در ادامه سلسله نشست های آفرینش و ارزیابی داستان در انجمن سمر که با عنوان «دوشنبه های مهربان داستان» شناخته میشود، داستان «دوستی تا دم مرگ» اثر دکتر عباسعلی صحافیان خوانده شد و مورد بررسی نقد قرار گرفت.
به گزارش وبسابت مدرسه داستان نویسی سمر سبز، در ادامه سلسله نشست های آفرینش و ارزیابی داستان به همت موسسه داستان نویسی سمر، داستان دیگری با عنوان «دوستی تا دم مرگ» اثر آقای دکتر عباسعلی صحافیان از اعضای موسسه داستان نویسی سمر دوشنبه 28 مهرماه 1404 برگزار شد.
در جلسه طبق روال معمول داستان توسط داستاننویس خوانده شد و بعد از آن اعضای حاضر در جلسه نقدهای خود نسبت به این داستان را ارائه کردند. در انتها نقد آقای دکتر علی اکبر ترابیان و نکات آموزشی مربوط ارائه شد. در ادامه با هم به خوانش این داستان و نقد اعضای انجمن در جلسه و گروه مجازی این انجمن خواهیم نشست.

متن داستان «دوستی تا دم مرگ» اثر دکتر عباسعلی صحافیان
پدر ماکاربوس، اسقف كهنسال باسیلیکای کارولینای شمالی می دانست که تنها اعتقادات کاتولیکی پروفسور جی رابینسون، استاد تاریخ کالج اپل میل نبود که او را وصی و ناظر بر اجرای وصیت نامه خود انتخاب کرده بود، بلکه دوستی دیرینه اش با متوفی نقش اصلی را در انتخاب او داشت.
پدر مقدس طول اتاق تاریک با اثاثیه رنگ و رو رفته قدیمی پروفسور را آرام قدم بر می داشت و وصیت نامه دوستش را با دقت می خواند. بالای سر میت، چند نفر ایستاده صلیب می کشیدند. در لوای لرزان نور دو شمع سفید بلند، فرد دیگری جنازه را می آراست و آماده انتقال به سوی آرامگاه ابدی اش می کرد.
در اولین سطور وصیت نامه پروفسور از پزشکان و پرستاران بخش انکولوژی بیمارستان سنت جونز تشکر کرده که چند سال آخر عمرش را به کمک آنها زنده مانده بود. در ادامه با یادی از «جنی» همسر باوفای درگذشته اش نوشته که پس از مرگ او کسی را شایسته تر از «لدی» پیدا نکرده بود که همدم دوران کهولت و مونس تنهایی اش باشد.
با شناختی که اسقف از دوست قدیمی اش داشت و پس از دو بار خواندن وصیت نامه او مطمئن شد که این پروفسور تاریخ الهام از فراعنه مصر باستان باید پاراگراف پایانی را لدی دوست داشتنی اش اختصاص داده باشد، زیرا طبق قوانین فراعنه رستگاری ابدی تنها شایسته سوگلی حرم بود که این افتخار به او ارزانی می شد تا در جوار جسد مومیایی فرعون بزرگ زنده به گور شود.
همینطور پروفسور با جملاتی که نشان از استیصال درماندگی او داشت از دوستش اسقف خواسته بود باقیمانده پس انداز ناچیز زندگی مادی اش را صرف خرید دو جای قبر کند. یکی برای مرده خودش و یکی برای جسد لدى باوفایش که تا روزها و نفس های آخر در کنار تخت او ناله کرده بود. همچنین هزینه راحت کردن لدی به طریقی که زجر نکشد را درون پاکت گذاشته و تاکید کرده بود که این کار را تنها برای آرامش خاطر خودش می کند، زیرا نمی خواهد بعد از او لدی بی نو دچار مصیبت و دربدری شود.
پس از اتمام مراسم وداع با اشاره اسقف پسر جوانی قلاده آویخته به قلاب آویز در وار راه رو را به گردن لدی می اندازد. اسقف در پرتو نور لرزان شمع برای آخرین بار بر می گردد و با خشم به صورت آراسته دوستش نظری می اندازد که تابوت آرام گرفته است و به تندی بر جسد او صلیب می کشد. لدى قلاده به گردن مقاومت می کند: به درون اتومبیل نمی رود. گویی نمی خواهد از کنار جسد پیرمرد دور شود. زوزه کشد و ناله می کند. چند نفری به کمک جوان می آیند. حیوان را به درون ماشین می برند.
اسقف پیر درمانده و پریشان حال است. هم دوست ندارد از بار تكلیفی که به او واگذار شده شانه خالی کند و هم تقاضا از دامپزشکی که حاضر شود حیوان سالم را راحت کند برای او در کسوت اسقفی کار دشواری است. به خاطر می آورد که لدی ملوس بارها به نوازش او دم تکان داده بود. چر حالا نباید رد تکلیف کند؟! این کار شایسته او نیست. اطرافیان و پروردگار چه قضاوتی خواهند داشت؟!
