در یک دوشنبه بارانی از آبان سال 1404 داستان «اُرُسی» از خانم سارا صادقزاده ارائه و نقد شد.
به گزارش وبسایت مدرسه داستان نویسی سمر، در داوزدهم آبان 1404 جلسه دیگری از سلسله نشستهای آفرینش و ارزیابی داستان با عنوان دوشنبه مهربان داستان، برگزار شد. در این جلسه که با حضور اساتید و اعضای انجمن داستان نویسی سمر و دوستداران داستان برگزار شد، داستان خانم سارا صادقزاده با نام «اُرُسی» خوانده و به نقد منتقدان گذاشته شد.
در ادامه به خوانش متن داستان و سپس نقدهای ارائه شده به داستان خواهیم نشست و در آخر جمع بندی استاد علیاکبر ترابیان را میخوانیم.
متن داستان «اُرُسی» نوشته خانم سارا صادقزاده
“سلام به فالورای عزیزم…امیدوارم که خوب باشین…امروز من با این استایل خوشگل که از پیج ماه بانو گرفتم یعنی این هودی کاربنی و شلوار لش که به نظرم خیلی بهم میان، دارم میرم جلسه هیئت امنا روستامون…چون در واقع میدونین که من نماینده روابط عمومی روستام…خب همینطوری که به سمت خونه مش باقر میریم ببینیم سوالای شما چی بوده…آیدی نسترن گفته زهرا جون با این استایل دیگه نباید شال سرت میکردی…باید خدمتت عرض کنم که من و بقیه دخترای روستا هم همین فکرو میکنیم ولی اینجا صدای آبرو آبرو از فکر ما بلندتره…خب آیدی ماهان 95 پرسیده که…” عماد از دور صدایم زد:”زهراووو آی زهرامندلی وووو” فورا لایو را قطع کردم. داد زدم:” کوفت زهرا مندلی” فکر کردم نمیشد دو دقیقه ساکت باشد تا انتهای لایو اینستاگرامم. عماد دوید سمتم و به من رسید. قدش از من بلندتر بود و پوستش چند پرده ای سبزه تر. پیراهن چسب مشکی رنگی پوشیده بود که با باز گذاشتن یقه اش زنجیر پهنی که برای تولدش خریده بودم معلوم میشد. شلوار سرمه ای رنگ قد نودی پوشیده بود با کالج هایی که از آنلاین شاپ مهدیه دختر حاج مراد سفارش داده بود. آدامسش را باد کرد.
-باز داشتی لایو میگرفتی زهرا مندلی؟
-بله البته اگه جنابعالی گند نمیزدی توش…انقدرم به من نگو زهرا مندلی خوشم نمیاد.
-خب حالا ناراحت نشو بعد باهم یک بهترشو میگیریم…هرچی نباشه فالوور پیج من بیشتره…ببین زودتر اومدم پیشت بگم که تو خونه مش باقر که رفتیم یه جوری به بقیه حالی کن که باید از خیر زمین های پایین ده بگذرن…من دیگه هرچی بوده به حاج عباس و خان عموم گفتم ولی فقط با قیافه پوکرشون مواجه شدم.
-باشه من حرف میزنم عماد فقط خواهشا اگه عبدالله چیزی گفت عصبی نشی مثل اون دفعه گلاویز شین…الانم جلوتر برو نفهمن منوتو باهم اومدیم.
-باشه بابا…حالا بفهمن باهم اومدیم میخوان چیکار کنن مثلا اول آخرش که منوتو باهمیم…به حرف و شناسنامه و حلقه هم نیست به دله
و به روی سینه اش اشاره کرد.
-خببب عماد اینارو که خودم بهت یاد دادم تحویلم نده.برو جلوتر.
عماد قدم هایش را تند کرد.از کنار طویله صادق خان که رد شدم بوی پهن و گوسفند می آمد. به قول زینب خواهر کوچکترم بوی روستا. اما نه از آن بو هایی که از آن فراری باشیم. بهش میگفتیم نوستالژی رفته بود توی خون و پی و رگ مان.
جلو در آهنی خانه مش باقر ننه عزت را دیدم چادر را مثل همیشه دور کمرش بسته بود و روسری سفید را دور گردنش محکم کرده بود. سلام کردم و او فوری رفت. رفتن که نه فرار کرد میدانستم که از من و این بازی های به قول خودش امروزیم بیزار است. وارد حیاط شدم. سمت چپ حیاط سه درخت توت بود کف حیاط سیمان شده بود و سمت راست یک خانه دو طبقه چوبی. روبرو هم مهمان خانه بود که به قول قدیمی های روستا ارسی داشت و ته مانده نور روز از ارسی رد شده بود و صورت پیرمردهایی که آن طرفش توی مهمان خانه به ردیف نشسته بودند را رنگی کرده بود.
