جاهایی حتی سبک هم عوض میشه ولی این خیلی چارچوب دار و خوب از اول تا آخر شسته رفته، مرتب، روان، ساده و با همون ریتم سرد و آهسته همینجور گاماس گاماس میاد تا آخر.

اون درونمایه تیره و تاریک رو هم خوب به ما نشون میده.

واقعا خوب نشون میده.

علی ایحال اگر ناتورالیستی نگاه کنیم یک کار موفقه ولی اگر رئال نگاه بکنیم دیگه باید جراحی بشه.

خیلی باید جراحی بشه.

این پست دارای یک دیدگاه است

  1. مهرداد دبیری

    خوانش داستان دانیال صادقی در سبک ناتورالیسم تجربه جالب و جذابی بود. از این نویسنده هنرمند سمر برای اشتراک گذاری داستانش سپاسگزارم. با آرزوی توفیقات روزافزون

دیدگاهتان را بنویسید