در گوشه ای از حیاط بزرگ باسیلیکا در کنار چند جای قبر آماده، مشایعت کنندگان منتظر آوردن لاشه لدى از دامپزشکی روی میز کهنه نزدیک قبرها زیر درخت بلوط بزرگ یک تنگ شراب شیرین و چند گیلاس بلور قرار دارد. اسقف مضطرب از تشییع کنندگان می خواهد برای آمرزش روح تازه درگذشته لبی تر کنند هنگام عبور از کنار پیرزن همسایه می شنود که می گوید:” چه راحت جان داد. فوتی کرد و تمام شد. آدم رئوفی بود. حیف که تنها یادگارش را به من نداد؛ با خودش می برد”. اسقف زمزمه می کند: “هر چه بود که راحت شد. به دنیای بهتری رفت و من را با این مشکل تنها گذاشت.”
تمام مدت اسقف به چپ و راست می رود. با کسی حرف نمی زند. آستین ردایش به گیلاس شرابی می گیرد و می افتد؛ با بلند شدن صدای شکستن لیوان برای اجتناب از نگاه دیگران به طرف ساختمان باسیلیکا می رود. در سنگین قدیمی را به زحمت هل می دهد. در با ناله دلخراشی باز می شود. به درون محراب دعابی می رود که تاریک است و هوای خفه ای دارد؛ مثل تاریکی و سکوت سرد مقبره های زیرزمینی فراعنه مصر که فراشان سنگدل، سوگلی بی گناه را برای مرگ تدریجی وحشتناکی که در انتظارش است به زور و کشان کشان به داخل سرداب می بردند و به گریه و ضجه او وقعی نمی گذاشتند.
همه منتظرند. لاشه لدى را می آورند. اسقف دیر کرده است. به دنبالش تالار موعظه و بعد محرابها را یکی یکی می گردند. گوشه تاریک محرابی پیرمرد در حال دعا جان داده است.
عباسعلی صحافیان
14 اردبیهشت 1398
نقد اعضای انجمن داستان نویسی سمر به داستان «دوستی تا دم مرگ»
نقد خانم الهه امیری
داستان را که برای اولین بار شنیدم بی درنگ به اول برگشتم و مجددا داستان را گوش دادم و بعد خواندم؛
داستان جذاب و گیرایی که با قلمی توانا نوشته شده است.
داستان آستانه و شروع خیلی خوبی دارد.فضاسازی های خوب،توصیف فضای حاکم بر جنازه پرفسور، مراسم دفن و فضای داخل کلیسا و محراب دعا و…، کششی در فضای داستان به وجود آورده که خواننده را تا آخر داستان می کشاند.
فلش بک و بیان اطلاعاتی در مورد گذشته پرفسور که در دل وصیت نامه گنجانده شده بسیار خوب و متفاوت بود.
ایجاد مشابهت سازی فضای داستان با زمان فراعنه مصر که در ذهن اسقف انجام می شد بسیار استادانه بود.
(ایجاد تضاد بین مدرنیته و اعتقادات و رسوم عهد باستان،پروفسوری که تاریخ خوانده و همچون فراعنه می اندیشد و وصیت می کند!)
در عین حال دوست داشتم در مورد ارتباط و رفاقت بین اسقف و پرفسور اطلاعات کاملتری داده می شد و همچنین از واپسین لحظات زندگی اسقف،پس از ورود به محراب دعا و قبل از مرگش جملات توصیفی بیشتری وجود داشت.
بنظرم اگر راوی بجای دانای کل نامحدود، اسقف انتخاب می شد، داستان جذابتر و بارعاطفی داستان و دیالوگها بیشتر می شد.
نقد خانم معصومه یسبی
داستانتان آدم را میبرد به داستان های نویسندگان خارجی که دردل شهر ومنطقه شان از چیزهایی می گویند که درکشورم فقط از تلویزیون وگاهی از دوستان شنیده ام.
دفن میتی مسیحی در شکلی متفاوت از دفن مسلمانان ….کلیسا واسقف و تابوت چوبی ….
لذت خواندن داستان طوری بود که آدم را تا آخر آن می کشاند دیالوگ ها، فضا سازی، کشمکش اسقف با خود و عصبانیتش با کشیدن صلیب روی بدن میت که سگ بیچاره اش را میخواهد قربانی خودخواهی خودش کند. وقتی نیست اوهم نباشد شاید هم ازسر دلسوزی، اورا نمیخواهد دراین دنیا تنها بگذارد. درصورتی که خیلی ها مثل زن همسایه وحتی اسقف میخواستند سگ بیگناه زنده بماند.
اما نجوای اسقف دردم آخر را نشنیدیم فقط مردنش را با ضربه ی آخر داستان متوجه شدیم.
وصیت نامه در دل داستان نشسته بود و با اشاره به هرسطرش زندگی پروفسور وخواسته اش نمایان میشد.
اما تنها ماجرای داستان بردن سگ به سلاخ خانه برای خاتمه دادن به عمرش بود. طبق خواسته پروفسورتاریخ که در وصیت نامه قیدکرده بود،” درکنارم دفن شود”. اما کاش سگ مقاومت بیشتری میکرد و خودش را ازدست کسانی که قلاده اش را گرفته بودند، رها میکرد.
اشاره به فراعنه مصر و مشابهت با دفن سوگل فرعون وسوگل پروفسور نیز جالب بود.
درکل بسیارداستان جذاب درفضایی جدید را به ما هدیه نمودید که ازخواندنش لذت بردم.

نقد خانم توران ایلخانی
از داستان زیبا و عمیقتان بسیار لذت بردم . زبان ساده داستان و مضمون و محتوای ژرف آن قابل تحسین است .