-سلام به همه
از گوشه و کنار صدای سلام تک تک پیرمردها آمد.مش باقر در بالاترین نقطه اتاق تکیه داده بود به پشتی، دست راستش را روی زانویش انداخته بود. حاج عباس سمت چپش نشسته بود با اجازه ای گفت و شروع کرد:”خب حالا که زهرا خانم هم آمد با اجازه مش باقر که بزرگ روستامانه و صادق خان که حق پدری به گردن مان درن شروع مکنم. خب برای اونایی که در جریان نیستن باید بوگوم که شرکت شهرک ها آمده دست گذاشته رو زمینای پایین ده و گفته اهالی ای روستا بین ای زمینا ر به قیمت کمتر به ما بفروشن عوضش ما اونجه کارخانه ی سیمان درست مکنم و سودش باهم شریک مرم.ای از کلیت قضیه…”
-کلی و جزئی ندره دیگه حاج عباس اول آخرش مشه مثل او زمینای لب جاده که راه و شهرسازی آمد او سال ازمان به زور گرفت چندرغاز گذاشت کف دستمان. گفتن مخم جاده ر پهن کنم بری روستای عبدل آباد که شما بشن و روستای گل حصار خوب مره.آخر چی شد؟ نه خداوکیلی بزرگترا که تو این جمعن بگن
عبدالله بود که پریده بود وسط حرف زدن حاج عباس. یقه لباس سفیدش به خاکستری میزد و دندان هایش مثل اول قصه های ننه عزت یکی بود یکی نبود.همیشه به همه میگفت چهل سال دارم اما شصت ساله میزد.
حاج عباس رو به او گفت:” درسته…آخرش شد همویی که کارشناس اداره کشاورزی تشخیص داد”
عبدالله گفت:”آ باریکلا…تشخیص داد که اونجه باید درخت پسته میکاشتم.قابل توجه آقایون و زهرا خانوم که امسال روستای فیض آباد بازم درن پسته هاشانه صادر مکنن به خارج دگه ببینن پولش چقدر مره…دروغ مگم؟”
صدایم را بلند کردم:” معلومه که دروغ میگی آقا عبدالله. اون سال که میگی خودت چون لنگ ده میلیون پول مهریه زنت بودی فوری قبول کردی و هرجا نشستی گفتی پسته بدیمنه شگون نداره…چیشد الان؟خوش یمن شد؟”
-وقتی مو موگوم ای بچه مچه ها ر راه ندن تو ای جلسه بری همییه…آخه دختر خوب تو احترام بزرگتر سرت نمشه؟ هرچی نباشه مو حداقل بیست سالی ازت بزرگتروم بهتر یادمه دیگه که او سال چی شده؟ اصلا مو دروغگو تو باید ایجوری با بزرگتر حرف بزنی؟ اویم تو جمع بزرگان…حاج عباس ای دختر بابا مندلی خیلی هار رفته.
-من هار شدم؟…هرجا حرف حق شنیدین و به مزاج تون خوش نیومد نذارین پای کوچکتر بزرگتری…احترام به اون بزرگتری واجبه که بزرگی بلده.
کلافه شده بودم. عبدالله میخواست عصبانیم کند و داشت موفق میشد. صادق خان که تا آن لحظه ساکت بود، با صدای بلندتری گفت:” خب حالا یک صلوات بفرستن که از بحث اصلی دور نرم”
اللهم صل علی محمد و آل محمد
صادق خان تسبیح شاه مقصود را توی دستش چرخاند و با چشم های آبی اش به من نگاه کرد و گفت:” زهرا خانوم ما شنیدم از بچه ها که شما رفتی تو ای ایستاگرامه تلگرافه چیه اونجه گفتی که تو روستای عبدل آباد ما یک کار بری جوونا نیست و همه مهاجرت کردن و ای روستا کسی نمونده و این حرفا چی بوده؟ از کجا آمده؟ تو هم مثل مهسا خودما فرقی ندره ولی مگه شما اینجا بهتا چی گذشته که رفتن تو فضای مجازی ر پر شایعه کردن؟”
-شایعه نیست صادق خان واقعیته…حرف من تنها نیست که رفتم مشهد و خیر سرم لیسانس مدیریت گرفتم حالا برگشتم روستا که کاش برنمیگشتم…هرچی ما جوونا میگیم سنگ جلو پامون میندازین میگیم موسسه مشاوره بزنیم میگین تو روستا کی میره پیش مشاور…میگیم بیایین جشنواره بذاریم تو اینستا تبلیغ کنیم مردم بیان روستا ما برای خرید محصولات و میوه میگین همین مونده عکسا و فیلمامون بره تو گوشیای مردم…میگیم بوم گردی بزنیم میگین ما یه قرون پولشو نداریم. نتیجه اینکه این روستا جای ما نیست شما بمونین ما هم ناچار به رفتنیم.
-خب ای چه ربطی به کارخونه سیمانی که آقایون گفتن دره دختروم؟
-ربطش اینکه اگه کارخونه بزنن جوونا میتونن اونجا کار کنن صادق خان. من خودم میتونم از درسی که خوندم تو حوزه خرید و فروش استفاده کنم…عماد…آقا عماد میتونه اونجا مشغول بشه…همین مهسا و همه ما…شما که نمیخوایین ما رو از دست بدین؟ میخوایین؟
عبدالله ایستاد و گفت:” نگا کن زهرا مندلی مو دگه طاقت این تهدیدای تو ر ندرم…یعنی چی که بر مگردی به صادق خان مگی شما که نمخن ما ر از دست بدن؟ شما کی باشن اصلا؟ تا دوران دوران خدا بوده ای روستا ر همی زنا و مردا به چه پاکیزگی چرخوندن نه ایجور مثل شما با تهدید…برن اصلا هر جا مخن شرتا کم”
حاج عباس ایستاد و لیوانی آب به دست عبدالله داد. من دندان هایم را روی هم میفشردم میدانستم که چون پدر و پدربزرگش زمانی ملاک بودند کسی رویش نمیشود به او چیزی بگوید اما چه فایده که خودش پای منقل تریاک همه دارایی هایشان را باخت و زنش را هم از دست داد.عبداالله کنار چهار چوب در نشست. برگشتم و دیدم که رگ روی پیشانی عماد حسابی برجسته شده بود.
