
طنزی کوتاه درباره کارگاه داستان نویسی آنلاین و بچه های کلاس
به قلم عاطفه مرادی و مرجان رئیسی امجد (از هنرجویان و نویسندگان کلاس)
این گروه پُر حاشیه
سلام، من مرجانم. رشتهی دانشگاهیای که خوندم آنقدر ناشناخته است که به هر کس میگویم، با ذوق میگوید: «عه! منم خیلی دوست داشتم باستان شناسی بخونم!
و بدون استنثناء، جمله بعدی این است: تا حالا گَنجمَنج پیدا نکردی؟»
و چون از ازل یک دشمنی دیرینه، بین باستانشناسها و مرمتگران بناهای تاریخی، وجود داشته، درحالیکه دوست دارم خِرخِره طرف رو بجَوم ولی کَظم غِیض می کنم و با لبخند و آرامش توضیح میدهم که کار من چیز دیگری است.
داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم، دربارهی نویسندگی است. دقیقتر بگویم، دربارهی کلاس نویسندگیست که دو سال است در آن شرکت میکنم.
اجازه بدهید از اوضاع شلم-شوربای این کلاس برایتان بگویم: تعدادی آدم پرمشغله تصمیم گرفته اند نویسنده شوند.
والا انچه ما میدانیم نویسندگی یک قلم میخواهد، یک کُنج عُزلت بدون هیچ موجود آویزانی، نه بچه ای، نه شوهری، نه هیچ موی دماغی که شخص بنده تمام شرایط ممکن را دارم. اما این همکلاسی هايم چه بگویم؛ یکی
وسط آزمون فوق تخصص پزشکی است، دیگری در بحبوحه کلاسهای فشرده دانشگاه نیویورک ، سومی در میان پروژه های سخت ویراستاری، آن یکی مشغول ادراه یک باشگاه ورزشی، و از همه دشوار تر، آن که وسط ترم یک نی نی اندازه فندق به دنیا آورد! بقیه هم با کلی کار از این قبیل میخواهند نویسنده شوند.
از آنجا که همیشه دوست داشتم مُبصر کلاس باشم، با صد من دوز و کلک و لابی با یکی، دوتا از بچه ها، توانستم بر مسند مبصری بنشینم.
ولی به جای مبصر، بیشتر هُلِر شدم و هر ترم باید منت بچه ها را بکشم که در کلاس شرکت کنند.
کلاس ما ترکیبی از جمع اضداد است:
کاراکترهای خیلی متفاوتی داریم ولی در عین حال همه هم با هم خیلی رَفیق هستیم و پاش بیفته، جونمون رو برای هم میدیم! ( حَرفه دیگه، میزنیم؛ مالیات که نداره)
گروه ما زبانزد خاص و عام است و حتی شهرت بینالمللی پیدا کرده.
این شهرت بینالمللی را مدیون سعیده هستیم؛ همان که از دیار شیطان بزرگ میانِ ماست. از آنجا که در بلاد کفر، اینترنت سرعت حلزونی ندارد و نیازی به شکستن فیلتر نیست، سعیده همیشه و همهجا در دسترس است. تنها مشکلش این است که وقتی ما بیداریم او خواب است، و تا ما به بستر میرویم، او تازه سرحال میشود. به همین خاطر اگر نصفشب فکری به سرتان زد و بدخواب شدید، توصیه میکنم بروید تلگرام و با سعیده چت کنید!
سعیده، آرام و مهربان است و جزوههایش همیشه مثل یک نقشهی گنج مرتب و دقیقاند. او هرچه استاد میگوید با دقت یادداشت میکند. حتی وقتی استاد می گویند ساکت باشید و فقط گوش کنید، قلمش با جدیت مینویسد: «استاد گفتند سکوت».
مهلا، همان مامان کوچولوی گروه، یک بدهکار بانکی کلان است و کلی اقساط پرداخت نشده دارد که انشاءالله با کمک بابک زنجانی آنها را تسویه خواهد کرد. او به خاطر به دنیا آمدن نینی، خیلی از تکالیفش را نمی تواند به موقع انجام بدهد و استاد هم یک قانون نانوشته دارند که کارهای عقب مانده را جزو بدهیهامون حساب می کنند. ولی مهلا استادِ پیچاندن همان اقساط هم هست.
در مباحث گروهی اصلا شرکت نمی کند، نیم ساعت قبل از شروع کلاس، پیام میدهد: برای این جلسه چکار باید می کردیم؟ هرکسی دستش خالی باشه، جوابش را میدهد و او خندان و پر انرژی سر کلاس حاضر میشود و یک مشقکی هم آماده کرده.
سما، ذهنی سیال و معرکه دارد و مدام، استاد، سیالش را توی سر ما میزند. خب، این هنر است؟ ما هم اگر مثل او از صبح تا شب توی باشگاه، آفتاب بالانس، مهتاب بالانس میزدیم، ذهنمان سیال میشد! سما که مدیر یک باشگاه ورزشی است، یک مشکلی دارد که هرچندوقت یکبار ویتامینهای بدنش جا به جا میشوند و شرمنده استاد میشود که البته باز خدا رو شکر مشکلی پیش نمیاد و استاد زود میگذارند روی اقساط پرداخت نشده.
فکر کنم اگر استاد مغازه دار میشدند نسیه بده خوبی میشدند و من مشتری دائم شون میشدم!