در متن داستان انتخاب اسقف برای اجرای وصیتنامه به دلیل دوستی بیان شده است ،اما آنچه اسقف را ناگزیر از عمل به وصیت دوست می کند اعتقادات عمیق مذهبی اوست که نمی تواند از وصیت مرده سرپیچی کند .
داستان تقابل اخلاق دینی و عاطفه انسانی را نشان می دهد .این تقابل بر دوش و قلب مردی که متعهد به هر دو است آنقدر سنگین است که با انجام دادنش جان می دهد .
هر چند راوی دانای کل محدود است اما در جریان داستان ذهن شخصیت اسقف در رفتار و گفتار به حدی واضح بیان شده است که انگار ذهن خوانی صورت گرفته است . حتی پیرزن همسایه با گفتن جملات محدود ذهنیت خود را به خوبی آشکار می کند . رئوف است .آرزوی داشتن لدی را دارد ،همسایه اش را علیرغم وصیت غیر اخلاقی اش مهربان معرفی می کند و او را سرزنش نمی کند و لابد می پندارد دلایل محکم و درستی برایش داردو در کل به دیدگاهش احترام می گذارد و…
استاد تاریخ شیفته ابهت فراعنه است و همچون آن ها آنچه را دوست دارد باید با خود ببرد و دیگران را از لذت داشتنش بی بهره بگذارد . برخلاف آنچه عنوان می کند خواسته از سر خودخواهی است نه دلسوزی .استاد نارسیسیت است چرا که خود را در قالب فراعنه می بیند .فراعنه ای که ادعای خدایی داشتند. خدایانی که جان دادن را نمی دانستند اما به گرفتن جان ها حکم می دادند،خدایان قاتل . اوست که جان سگش را می گیرد بدون اینکه نظر او را بپرسد که آیا می خواهد زنده بماند یا نه .
در این داستان به خوبی نشان داده شده آنچه انسان امروزی تحت حیوان دوستی ،حمایت از حیوانات و عشق به موجودات عنوان می کند چیزی جز خودخواهی و ارضای نیازهای خودش نیست . کاش به اندازه حیوانات ما احساساتی بی ریا می داشتیم .
سبک داستان رئالیسم روانشناسیانتقادی است . شروع داستان هم جذاب و گیرا بود .
داستان با جزئیات بیشتر از شخصیت ها و حتی لدی می توانست جذاب تر باشد .
من دوست داشتم عاطفه انسانی اسقف بر اخلاق دینی اش غلبه کند و وصیت یک خودخواه متوهم را اجرا نکند .
ممنون از شما که داستان زیبا یتان را با اشتراک گذاشتید .
نقد آقای سیدمحمد توحیدی
پرده یِ قرمز
( با نگاهی به داستان کوتاهِ دوستی تا دم مرگ نوشته یِ جناب آقای دکتر صحافیان )
لَدی سگه و اسقف تازه درگذشته، پدر ماکاریوس، جلو دروازه یِ بهشت ایستاده و منتظر دوستشان بودند.
-چقدر دیر کرده لدی. دوستمون پروفسور رابینسون که یه روز قبل از ما راهی این سفر شد.
-هو هو، الان میرم دنبالش.
لدی بینی سیاهش را به زمین چسباند و در حالیکه سر و دمش را به چپ راست تکان می داد، راه افتاد. اسقف هم که زیادی مست کرده بود و از مواجهه تنها با خدا می ترسید، دنبالش رفت…
-لدی، چقدر هوا داره گرم میشه.
-هو هو، آخه یه ساعتی میشه وارد حوزه یِ استحفاضی جهنم شدیم!
کمی جلوتر روی تختی فرعون نشسته بود و دو خدمه یِ نیمه برهنه روی سرش قیر مذاب می ریختند!
-بَسِس دیگه، سوختم.
-سلام جناب فرعون، نمی دونستم شما اصفهانی بودین!
-همش تقصیر فرج ا… سلحشور کارگردان سریال یوسف پیامبرِس جناب اسقف. با ما اصفهانی ها بَدِس. شما دنبال چی چی می گردی؟
-دنبال یه استاد تاریخ به اسم پروفسور رابینسون که تازه مُرده.
-همین پیش پای شما از اینجا گذشت. بی حیا هِی می پرسید سوگولیت که باهات خاکش کردن کجایِس!… راستی چند سال قبل فرج ا… سلحشور برا سریال اصحاب کهف دنبال یه سگ می گشت. این هاپو فروشیِس؟
-هو هو، نخیرِس. این فرعون چقدر شبیه دقیانوسِس!
با ادامه یِ جستجو، زمان این داستان مثل داستان دوستی تا دم مرگ یک دفعه از گذشته به حال تبدیل می شود!
کمی جلو تر پروفسور رابینسون مقابل دریایی از قیرِ مذاب به شکل مجسمه یِ ابوالهول نشسته است و امواج سیاه به صورتش می خورند.
-سوختم… سوختم… سوختم!
-هوهو، ارباب چقدر روسیاه شدی.
-لدی جان اومدی؟ بدو بیا کمکم کن. نه نیا. برو پیش خدا و بگو سگ اصحاب کهفی و میخوای ضامن من بشی تا از جهنم بیاردم بیرون.