-من حرفم اینکه کارخونه به رونق روستا کمک میکنه اصلا از مشهد کارگر میان اینجا زندگی میکنن خونواده هاشون میان اینجا خونه کرایه میکنن. برامون بد نمیشه که…تا چند سالگی قراره پای دار قالی و روی زمین بی آب عرق بریزین؟
مش باقر که تا آن لحظه ساکت بود دستی به سرش کشید و گفت:” زهرا خانوم ما اصلا نمخم اشخاص جدیدی بین روستا.از کجا معلوم اونا چجورآدمایی بشن؟اهل و صالح بشن یا نه…بعدشم نمگی این چند سال عمرما به خاطر دود کارخونه کوتاهتر مره؟مدنی کارخونه چه آلودگی هایی دره؟اینا ر شما که درس خواندن باید بگن”
تا آمدم جواب بدهم عبدالله پرید وسط حرف:” واقعا… بگن خانم دکتر تکلیف این ریه های ما چی مشه؟”
-شما اگه به فکر ریه هات بودی کیلو کیلو تریاک نمیکشیدی آقا عبدالله.
-مو و تریاک؟اصلا این وصله ها به ما نمیچسبه…مو اگه مواد مصرف کردوم از نوع نابش بوده که تو و او آقاجانت به خوابتا نمیه.
-دنبال چی هستی شما آقا عبدالله دنبال دوتا زمین خشک و خالی؟ بذار کار و کاسبی بشه یه تنوعی بشه تو این روستا.
ایستاده بودیم و بگو مگو میکردیم.عماد پشت سرم بود و دست هایش را مشت کرده بود.
-ها همش دنبال تنوعن شما جوونا…امروز با عمادی فردا با مهدی حاج رضا پس فردا با خدا مدنه کی.
عماد پرید سمتش و باهم گلاویز شدند. من جیغ میزدم. پیرمرد ها میترسیدند جلو بروند. مش باقر فریاد زد:” گمشن بیرون خانه دعوا کنن… برو بیرون عبدالله حرفت حق ولی ای چه طرزشه ؟”.
عماد یقه عبدالله را گرفته بود و او هم دست و پا میزد آنقدر قد و زور نداشت که حریف عماد شود. رفتند بیرون…مش باقر اسغفرالله ای گفت و همه نشستند. من ساکت بودم و سرم را زیر انداخته بودم. حاج عباس گفت:” با اجازه مش باقر و صادق خان و بقیه یک رای گیری انجام بدم ببینم از آقایونی که تو پایین ده زمین درن کیا موافقن با ساخت کارخانه کیا مخالف ؟”. در باز شد و عماد برگشت داخل.
حاج عباس ادامه داد:” ولی قبلش مو نظر شخصی خودمه بدم که ای زمینا حکم طلا ر درن اگه بتنم توتون بکارم سودش از پسته و هرچی کارخانه بیشتر مره…اخوی مویوم میه برای این قضیه کمک مان موکونه دیگه توتون خودتا مدنن کاربرداش چقدر زیاده…حالا موافقا با فروش زمین به شرکت دستا بالا ”
همان لحظه که چند دستی بالا آمد سنگی پرت شد داخل خانه و افتاد وسط مجلس.ارسی تماما شکست و ریخت روی سر چند پیرمردی که زیرش نشسته بودند. شیشه های رنگی خرد شده همه جا پخش شده بود. آن طرف عبدالله ایستاده بود و چند سنگ توی دستش بود. فریاد زد:” همی چندتا سنگ بری شکستن تمام پنجره ها و شیشه ها و ارسی های ای روستا کافیه.” و من همان لحظه به ذهنم رسید که این آخرین ارسی روستامان بود.کاش عبدالله سنگ حفظ گذشته را به سینه میزد.

نقدهای داستان اُرُسی
نقد آقای سیدمحمد توحیدی
نام من زرد (با نگاهی به رمان نام من سرخ نوشته یِ اورهان پاموک و داستان کوتاهِ اُرُسی نوشته یِ سرکار خانم سارا صادق زاده)
سلام به روی ماهتون. من یه رنگم روی یه شیشه کوچیک… یعنی روش بودم. همین اول کار می خوام یه فلاش بک بزنم به قدیما که یه وقت نگین نویسنده اَم گزارش نویسه!… حالا بگین، مگه چی میشه!… بگذریم. وقتی که دویست سال پیش اوستای رنگرز نشوندم روی شیشه، خشک که شدم فرستادم به کارگاه اُرُسی سازی استاد اورسُن وِلز! یادش بخیر. بعد هم کدخدایی که اسمش… اسمش یادم نمیاد. حالا هرچی! منو سوار چند تا یابو کرد و از اصفهان بردم به روستای داستان اُرُسی نوشته یِ سرکار خانم سارا صادق زاده!
می خوام یه اعترافی بهتون بکنم. به علت کهولت سن مدتی بود اسمم رو فراموش کرده بودم تا اینکه چند سال قبل یه روز ننه بلقیس دست نوه اَش دِلوین رو گرفت و اومد جلو من.