کیانا، متخصص اطفال است و آیکیوش به قدری بالاست که گاهی فکر میکنم مغزش یک اَبَرکامپیوتر مخفی است. حتی گاهی شک می کنم نکند او هوش مصنوعی باشد! او قادر است صد تا کار را همزمان انجام دهد و سرعت عمل بالایش باعث شد لقب «کیانا آمبولانس» را به او بدهم. شاگرد اول کلاس است و همیشه آمادهی کمک به همه و مشخص است که اون قَسَم بقراط یا شاید سقراط رو کاملا از ته دلش خورده.
انقدر سرکوفت کیانا را از این طرف و آن طرف خوردیم که می توانستیم به موجوداتی عقده ای، تبدیل شویم ولی خدا رو شکر ظرفیتمون بالاست. خلاصه، کیانا همون دختر فلانیست که همیشه مادرها تو سر بچه هاشون می کوبند.
زهرا، عزیز دل من، ویراستار است. فرهیخته و با سواد. فقط گاهی ( شما بخوانید اکثر اوقات) وارد عالم هپروت میشود. در این جور مواقع، همگی نزدیک یک ساعت راجع به موضوع A صحبت می کنیم و سر آخر، زهرا میگوید من فکر کردم داشتیم راجع به موضوع B صحبت میکردیم.
و فَکِ همه ما با زمین، برخورد سختی می نماید. هرچقدر میگوییم، پارکی که از آن جنس تهیه می کنی به ما هم معرفی کن، نمی کند. دو نفر در کلاس ما حضور داشتند که اکنون جزو ریزشی ها محسوب می شوند. یوکابد و مایرَم. زهرا نمی تواند این دو را از هم تشخیص دهد.
دلیلش هم این است که اسامی این بزرگواران سخت است! ولی مایرم افغان است و صدایش انگار از بهشت آمده. همین کافیست برای تفکیک این دو عزیز. حتی با مایرم یک بار، گیس و گیس کشیِ شدیدی داشتند ولی هیچ کدام از این ها کافی نیست برای زهرا و آن دو نازنین، حکم ابوالفضل پورعرب و فریبرز عرب نیا را برایش دارند. و اما عاطفه، که در نگاه اول یک دختر چادری ساکت و کم حرف است که فکر میکنی آزارش به یک مورچه هم نمیرسد و با آن قیافه غلط اندازش، میگویی عجب نویسنده و معلم خوب و آرام و بی حاشیه ای است. ولی کم کم که لایه های درونیش کشف میشود، متوجه رگه خردادیش میشوی که خدا نکند در جلسات نقد، بگیرد و صابونش به جامه کسی بخورد.
اونجاست که انچنان طرف را میکوبد که نه تنها از نوشتن بلکه از زندگی بیزار میشود. یک عمو مجید مهربان و پر انرژی هم داشتیم که قبلا جزو بچه های بالا بود ولی ملتفت نشدیم چی شد که رفت توغُبارا گُم شد. معلوم نیست سیبی چیزی خوردند و مورد غضب خداوندگار سمر واقع شدند یا خودشان رفتند و در افق محو شدند و از همه گروههای مربوط به سمر، خارج شدند. و اما فیروزه جان، مارکوپولوی گروه مان، اوایل آنقدر با جذبه و جدی بودند که من از ایشان به شدت حساب میبُردم ( البته هنوز هم می بَرم ) ولی بعد متوجه شدیم که چقدر روح لطیف و مهربانی دارند و شوخ طبع هم هستند.
تنها کسی که نمایندگی من را به رسمیت شناختند و قوانینی که وضع کردم به عنوان مبصرِ کلاس، رعایت می کنند. مثلا من قانون گذاشتم که سر کلاس دوربینها باید روشن باشد. علیرغم تهدیدهای من مبنی بر روشن کردن دوربین سر کلاس، هیچکس به مقررات بینالخودمانی پایبند نیست و دوربین را روشن نمیکند. البته دلیلش واضح است: سما با دو بنده آبی زیر وزنه چه تصویری میخواهد بدهد؟ مهلا در حال شیر دادن به مصطفی، دکتر کیانا مشغول ور رفتن با شکم یا دهن یک طفل معصوم، عاطفه در حین آشپزی، یا زهرا همزمان با پوست کندن مرغ… معلوم است حضرات با این مشغلهها، امکان روشن کردن دوربین را ندارند! هرچند همه اینها بهانهای بیش نیست و بنده حقیر، بارها حتی از زیر سِرُم هم که شده، کلاس را با تصویر دنبال کردهام.
خودم هم نخودیِ گروه هستم. با همه رَفیقم و شوخی میکنم و هر ترم کلی غر میزنم که چقدر سخته همه چیز من دیگر توان ادامه دادن ندارم و ترم بعد اولین نفری هستم که ثبت نام می کنم. حافظهام به حافظه ماهی گُلی پهلو می زند. از استادمان چیزی نمی گویم چون تنها مخلوق خداوند هستند که اگر از ایشان تعریف کنی، نه تنها خوشحال نمیشوند، بلکه ممکن است از کلاس محرومت کنند یا عکس العمل سخت دیگری نشان دهند. علیرغم همه چالش ها و از زیر مشق نوشتن در رفتنها، اینگروهِ پرحاشیه، پابرجاست و دوستیهامون روز به روز عمیق تر می شود و من مطمئنم یک روز یک جلال و یک ماکرز و یک چخوف و … از این گروه در می آید به امید خدا.
پینوشت: مربوط به یکی از کلاس های مدرسه داستان نویسی سمر – پاییز ۱۴۰۴