-هو هو، من نمی تونم دروغ بگم. این جور کارا از اسقف برمیاد!
-اسقف جان، تو دیگه چرا مُردی؟
-گفتم دو تا پَس مرگ داشته باشی تا بشی فرعون پلاس! نگران نباش، من پیش خدا ضامنت میشم.
سگ پیش صاحبش می ماند و اسقف که مستی از سرش پریده است، برمی گردد جلو دروازه یِ بهشت که به نظرش بهتر آنتن می دهد تا در آنجا با دعا تلفن خدا را بگیرد و ضامن پروفسور بشود. لحظاتی پس از تماس، پرده قرمزی مقابل اسقف ظاهر می شود و صدایی از پشت آن به گوش می رسد.
-عرضی داری ماکاریوس… بنال دیگه!
-این پرده که همیشه سفید بود، چرا حالا قرمز شده؟
-آخه الان دقیقاً پشتشم. حرفت رو بزن که کلی کار دارم.
-ببخشین مُصدّع اوقاتتون شدم. این رفیق تاریخی ما که عاشق سبک زندگی فرعون بوده و تازه مرده، فقط باعث مرگ دو نفر شده: یکیش خود منم که به خاطر عذاب وجدان انجام وصیت نامه اَش دق کردم، وصیت نامه ای که در اون خواسته بود سوگلی اَش رو بکشم و باهاش خاک کنم. دومین مقتولشم که همون سوگلیشه، یه دونه سگه! ما مردان خدا که تا حالا هزاران نفر رو… بگذریم. میشه رفیقم رو به بزرگی خودتون ببخشیدش؟
-باشه عجیجم! حتماً. ضمنا خیلی وقته منتظرتم.
اسقف نزدیک تر می رود تا مثل همیشه برای تشکر پرده را ببوسد امّا این بار…
-سوختم… سوختم… سوختم!
صدای قاه قاه خنده بلند می شود و به دنبال آن پرده آتش می گیرد.
-من شیطونم نه خدا، شماره رو مثل همیشه اشتباه گرفتی ماکاریوس!
نقد آقای علیرضا جمشیدی
داستانی بر داستان
“دوستی تا دم مرگ”
جناب آقای دکتر صحافیان
“هاپ هاپ دوستی بعد از مرگ”
هاپ هاپ، لابد سگ خوبی بودم که پروفسور می خواهد مرا با خودش ببرد، سگ خوب زیاد است، اما آدم خوب کم گیر می آید، هاپ هاپ، برای همین پروفسور نتوانسته آدم خوب گیر بیاورد با خودش ببرد، پروفسور عزیزم هاپ هاپ، سگ، وفادار است و صاحبش را دوست دارد، تو را دوست داشتم، داشتم؟! نداشتم؟!، دلم می خواست داستان را خودم مینوشتم، اول پرفسور را به مردم بهتر معرفی میکردم بعد میگفتم چرا تصمیم دارد قانون فرعون را اجرا کند، چون استاد تاریخ است؟ هاپ هاپ؟؟ مگر هر کسی که استاد تاریخ است همینطوری است؟؟!!! هاپ هاپ، چنگیز خان خیلی غلط ها کرده، استاد تاریخ هم باید بکند؟! ، خوش به حال ما سگها از تاریخ چیزی نمیدانیم، یعنی اجداد ما سگها مثل خودمان بوده اند، اصلا تغییر نکرده ایم، همینجوری با همین استایلِ داگی ادامه نسل می دادیم و خواهیم داد، جد سگی ما، مثل خود ما فکر می کرده، ما سگها وفاداریم، هاپ هاپ، کاری نداریم که صاحب مان کیست، آدم خوبیست یا آدم بدی است، تصمیم خوبی گرفته یا تصمیم بدی گرفته، فقط زود سر به راه میشویم و این سر به راهی برای ما خوب است تا جایی که حاضرند ما را با خودشان غیر از پارک و گردش به آن طرف دنیا هم ببرند، پروفسور عزیز، هاپ هاپ، میدونم ؟! یا نمیدونم؟! این اسقف اعظم کیست، بارها او را با تو دیده بودم، به او بیشتر از من توجه میکردی، کاشکی اسقف را هم با خود میبردیم، من یک طرف قبر میخوابیدم و اسقف طرف دیگر، اینجوری وفاداری اسقف مثل ما سگها زبانزد عام و خاص میشد، هاپ هاپ، من لدی هستم، یک سگ مسیحی، نه یک سگ مسیحی، یعنی یک سگ مال آدمِ مسیحی، خوبی ما سگها این است که دین نداریم، اخلاق هم نداریم، برای همین آدم ها ما را دوست دارند، قدیم ها به ما سنگ می زدند، و آدمها به همدیگر که فحش می دادند، میگفتند یارو اخلاق سگی دارد، مگر اخلاق ما چه اشکالی داشت. اما حالا تاریخ عوض شده، حالا خیلی ها دوستمان دارند و ما را یکی از اعضای اصلی خانواده شان حساب می کنند،
اسقف عزیز کاشکی خودت را بیشتر معرفی میکردی، آخر چرا خودکشی ؟! یعنی اینقدر رمانتیک بودی و من خبر نداشتم؟! ، یعنی دوستی شما با پروفسور اینقدر زیاد بوده که از ناراحتی مُردی؟؟ اصلاً چه معنی دارد اسقف کلیسا خودکشی کند، من که هیچ سگی را ندیدم خودکشی کند، ما سگها وقتی غصه می خوریم فوقش این است صدای هاپ هاپ مان کمتر میشود، یا مریض می شویم و چیزی نمی خوریم،
هاپ هاپ، هنوز خیلی حرف داشتم که باید در داستان می آوردم، نمی دونم چه کسی مرا کشت؟ آخه چرا آدم اینقدر باید عوضی باشد که یک سگ بیچاره را بکشد،
گفتم که آدم عوضی زیاد گیر می آید، حالا می خواهد یک آدم ناشناس باشد یا مثل پرفسور عزیزم جور دیگری عوضی باشد…. پرفسور عزیزم هر چند عوضی بودی، ولی باید دوستت می داشتم، این کار، مخصوص ما سگ هاست…. هاپ هاپ… هاپ هاپ
نقد خانم فیروزه احسنی
بررسی نمادها و نقاط قوت داستان « دوستی تا دم مرگ»
– با داستانی فلسفی و چند لایه روبرو هستیم
– پایان نمادین و تاثیرگذار
– فضاسازی تصویری عالی
ـ گره داستانی زیباو دوراهی اخلاقی و اعتقادی که اسقف در آن قرار میگیرد
نمادها و لایههای پنهانی
– اسقف نماد وجدان مذهبی و اخلاقی که در کشاکش دو اعتقاد و اخلاق الهی قرار میگیرد و شاید مرگش نوعی شهادت اخلاقیست . میمیرد چون نمیتواند با وجدانش سازش کند.