-دِلوین نَنَه ای چه رِنگیَه؟
-آبی؟
-نِه نَنَه جو. بگو yellow!
تا یادم نرفته بهتون بگم که یکی از بچه های ده… اسمش چی بود؟… آها اسمش عماد بود، دوست پسر زهرا مندلی در داستان ارسی. بعله، همون عماد درس های کلاس زبانش رو کنار من بلند بلند تمرین می کرد. بنابراین وقتی ننه بلقیس گفت yellow، اسمم یادم اومد و تو دلم داد زدم: نام من سرخ! آقای اورهان پاموک که توی استانبول داشت یه رویای قشنگ می دید، هر شب خواب برنده شدن جایزه نوبلش رو می بینه! کاش نصیب همتون بشه🤲 چی داشتم می گفتم؟… گاهی مثل دکتر شریعتی این قدر آسمون ریسمون بهم می بافم که سرنخ رو گم می کنم… آها، داشتم از پاموک پاشا می گفتم. پاشا الان به ذهن پاچه خوارم رسید! بله ایشون توی خوابش باهام تله پاتی کرد.
-با اسم رمان من چکار داری؟ میخوای سرقت ادبی کنی؟ بدم پدرِ پدرِ پدرِ… ضمناً، yellow یعنی زرد.
دستش درد نکنه. حالا که فکر می کنم می بینم نباید به حرف یک بچه که دائم تجدید می آورد و از باباش کتک می خورداعتماد می کردم! حالا با افتخار بهتون می گم: نام من زرد. امّا… همه یِ مشکلات زندگی بعد از همین امّا شروع میشه. هِییی… امّا یه روز یه عبدا… نامی، معتاد بود پدر…! با یه سنگ شیشه منو، مونس دویست ساله اَم رو شکست. اون هم برای چی؟ برای یه دعوای احمقانه که زمین های دهشون رو به کارخانه یِ سیمان بفروشن یا نه. کاش فرصت بود از مونسم بیشتر حرف بزنم ولی وقت جلسه نقد محدوده و چیزی هم فعلاً به ذهن نویسنده اَم نمیرسه! خانم صادق زاده میگه اورسی ای که من و همسایه های رنگارنگم روی شیشه هاش کار شده بودیم، آخرین اورسی ده داستانش بود. حیف شد به خدا. بیشتر شیشه ها توسط همون پدر… با سنگ پرونی شکسته شدند، رنگامون قاطی شدند و… انا لله و انا الیه راجعون! توی این ده کوره هم دیگه اورسی ساز پیدا نمیشه، البته از اولشم نبود! شاید حتی تو اصفهان هم دیگه اورسی ساز پیدا نشه. کاریه که شده حالا… یه لحظه… اورهان پاموک باز تلگرام… منظورم تله پاتی کرد. ببینم چی نوشته…
-هم از اسم رمان من استفاده کردی، هم از سبک نگارشم. همونجا باش تا برم مامور بیارم دستگیرت کنه و پدرِ پدرِ پدرِ…!
جناب پاشا انگار همه یِ داستانم رو متوجه نشده. نمیدونه عبدا… به خاک سیاهِ روستا نشونده اَم… دروغ گفتم! خاک روستا سرخه چون رُس زیاد داره. ولی کار از محکم کاری عیبی نمی کنه. هنوز که مامور نیومده بهتره برم. فقط بذارین به غیر از فلاش بک داشتن یه توصیه به خانم صادق زاده بکنم. شروع داستانتون با اشاره به لایو اینستاگرام زهرا مندلی درخشان بود و ادامه اَش فقط خوب! به نظرم هیجان داستان رو اینجوری خوابوندین. حتی شکستن شیشه های اورسی… بمیرم براش!… حتی هیجان اون جنایت هم که دست کمی از کشتن نقاش ها در رمان نام من سرخ اورهان پاموک نداشت، در مقابل اون شروع عالی جلوه اَش کم بود. انگار گوشت شیشلیک مشهدی رو اول بخوری و بعد برنجش رو! به نظر من بهتره طعم گوشت بین قاشق های برنج که توی دهن گذاشته میشن تقسیم بشه. عذر خواهی می کنم، برای جلسه نقد انجمن سمر مشهد مجبورم گیر بدم به داستانتون، حتی به غلط! بهتره دیگه برم تا آقای پاموک برام دردسر درست نکرده. یه پیوست هم بعد این متن براتون گذاشتم. حتماً بخونینش. فعلاً خداحافظ😘
پیوست
کارکردهای سطح مشبک پنجرههای ارسی:
1-تأمین نور فضای درونی.
2-در معرض دید قرار دادن فضای بیرونی.
3-کاهش شدت تابش نور آفتاب و گرما.
4-ایجاد زیبایی در نمای ساختمان.
5-حفظ حریم و محرمیت فضای بیرون.
6-دور کردن حشرات مزاحم (شیشههای رنگی پنجرههای ارسی با ایجاد نورهای رنگارنگ باعث دور شدن و خارج شدن حشرات مزاحم از فضای بیرونی اتاقهای دارای پنجرههای ارسی میشوند)
این آخری رو نویسنده یِ من قبلاً از یه لیدر ترک توی استانبول هم شنیده بود، شهر جناب اورهان پاموک که داستان رمان نام من سرخ در اون اتفاق می افته.
نقد خانم زهرا زینلی
خلاصه داستان «ارسی»
زهرا، دختر جوانی از اهالی روستا، با ذهنی مدرن و تحصیلکرده در رشتهی مدیریت، در حالیکه لایو اینستاگرامی از خودش میگیرد، به جلسهی هیئت امنای روستا میرود. در جلسه، میان نسل جوان و نسل قدیم روستا دربارهی ساخت کارخانهای روی زمینهای پایین ده، اختلافنظر پیش میآید.
زهرا و دوست یا نامزدش عماد موافق ساخت کارخانهاند، چون معتقدند این کار باعث پیشرفت، اشتغالزایی و ماندگاری جوانها در روستا میشود. اما مش باقر، حاج عباس و دیگر پیرمردها نگران آلودگی و ورود غریبهها هستند و میخواهند سنت و آرامش گذشته حفظ شود.
در جلسه، عبدالله با طعنه و تمسخر، زهرا را تحقیر میکند و بحث بالا میگیرد تا جایی که عماد با او درگیر میشود. در پایان، درست وقتی چند نفر به ساخت کارخانه رأی موافق میدهند، سنگی به داخل اتاق پرتاب میشود و ارسیِ رنگی خانه، که آخرین ارسی روستا بود میشکند.
زاویهدید داستان اولشخص است و نویسنده اجازه میدهد درون یک نسل جوان را ببینیم؛ نسلی که میان سنت و مدرنیته در تضاد است. استفاده از لایو اینستاگرام حرکت هوشمندانهای است که تضاد دنیای دیجیتال و زندگی روستایی را خوب نشان میدهد. تنش اصلی داستان، یعنی تضاد بین نسل جدید و نسل قدیم، تا پایان حفظ میشود.
فضاسازی و جزئینگری قوی است؛ طویله، بوی پهن، حیاط و سه درخت توت، ارسی رنگی… همه چیز زنده است و خواننده میتواند فضا را حس کند.
لحن و زبان داستان صمیمی و دلچسب است.
شخصیتها تیپ نیستند و هرکدام نشانههایی دارند که یکی از نشانههای قوی رئالیسم است.
زهرا شخصیتی مدرن، پرانرژی و اهل بیان است که هم از سنت بیزار است و هم در آن ریشه دارد.
مش باقر و حاج عباس نماد نسل قدیماند.
پایان داستان نمادین است؛ شکستن آخرین ارسی روستا به معنی از بین رفتن گذشته و سنتهاست.
دیالوگها طبیعیاند و به واقعی شدن فضا کمک کردهاند، اما میتوانست تأثیرگذارتر باشند تا حس تضاد نسلها پررنگتر منتقل شود.
نویسنده در توصیف فضا و افراد با جزئیات خوبی کار کرده، اما در جدال و احساسات بین شخصیتها، و حتی موضوع جزئیات کمتر و کمرنگتری دارد.
نقد خانم معصومه یسبی
داستان تان فضایی روستایی با همان شکل وشمایل قدیم را به تصویر کشیده بود. بوی خاک روستا و کوچه های آن به مشام می رسید.
لایو اینستاگرام فضایی مدرن و دیجیتال اکنون، جا خوش کرده بود با روستایی که نسل قدیمی که توی گذشته مانده بودند و برای بعضی از کارهای زهرا انتقاد داشتند.
آنها لایو وخبراز روستا را زشت می دانستند و جوانها مایه ی پیشرفت. کشمکش داستان ابتدا خیلی خوب پیش رفته بود. اما بعد بین چند نفر ایجادعماد که دوست پسر زهرا بود و زهرا با بزرگان وپیرمردان روستا و درآخر عماد که منجر به دعوا وکتک کاری شد..
فضاها و جزییات ظاهری اشخاص به خوبی بیان شده بود. اما چیزی که کم داشت یک حادثه یا اتفاق که مسیر داستان را هدایت کند.
نویسنده عزیز، برای ارسی هیچ توضیحی نبود شاید قدیمی ها آشنا باشند اما نسل جوان ارسی نمیدانند چیه؟ مگر تاریخ خوانده باشند.
مسئله ی به این مهمی مطرح شده بود با دعوا و شکستن ارسی بدون هدف پایان یافت.
قلمتان بسیار زیبا جزئیات نگاری و فضاسازی میکند و کشمکش ها را خوب هدایت میکنید. فقط بنظرم بهتراست، روی ماجرای داستان بیشتر کارکنید و ازتعداد شخصیت ها کم کنید.
انشالله همیشه موفق و سربلند باشید

نقد خانم ایلخانی
ارسی واژه ای از دل تاریخ در نام داستان و شروع داستان با واژه هایی چون فالوور و استایل و آیدی و… خیلی زود به خواننده می فهماند که داستان در زمان حال اتفاق می افتد اما تاریخ کهنسال با ریشه هایی در خاک می خواهد کمی هم به او نگریسته شود .
این که جوانان در روستا هم جدیدترین تغییرات در زمینه مد و پوشاک را دنبال می کنند، سخنی درست است که زهرا در عمل آن را نشان می دهد .نه تنها تحول در پوشاک ، که تغییر در تفکر و سبک ازدواج و رابطه هایی از روی نیاز به دور ترین نقاط راه یافته .