– مرگ جسم و پیروزی وجدان
– لدی در داستان نماد و تجسم محبت طبیعی است
ـ نور شمع در کلیسای تاریک نماد وجدان در دل تاریکیهای زندگی است.
– پروفسور نماد عقل خودخواه
نکته قابل بررسی مجدد
شخصیت پردازی لدی و کشیش خیلی محدود است و روابط عاطفی بین ایشان کامل بیان نشده با چند فلش بک میشد این روابط شفافتر نشان داده شود
داستان با زبان راوی سوم شخص به زیبایی نقل شده و در نهایت با پایان مرگ اسقف نشان میدهد وجدان میمیرد تا حقیقت زنده بماند.

نقد آقای مهرداد جوان
این داستان به رابطه عمیق یک پرفسور با کار و سگ خانگی اش میپردازد. اینقدر به رشته تحصیلی خود علاقه دارد که وصیت خودش را به سبک فراعنه انجام داده است، و حتی به فکر سگش بعد مرگ خود بوده و خواستار مرگ بی درد حیوان است.
نوسنده خیلی خوب سرعت داستان را حفظ کرده است و نگذاشته توصیف و دیالوگ ها از سرعت داستان بکاهد ویا کند کند. همه چیز درست و دقیق صورت گرفته است.
اتفاق دریک کشور غربی بود ، همه چیز غربی بود تا اینکه یک کلمه شرقی حس داستان را از فضای غربی گرفت، میت، متوفی، که بهتر بود از همان جنازه استفاده میکردند.
تا داستانی بی نقص داشته باشیم.
اما چرا صليب را با تندی بر جنازه میکشیدند و بیقراری اسقف برای چه بود؟
دوستی تا دم مرگ شاید با مرگ پرفسور دوستانش هم به رحمت خدا میبرد.
در هر صورت ما با یک داستان زیبای مدرنیسم طرف هستیم.
نقد آقای مهدی نوروزی
ابتدا که داستان را خواندم در چند خط ابتدایی از خودم می پرسیدم درست فایل را باز کردم؟؟ این که یک داستان برون مرزی است.
اما آنقدر داستان روان و گیرا بود که این سوالی که از خودم پرسیدم را یادم رفت.از آن داستان هایی بود که لازم نبود خودت آن را بخوانی، خود به خود در ذهن برای تو خوانده می شد.قلم سوارت می کرد و با خودش می برد.
دوستان عزیز هم اشاره فرموده بودند به نظر من هم در قسمت روانشناختی بسیار قوی و عمیق بود.شخصیت پردازی ها هنرمندانه بود و فضا قابل لمس و حس کردن.
عزیزان در مورو آستانه و پایانه فرموده بودند خیلی خوب بود که نظر من هم همین است. آستانه نرم و روان و پایانه ضربه زننده و در ذهن ماندگار.
راوی و زاویه دید هم به نظر من خوب انتخاب شده بود.
استاد تاریخ و فرعون و اسقف و صلیب و محراب و وصیت نامه ، این ها همه بار معنایی دارد. و از طرفی رفاقت اسقف و استاد تاریخ و وابستگی استاد تاریخ به سگش و احساس اسقف به سگ یک مثلث عاطفی تاثیر گذار ایجاد کرده بود.
فقط به نظر من مرگ اسقف در پایان کمی غیر منتظره بود، اگر یک مقدمه ای در داستان برای مرگ او در نظر گرفته می شد بیشتر قابل هضم بود.
من از داستان استاد عزیزم جناب دکتر صحافیان لذت فراوان بردم و از آن داستان هایی است که در ذهن به عنوان یک الگو برای روان نویسی حتما نگه می دارم.
نقد آقای دانیال صادقی
داستان دوستی تا دم مرگ جناب صحافیان جدالی میان اخلاقیات و وظیفه است . جدالی که از نقطه ابتدایی داستان در درون اسقف بخت برگشته داستان شکل میگیرد . اسقفی که مجبور است بین دو راهی اخلاقی کشتن سگی بی نوا یا انجام وظیفه ای که دوست متوفی یش بر شانه های او گذاشته است انتخابی سخت انجام دهد . انتخابی که در نهایت به طرز عجیبی به راهی سوم منجر میشود.
شروع داستان برای من سخت بود جایی که باید در همان ابتدا با وجود اینکه هنوز با فضای داستان اشنا نشدم حجمی از اسامی افراد و مکان ها را در ذهن بگنجانم که خوانش و درک داستان را سخت میکند. اسامی که در ادامه راه هم کمک آنچنانی به پیشرفت داستان نمیکند.
درگیری درونی ذهنی اسقف بین انتخاب اخلاقی یا وظیفه میتوانست نقطه مرکزی داستان باشد که کم به آن پرداخته شده است. و دوست داشتم این جدال درونی بیشتر باشد . احساسات اسقف فقط در حد اشاره است و درونیات او میتوانست پررنگتر بیان شود تا تراژدی شخصیاش ملموستر گردد.
وصیتِ پروفسور برای زندهبهگور کردن سگ نیز، گرچه استعاری است (اشاره به فراعنه)، اما از نظر واقعگرایی دنیای داستان کمی غیرقابلباور به نظر میرسد. اگر هدف نویسنده نمادسازی بوده، میتوانست نشانههای نمادین را صریحتر بسازد تا مخاطب میان واقعیت و نماد سردرگم نماند..کاش کمی به صورت فلاش بک از صحبت استاد و اسقف ، شخصیت استاد و دلیل این تصمیم عجیب برملا میشد.
نویسنده فضای سرد، تاریک و مذهبی کلیسا و مراسم تدفین رو بهخوبی با واژگان و توصیفهای سنگین و کلاسیک منتقل کرده. لحن جدی و آیینی کاملاً با مضمون مرگ و وصیتنامه همخوانی دارد.
و سوالی که در پایان در ذهن می ماند چرا اسقف در آخر داستان مرد؟؟؟ بیماری قبلی داشت. خودش را کشت ؟؟؟ یا از روی فشار عصبی و غم دچار سکته شده.
نقد دکتر علیاکبر ترابیان
دیشب در جلسهٔ آنلاین درس «پستمدرن» یا سبک پستمدرن، یکی از دوستان ، خانم داوریمقدم ، طرحی ارائه کردند که موضوع آن وضعیت دشواری برای یک جراح بود. در روایت ایشان، همان شبی که جراحی قرار است ازدواج کند و برای بردن عروس از آرایشگاه بیرون میرود، تماس میگیرند که استادِ (معلم/همکار) او دچار سکته شده است. جراح بهواسطهٔ نسبت تخصص و مدیون دانستن خود نسبت به آن بیمار احساس مسئولیت میکند؛ از سوی دیگر مادر عروس پیش از این هشدار داده بود که تنها یک بار اختیار طلاق را خواهد پذیرفت ، او گفته بود اگر یک بار بیوفایی یا کمتوجهی نسبت به دخترم دیدم، طلاق میگیرم، زیرا شغل تو ممکن است تو را وادار کند که همسرت را تنها بگذاری یا به او توجه نکنی.
در نتیجه، شخصیت در دوراهی بسیار سختی قرار میگیرد: آیا باید به سراغ مراسم عروسی برود تا زندگی شخصیاش را از دست ندهد، یا باید آنلحظه خود را به بیمارستان برساند تا جان بیمار را نجات دهد؟ از نظر اخلاقی شاید همه متفقالقول باشند که او باید جان بیمار را مقدم بداند و به بیمارستان برود؛ اما اگر او از این کار صرفنظر کند و عروس را ببرد تا زندگی مشترکش را از دست ندهد، پیامدهای دیگری پدید میآید. این گونه ایدهها را معمولاً «داستانهای مسئلهمحور» مینامند: داستانهایی که در آنها شخصیت در جدال با خود و در مواجهه با یک دوراهی قرار میگیرد. هر انتخابی که انجام شود، وجوهی نارسا و قابل نقد دارد؛ یعنی هر طرفِ دوراهی در نوع خود «غلط» یا دستکم قابل مناقشه است.
ابتدا باید توجه کنیم که طرحِ مسئله، مرحلهٔ نخست نوشتن داستان است. مرحلهٔ نخست، طرحریزی مسئله است؛ مرحلهٔ دوم، پردازش و پیچاندنِ مسئله در روایت. بهعبارت دیگر، ما نباید صرفاً داستان را با مطرحساختن یک مسئله به پایان ببریم؛ مسئله باید موضوعِ آغازین باشد، اما پایاندادن به داستان باید حاصلِ کارِ روایت بر روی همان مسئله باشد، یعنی طرح مسئله را عرضه کنیم و سپس با توسعهٔ آن (تحلیل کنشها، پیامدها و تحولات درونی شخصیتها) به نتیجهای در داستان برسیم.