این رسالت هر نویسنده است که قلمش راه تحولات مورد نیاز جامعه را تسهیل کند .خانم صادق زاده هم سو با جریان تحول در جامعه داستانی رئالیسم خلق کرده است .با زبانی ساده و شیرین .با راوی اول شخصی که در دوربینی منطقی در زاویه درست نشسته است .نویسنده به درستی هرگاه وارد فضای گفت وگوی روستائیان می شود به لهجه آن ها سخن می گوید و چاشنی زبانش می کند.
توصیفات هر جا که لازم است با جزئیات بیان شده و نویسنده به تصویرگری خانه روستایی با درختان توت وکف سیمان شده و ارسی قدیمی می پردازد و موفق است .
بیش از توصیفات صحنه ،شخصیت پردازی در عین ایجاز کامل است .شخصیت پردازی عماد ،مش باقر ،خود راوی و از همه زیباتر ننه خدیجه . ننه خدیجه را در ظاهر با جملاتی مانند روسری سفید را دور گردن محکم کرده توصیف می کند و با این جمله سبک پوشش زنان روستاهای خراسان را نشان می دهد . با یک جمله که از من فرار می کند و یا از بازی های به قول خودش امروزیم بیزار است شخصیت سنتی و مقید و پای بند به دین ننه عزت را نشان می دهد که رعایت حدود دین و سنت برایش خط قرمز است.
این که ما بزرگسالان زندگی جوانان را بازی می پنداریم ،دغدغه نویسنده جوان ما و همه جوانان است . سبک زندگیشان چرا بازی به نظر می رسد . به نظرم جوان ها زندگی را بهتر فهمیده اند، جدی گرفتن همه جنبه های زندگی از ما انسان های اندوهگینی می سازد . چرا ما سعی می کنیم آن ها را مانند خود کنیم در حالی که همین تفکر زیاد جدی نبودن سبب می شود جوان ها اصراری در این که ما را شبیه خود کنند نداشته باشند .
آنچه نویسنده جوان ما به خوبی به آن پرداخته این است که بیزاری سنت از مدرنیته در ایران به دلیل عدم درک آن است . جوانان مخرب دین و سنت و … دانسته می شوند حال این که این تخریب ها به دست نسل های پیشین صورت گرفته . جانبداری کور و مقاومت در برابر اصلاحات ضروری بنیان آن چه را باید حفظ می شد ،نابود کرده است .
ماجرا ساخت کارخانه ای است که برای ساختنش زمین های روستایی به قیمت ارزان باید خریداری شود . که می توان نامش را استعمار داخلی گذاشت.
حوادث همان بحث و جدل ها در خانه مش باقر است و در نهایت دعوای عماد و عبدالله و اوجش شکستن ارسی که در پایان صورت می گیرد .
ارسی نماد تاریخ و سنت است و شکستن ارسی نماد نابودی آن .آن هم نه به دست هواخواهان مدرنیته که به دست سنت گرایان کم سواد و کم خرد .
بیشترین مفهوم تقابل سنت و مدرنیته را در دیدگاه مخالف حاج عباس که می خواست توتون بکارد و به شیوه سنتی و آزموده اقتصاد روستا را رونق ببخشد با جوانان موافق ساخت کارخانه می بینیم .
کارخانه سبب آلودگی و مشکل ریوی برای ساکنین می شد، همانطوری که توتون ریه های ساکنین روستا و دیگر جاها را نابود می کند . بهتر آن بود که یا توتون را حذف می کردیم یا مثلا حاج عباس را آدم سود جو که فقط به منافع خود می اندیشد نشان می دادیم .
به نظر نمی توان عبدالله را حافظ سنت و جامعه سنتی دانست چرا که در پایان هم اوست که میل شکستن دارد ،می شکند و اصلا معلوم نیست چرا می خواهد همه ارسی ها را بشکند .
از نظر روانشناسی شخصیت عبدالله خوب پرداخته شده بود . یا در عالم واقعیت نبود یا زخمی دیرین داشت که تنها با نابودی ارسی ها دلش آرام می گرفت . قلدری ریشه در گذشته اش داردو الان هم می خواهد همانی شود که او می خواهد .
از نظر زبانی شایسته است که واژگان بیگانه را در داستان هایمان تا جایی که می شود به کار نبریم . واژگان بیگانه زیادی ،هر چند واقعیتی تاسف بار است در ابتدای داستان آمده است . آن ها را معادل سازی کنیم چرا که حفظ زبان از وظایف نویسندگان است .
من گمان می کنم شروع داستان با شکستن ارسی بهتر بود که منجر به واکنش های مختلف می شد.و مردم را به این فکر وامی داشت که آیا باید در مقابل تغییرات بایستند یا با آن همراه باشند . اصلا تغییرات در چه حدی لازم است .
نقد آقای مهدی نوروزی
داستان ارسی صمیمی بود و زبان روانی داشت. در همان اولین خوانش با ماجرا و شخصیت ها ارتباط برقرار کردم.
به نظرم در بند اول هم شخصیت پردازی خوب بود و هم فضاسازی و در کنار آن موقعیت طنز خوبی ایجاد شده بود . زهرا در لایو خود شلوار لش و هودی کاربنی پوشیده و از آن طرف عماد او را زهرا مندلی صدا می زند. حضور آیدی نسترن و آیدی ماهان به جا بود و خوب جا افتاده بود.