در مثالی دیگر که در جلسه مطرح شد، داستانی وجود داشت که در آن شخصیتِ مرکزی میان دفن کردن یا کشتن یک حیوان، یا عمل نکردن به وصیت، دچار تردید شده بود؛ این نیز نمونهای از همان نوع مسئلهمحوری است که ضرورت دارد نویسنده آن را نه فقط مطرح کند، بلکه در دل روایت بهگونهای کنشپذیر و تحولزا با آن مواجه شود تا خواننده شاهد کارکردِ درونیِ مسئله در شکلگیری معنا و جهتِ داستان باشد.
اگر ماجرا را درست و دقیق بسازیم، گفتوگو نیز خودبهخود شکل میگیرد. تصور کنید که در داستان خوانده شده دکتر صحافیان، اسقفی با گروه حمایت از حیوانات مواجه میشود که تهدید میکنند در صورت انجام عملِ مورد نظر، کلیسا را آتش خواهند زد. از سوی دیگر، کشیشها و مراجع مذهبی برخوردی مخالف دارند و میگویند اگر وصیت اجرا نشود، این کار خلاف شرع است و با فرد برخورد خواهند کرد. (فرض کنیم این مجموعهها در بستری کاتولیک قرار دارند و به سنتها بسیار پایبندند.)
وقتی چنین گفتوگویی آغاز میشود، موضوع بهتدریج از «مسئله» به «ماجرا» تبدیل میشود. یک سوی طنابکشی دین، آیین و باورها قرار دارد و سوی دیگر سازمانها و تشکلهایی هستند که برای دفاع از حق خود فعالاند؛ گویی برای برخی، ذبحِ گوسفند در کشتارگاه اهمیتی ندارد، اما نسبت به کشتن یا دفنِ یک سگ واکنش نشان میدهند. این تضادها و کنشهای بیرونی، زمینهٔ شکلگیری ماجرا را فراهم میآورند.
اگر داستان را از دلِ ماجرا آغاز کنیم، روایت خودبهخود صحنهپردازی و گفتوگو را در بر خواهد داشت؛ صداها را خواهیم شنید و تصویر زنده میشود. اما اگر راوی صرفاً به طرح مسئله بپردازد و ماجرایی رخ ندهد، خواننده احساس خواهد کرد که در حال مشاهدهٔ «فیلمِ صامت» است: گزارشی که چون فاقد کنش و دیالوگِ زنده است، جانِ داستان را ندارد و به قلمروی «قصه» یا حکایتهای نقلشده مانندِ هزار و یکشب میلغزد، قصههایی که راوی صرفاً اتفاقات را برای شنونده بازگو میکند بدون آنکه بازآفرینیِ صحنه و گفتوگوها را عرضه کند.
در داستانِ خوب، بازآفرینی اهمیت دارد: هم توصیفِ صحنه و هم گفتوگو باید حضور داشته باشند، و این زمانی میسر میشود که ماجرا «ماجراسازی» شده باشد. در داستانِ مسئلهمحور کنونی، قدرتِ مسئله برجسته است و اگر نشانههایی هم به زمانِ وقوع اضافه شوند، مثلاً روشن شود که واقعه مربوط به یک قرن پیش است، آنگاه عمق و ریشهدارشدنِ مسئله بیشتر میشود.
ما اکنون در فضایی زندگی میکنیم که هر فرد بهگونهای اتمی شده و جزیرهٔ شخصیِ خود را دارد؛ ارتباطاتِ بیرونی اغلب مصنوعی است، اما روابطِ فردی همچنان طبیعیاند. فضای مجازی و شرایط معاصر بهانههایی برای اعتراضات اجتماعی فراهم میآورد، ولی افراد معمولاً در پی اهداف شخصی خود حرکت میکنند. یادم هست بیست سال پیش در همین شهر حتی بازگرداندنِ یک سگ میتوانست موجب آشوب شود؛ خاطرهای از دوران دانشجویی در ذهنم مانده است که یک دانشجو برای تهیهٔ ساندویچ به یک ساندویچی رفته بود و… (نقلِ واقعه در ادامهٔ روایتِ جلسه مطرح شد.)
برخی از دوستان جوان امروزه برای پذیرفتن چنین رخدادها و تابوها دچار مشکلاند؛ قصههایی که برای نسل ما ملموس و واقعی بودند، برای نسل جدید باورپذیر نیستند. یادآور میشوم که زمانی، حتی رفتن یک دانشجوی دختر به ساندویچی برای خرید یک ساندویچ میتوانست موضوع گزارش به کمیتهٔ انضباطی شود؛ من خود چنین مواردی را در خاطرات دوران دانشجویی بهیاد دارم. اما اکنون، در کافیشاپها، رستورانها، تالارها و در انواع مهمانیها و پارتیها، انگار قرنی از آن زمان گذشته است. تحولات اجتماعی و فرهنگی آنچنان سریع و گسترده رخ دادهاند که امروز اگر کسی بخواهد همان تابوها را نقض کند، بلافاصله دهها نفر اطراف او جمع میشوند و واکنشی فیالبداهه نشان میدهند.