اما هر چه داستان پیش تر رفت متن حالت طنز خود را از دست داد و بسیار جدی شد.
داستان با لایو و حضور آیدی ها ی مختلف شروع شد . من منتظر بازگشت به لایو و اظهار نظر های مختلف از طرف آنان بودم که داستان کلا به سمت و سوی دیگری رفت که البته آن هم جالب بود، شاید چون داستان با فضای کمی متفاوت تری شروع شد منتظر لایو دیگری بودم.
از ارسی خوب استفاده شده بود و می توان آن را نماد سنت دانست که آخر داستان می شکند.
کنش و واکنش زهرا با اهالی قدیمی روستا هم خوب درآمده بود. دیالوگ ها خوب بودند و پیام داستان را منتقل می کردند.
با تشکر فراوان از نویسنده ی عزیز سرکار خانم صادق زاده که داستان خوب شان را به اشتراک گذاشتند.

جمع بندی و نقد دکتر علیاکبر ترابیان
ما را مهمان داستان خودتان کردید.
دوستانی هم که در فضای مجازی هستند خیر مقدم عرض میکنم و تشکر میکنم از دوستانی هم که اظهار نظر کردند چه مکتوب چه شفاهی.
در واقع کمک کردند به نقد داستان.
تشکر میکنیم و این مطلب آموزشی را برای دوستان یادآوری میکنم.
تقریبا جزو اولین کتاب های داستان نویسی هنر داستان نویسی ابراهیم یونسی.
تقریبا بعد کم کم مثل مثلا قصه نویسی رضا براهنی.
بعد کم کم ناصر ایرانی.
ابزار و عناصر داستان به سمت انقلاب که میایم فن داستان نویسی محسن سلیمانی.
باز بعد از انقلاب آقای مخملباف هم مقدمه ای بر داستان نویسی و نمایشنامه نویسی.
بعد بعد از انقلاب خیلیها آمدند کتاب هایی نوشتند ولی همه شان را جمع کنید.
هفتاد هشتاد درصد مشابه هستند.
مثلا کار جمال میرصادقی را عناصر و زاویه دید و روایت را بردارید با کار یونسی با کار براهنی بخواهید نگاه بکنید می بینید مشترک خیلی دارند.
ما یک نویسنده داریم که نویسنده می خواهد برای ما یک قصه بگوید.
خوب باید راوی انتخاب کند.
راوی می خواهد یک روایت برای ما داشته باشد.
این روایت با چه زاویه دیدی می خواد نوشته بشه؟
می گوییم اول شخص دوربین رو برمیداره.
این اول شخص ممکنه مشاهدهگر باشه، ممکنه مداخله گر باشه.
بعد نمیگیم دومشخص میگیم خطابی اشتباهه دیگه چون دومشخص حرف نمیزنه.
رفتم رفتی رفت.
رفتی یه کسی داره خطاب می کنه دیگه رفتم روایتم سومشخص روایته ولی دومشخص نه دیگه خطابی باید بگیریم بعد میگیم دانای کل یا سوم شخص دانای کل.
تا قبل از قرن نوزده نامحدود هم بود.
بعد آمدند گفتند محدود.
بعد مکاتبه ای داریم.
چیز دیگه ای داریم که در واقع زیرمجموعه ی اینهاست.
حالا میایم توی مشاهده گر و مداخله گر در مداخله گر.
شخص محوری خودشه.
در مشاهده گر شخص محوری دیگریه.
شخص محوری دیگریست.
خب الان ما باید از خانم صادقی پور بپرسیم که درست گفتند؟
فامیلتون صادق زاده.
باید بپرسیم که اول شخص مشاهده گر بوده یا مداخله گر؟
یعنی شخصیت محوری ما داره صحبت میکنه یا نه؟
این داره راجع به یک کسی مثلا عماد، عبد الله محور و خود محور است.
اینجا یک کمی روایت قوم است.
یعنی آیا محور روایت ما خود همین کسی است که لایو میگذارد؟
راجع به خودشه یا نه؟
راجع به یک کسی مثلا ارباب و کدخدای آنجا؟
یا مثلا همان عبد الله اگر مشاهدهگر است یعنی قرار است ماوقع را اولشخص در صحنه بگیرد.
یک وقت یک کارگر تو معدن هست، برای خودش اتفاقاتی رخ میدهد.
من وارد معدن شدم.
دقایق اول با سرکارگر درگیر شدم.
بعد او این کار را کرد. خودشه.
یک وقت نه.
برای یکی از کارگرها اتفاق رخ داده.
وارد معدن شدم.
اصغر رفته زیر آوار.
حالا همه موندن چجور بیرون بیارن خودش محور نیست.
اصغر هست دیگه که زیر آوار در هر دو صورت راوی ما چه مشاهدهگر باشد چه مداخلهگر باشد، یک جاهایی توصیف میکند چه توصیف شخصیت، چه شیء، چه محیط، شخص، شیء، محیط.
وقتی میگوییم محیط مثلا کنش و واکنش را درش قرار میگیره، میگوییم وارد کلاس شدم.
همه نشسته بودند.
حسن و حسین میگفت دوربین وایستاده داره جاهای دیگه رو میگه دیگه.
راوی ما اولشخص مشاهدهگر هست.
الان وارد کلاس شده.
میخواهد محیط رو بگه.
بین دو نفر دعوا شده.
حالا فرض کنیم یه نفر سوم میاد دعوا اینا رو سوا میکنه.
مثلا one میاد سوا میکنه.
مشاهدهگر ما اینا رو داره میبینه و میگه حالا اگر این مداخلهگر باشه وارد کلاس شدم.
یقه اصغر رو گرفتم.
با مشت زد توی بینیم.
افسر آمد اصغر را گرفت.
با اینکه مداخله گرفت ولی باید از سوم شخص استفاده کنه.
اول شخص مشاهدهگر که مداخلهگر باشه.
یک جایی دوربین دیگه داره نشان میده به سمت خودش نیست. دقت کنید.
وارد کلاس شدم.
کلاس نشسته بودن.
اصغر با حسین گفت که دیروز چرا یه حرفی به من زدی؟
با هم گلاویز شدن.
پس وارد کلاس شدم.
اول شخص اینجا داره چون اون طرف رو نشون میده.
میشه سوم شخص.
این در مشاهدهگر.
حالا وارد کلاس شدم.
یقهی اصغر را گرفتم.
به 110 زنگ زدند. 110 آمد.
اصغر را برد.
با اینکه بازم مداخلهگر.
پس دوستان عزیز چه اولشخص، چه خطابی، چه سومشخص.
یه وقت ما توی اولشخص مشاهدهگر و مداخلهگر داریم کنش و واکنش خودمون رو میگیم.
یه وقت دوربین از طرف خودمون سلفی خودمون میره اونطرف.
الان من اینجا وایمیستم مقابل دوربین.
ولی یه وقت خود من دوربین رو میچرخونم که دیگران رو نشون بدم.
این رو نمیگیم تغییر زاویه دید که یه اتفاقا یکی از وظایف راویه.
به این نمیگن سومشخص.
شما کار ابراهیم یونسی رو ببینید کار نمیدونم آقای سلیمانی رو ببینید، کار ناصر ایرانی رو ببینید، کار جمال میرصادقی رو. اینا دیگه.
کتابای اصلیای که به زبان فارسی ما اگه ده تا کتاب راجع به داستاننویسی داشته باشیم چه ترجمه کار لئونارد بیشاپ که آقای سلیمانی ترجمه کرده درس دربارهی داستاننویسی به اون هم مراجعه بکنید همینه. زمینه.
دیگه ای مثل ریاضی میمونه دیگه نمیدونم چی میگه حسین چی میگه.
نظر من اینه نظر شما اینه این نیس که این ریاضیه.
شما اول شخصی الان داری کنش واکنش خودتو میگی کنش واکنش یکی دیگه رو بگی خود به خود فعل تغیر میکنه فعل تغییر میکنه.
در اینجا خانم به اصطلاح صادق زاده توی بحث اول شخص و استفاده از اول شخص یک مقدار بین مشاهده گر و مداخله گر که دیگران مهمند گفته بشه یا خودش در رابطه با دیگران چون اول داستان ما با خودش شروع میکنیم بعد که داستان پیش میره دیگه انگار دوربین میخواد بقیه رو، دعوای بقیه رو، گفتوگوی دیگران رو.
اینو اگه یک مقداری روش تامل بکنه که توی اول شخص قراره شخص محوری دیگری باشه یا شخص محوری خودش باشه یک بازنگری بکنه.
فکر می کنم تو روایت قدرتمندتر میشه این یک نکته.
نکته دوم دو سه نفر یادآوری کردن که مثلا اون سنگ زدن به ارثی که اتفاقا معلوم هم هست که کی می زنه و چرا می زنه.
یعنی با یکم دقت اسم می بره دیگه.
عبدالله سنگ ها تو دستش بود.
نکته ای هم که استاد دبیری گفتن ای کاش اون جمله آخر نمی گفت.
یکی شبیه به نتیجه گیری درست و آقای مثلا صوفیان گفتن یکی دو تا از دوستام گفتن که اگه زودتر سنگ زده می شد شما چون تکنیک فلاش بک دارین و آشیان عقابی دارید.
حالا فرض کنیم که این اول داستان یا تقریبا اوایل داستان رخ می داد و بعد شما با فلاش بک بر می گشتی و داستان رو می خواستی بگی؟
یعنی این کسی که داره لایک میکنه می خواد اتفاقا اون روز رو برای ما بگه؟
اون روزی که این زد و خورد شده و باهاش یه نقابی.
اگه هم به نظرم فشرده تر بهتر میشد.
همه اون تعلیقی که میگن یا اون گره افکنی که میگن به نظرم پررنگتر میشد.
الان چون فضاسازی قوی بود حسی بود.
گفتوگوها خیلی طبیعی بود.
کسی متوجه کمرنگ بودن تعلیق نشد.
یعنی قلابی که باید ذهن خواننده رو میگرفت میکشید از بس صحنهها دراماتیک بود، گفتوگوها حسی بود.
این تکنیک تعلیقی که کمرنگ بود اتفاقا جدال خیلی خوبی بود.
فضاسازی خوب بود، صحنهپردازی خوب بود شاید.
ولی تعلیق کمرنگ بود.
دیگه چرا کمرنگ بود؟
چون اونا دیگه خیلی پررنگ بود.
خیلی ممنون از همه.

برای دانلود صوت جمع بندی استاد ترابیان اینجا را کلیک کنید.