به همین سبب، اگر در داستانِ ما نشانههایی دال بر زمان وقوع رویداد ، مثلاً اشارهای به پنجاه یا هشتاد سال پیش ، قرار دهیم، باورپذیری روایت تقویت میشود؛ زیرا قضاوت دربارهٔ رخدادی که در دوران معاصر روی میدهد، و قضاوت دربارهٔ همان رخداد در دورهای پیشین، دو معیاری متفاوت و تاریخی دارند. در فضای پستمدرنِ امروز هر امکانی ممکن جلوه میکند؛ ممکن است دفن کنند و ممکن است زنده دفن نکنند ، بهعبارت دیگر، اموری که زمانی بعید مینمودند، امروزه در برخی لحظات نامحتمل نیستند. اما پنج، ده یا بیست سال پیش، معیارها و مرزبندیها بسیار متفاوت بودند. بنابراین، افزودنِ نشانههای زمانمند به متن، عمق و ریشهداریِ مسئله را افزایش میدهد.
تواناییِ ایجادِ یک مسئلهٔ درست ، مسئلهای که فکرِ مخاطب را به کار اندازد، او را برانگیزد و ذهنش را شخم بزند ، خود هنری است مهم در روایت. با اینحال، ارائهٔ مسئله صرف، تنها نیمی از کار است؛ لازم است برای آن ماجرا ساخته شود تا ببینیم و بشنویم؛ یعنی هنرمندیِ واقعی زمانی رخ میدهد که مسئله در بسترِ ماجرا شکل گیرد و روایتوار بازآفرینی شود. داستانهایی وجود دارند که ماجرا دارند اما مسئله ندارند؛ بالعکس نیز صادق است. هر دو ، مسئله و ماجرا ، هستند که به اثرِ داستانی رنگِ هنر میبخشند؛ اگر تنها مسئله باشد، متن در حدِ حکایت و قصه باقی میماند.
نکاتِ مطرحشده توسط دوستان را اینگونه جمعبندی میکنم: گرچه در خلال بحث، برخی از حضّار در ظاهر صرفاً تشویق کردند، اما در گفتارهایشان نقدهای ظریف و دقیق نیز وجود داشت. نقدها اغلب هوشمندانه بود؛ حتی در شوخیها و پارودیهایی که شنیده شد، نقدهایی نهفته بود. در ضمن علیرضا جمشیدی در نقد داستان به صورت پارودی پیشگام هست و پیش از برخی دیگر شروع کردند؛ شاید خودِ آقای دکتر توحیدی که امروز پارودی های عالی می نویسند از این پیشینهٔ کاریِ ایشان آگاه نبوده باشند. معمولا رویکردهای متفاوتی در جلسات نقد نویسنده های سمر نمایان میشود: برخی کلاسیک و آکادمیک نقد میکنند و برخی دیگر مثل علیرضا جمشیدی، سید محمد توحیدی، عاطفه مرادی و سید محمد علوی با زبانِ طنز و پارودی وارد نقد میشوند. هر کدام از این روش های نقد علمی و هنرمندانه است و به ویژه برای نویسنده غنیمت است.
از همهٔ دوستان، از جمله خانم رویا ریحانی که نشست های نقد را مدیریت می کنند سپاسگزارم.
اجازه دهید نکتهای را روشنتر بیان کنم. اشاره شد که اگر کشیش در داستان از سوی جامعهٔ کشیشان کاتولیک (یا هر مرجع دینی دیگر) تحت فشار قرار گیرد و در عین حال از جانب انجمن حمایت از حیوانات نیز تهدید شود، این امر میتواند موقعیت او را دشوار سازد. این مثال، البته درست است، اما بیشتر جنبهای بیرونی دارد؛ یعنی نیروهایی از بیرون بر شخصیت فشار میآورند تا او را وادار به تصمیمی خاص کنند. درحالیکه در داستانپردازیِ قوی، آنچه اهمیت بیشتری دارد، جنبهٔ درونی و ذهنیِ کشمکش است ، تقابل میان باورها، ارزشها و اخلاقیاتِ شخصیت.
به بیان دیگر، جدالِ اصلی باید درون شخصیت رخ دهد؛ در جایی که فرد میان ایمان، اخلاق و منافع شخصیاش درگیر میشود. اما همین جدال درونی، هنگامیکه در قالبِ «ماجرا» قرار گیرد، به شکل بیرونی و دراماتیک درمیآید. مثال سادهترش همان است که گفتیم: فرض کنید فردی در لحظهای بحرانی باید میان حضور در مراسم عروسی یا رفتن به عزاداری یکی از نزدیکان انتخاب کند. هر انتخابی پیامدهایی دارد، و این انتخابها هستند که ماجرا را میسازند.
پس ما باید در دلِ ماجرا، جدال درونیِ شخصیت را ببینیم؛ یعنی کشمکشِ ذهنی در قالبِ صحنه و کنش بیرونی بازنمایی شود. زمانیکه این تضاد تنها در ذهن روایت شود و در کنش عینی نمود نیابد، متن در سطحِ قصه یا حکایت باقی میماند ، نوعی روایتِ گزارشی و غیردراماتیک. چنین متنی ممکن است ادبی باشد، اما به معنای مدرنِ کلمه داستان محسوب نمیشود.
در پایان جلسه، از حضور و همراهی دوستانی که بهصورت آنلاین شرکت کردند، تشکر میکنم. متأسفانه امکان بهرهمندی از پذیراییِ شیرینیِ دلانگیزی که اینجا داشتیم برایشان فراهم نبود، اما یادشان در جمع بود.
از همه سپاسگزارم و همگان را به خدای بزرگ میسپارم.
شبتان خوش.

