در دوشنبه بیست و ششم آبان 1404 داستان دیگری در جلسه خوانش و نقد داستان با عنوان دوشنبه های مهربان داستان خوانده و توسط حضار به نقد گذاشته شد.
به گزارش وبسایت سمر سبز، در دوشنبه مهربان داستان به تاریخ 26 آبان 1404 داستان «مومان ۷۸ از لالایی۲۲ جبرئیل» از خانم مهناز گنابادی خوانده شد. در این جلسه مانند قبل ابتدا حاضران و داستاندوستان در جلسه به نقد داستان و سپس آقای دکتر علیاکبر ترابیان به جمع بندی و نقد نهایی داستان و بیان نکات ویژه درباره آن پرداختند.
در ادامه متن داستان «مومان ۷۸ از لالایی۲۲ جبرئیل» و سپس نقدهای مکتوب صورت گرفته را ارائه خواهیم کرد. با ما همراه باشید.

متن داستان «مومان ۷۸ از لالایی۲۲ جبرئیل»
«صاف بایستید! نگاههاتون رو به جلو! چپ بچرخ! راست بچرخ! آماده به رژه!»
صدای سوت فرمانده مثل سیلی سنگینی روی گوشم مینشیند. دستهایم عرق کرده و نفسهایم تند میشود. باید فرار کنم،
از پادگان، از خودم، از همه. مه غلیظ صبحگاهی روی زمین خزیده است. قطرههای عرق از تیره پشتم سر میخورند. صدای زمخت فرمانده و مه، دست در دست هم نزدیک میشوند؛ نفسم در سینه حبس میشود، قلبم انگار از تپش باز میایستد. نگاهم به یک جفت پوتین مقابلم دوخته شده، مه غلیظ دور پاهایم میپیچد. فرمانده با بالهای سیاهش روی سرم میچرخد و قارقار میکند. مگر میشود آدم نفس کشیدن را فراموش کند؟
«آدم؟ تو آدم نیستی! برو به جهنم… برو به جهنم…»
نه…نه…
کمک…
صدای کوبیده شدن در، قار قار فرمانده، نفس های سنگینم، چکچک چکیدن قطره های عرق از پشتم…
همهی صداها توی سرم می کوبند و من را از خواب بیرون میکِشند.
مامان… فرشتهی همیشه نگهبان من!
_«باز داشتی خواب میدیدی، ایمان؟ مٌردم بسکه کوبیدم به در؛ کم مونده که آقاجانت از مسجد برگرده، پاشو الان آفتاب میزنه، نمازت قضا میشه،بیاد ببینه هنوز تو رختخوابی، واویلاست…»
صدای سرفه های آقاجان از حیاط می دود و در اتاق کوچکم مهمان گوش هایم می شود، نگاهم به کشوی میز چوبی زهواردر رفتهام میافتد؛ یادم میآید یکجا خوانده بودم در تراژدیهای یونان سرنوشت همیشه از پیش نوشته شدهاست! اودیپ محکوم بود به قتل پدر و همبستری با مادر! پدرش هرچه تلاش کرد تا پیشگویی درست از آب درنیاید، موفق نشد!
آقام در حیاط سرفه می کئد و من نگاهم به تابلوی سهراب کشان روی دیوار خشک می شود
_«راستی چرا راه دور رفتی و اودیپ رو مثال زدی نویسنده؟ همین سهراب بخت برگشته ی خودمان مگر نبود؟با آن سرنوشت شوم و سیاهش حتی بازوبند که نشانه ای بود برای روز مبادا هم کارساز نشد در آخر شد آنچه نباید می شد!»
_دارم مینویسم،جفت پا نپر وسط افکارم!رشته کلام از قلمم در می ره.
_« مگه من شخصیت اصلیت نیستم؟منو چه به اودیپ؟شونزده ساله هر روز با سهراب توی تابلو چشم تو چشم می شم، فردوسی یه سهراب توی شاهنامه زندونی کرده فرشچیان یه سهراب توی تابلو، معلوم نیست چند تا سهراب دیگه اون بیرون هستن اونوقت تو اودیپ رو مثال می زنی؟»
_باشه پس تو میخوای به جای اودیپ از سهراب بگم، حالا بزار به کارم برسم.
صدای سرفهی آقام از درون کشوی میز می آید! صدای قار قار فرمانده از آسمان حیاط! کشو را باز میکنم؛ سرفهها خفه میشوند، زل میزنم به کاغذِ تا خوردهای که ته کشو جا خوش کرده است، دست ظریفم کاغذ را لمس میکند،چشمم با سرعت از میان کلمه ها میگذرد و روی جملهی «درمان هورمونی آغاز شود» توقف میکند. کاغذ را به سینه میفشارم خودم را در لباس حریر صورتی رنگ تصور میکنم: صورتم صاف و بدون موست، برجستگی های بدنم نمایان شدهاند، در اتاق کوچکم میچرخم، قوس کمرم در لباس حریر بیشتر به چشم میآید، دوست دارم بیشترِ لباسهایم از جنس حریر و ساتن باشند؛ می چرخم و نقشهی گنجم را محکمتر به سینه میفشارم.
_«ایمان؟کجایی پسر؟»
چشمانم را باز میکنم و نقشه گنج را در کشو سر جای اولش میگذارم در لحظه آخر چشمم به لاک قرمز رنگم میافتد بوسی در هوا برایش میفرستم و کشو را میبندم و قفل میکنم.
_«ایمان؟با تو هستمها؟ لا اله الاالله… کر شدی؟»
پا تند میکنم و به حیاط میروم.
_بله آقا جان؟ببخشید دستم بند بود.
نگاهم به هیکل آقام دوخته میشود، آقام در حالیکه نگاهش به صفحه موبایلش خشک شده_با دست راستش با هنزفری توی گوشش درگیر است با دست چپ تسبیح شاهمقصودش را درجیبش میتپاند_ عبای نازک قهوهای روشن را روی قبای ضخیم قهوهای تیره پوشیده است، به پیراهن سفیدش خیره میشوم باخودم فکر میکنم: اولین بار چه کسی حکم کرد که دگمههای پیراهن باید تا بالای گردن محکم بسته شوند؟ آخوندها هر لحظه ممکن است نفس کم بیاورند و خفه شوند، هرکسی بوده شاید هدفش همین بوده! شاید همین را میخواسته؟ چطور میشود دگمه های لباس آدم تا بیخ گلویش بسته باشد و روی سر آدم پارچهای به اندازه شش تا دوازده متر کٌپه شده باشد، تن و بدن آدم زیر عبا و قبای کلفتی مدفون شده باشد و آدم خفه نشود؟
_«اون از صبح که دهدفعه صدات زدم همراهم بیای مسجد، بیدار نشدی اینم از الان. مردم چشمشون به مٌلاشونه وقتی تو که آخوندزادهای کاهل نمازی دیگه از مردم عادی چه توقعی باید داشت؟ مردم تو مسجد هی میپرسن: حاج آقا هدایت نیا از آقازاده چه خبر؟چرا آقا زاده کم پیداشدن؟خدایی نکرده کسالتی دارن؟ و قص علی هذا…»
_اخه خودتون گفتین شرمتون میشه من تو انظار دیده بشم.
_«لااله الاالله، معلومه که شرمم میشه، چهار لاخ ریش و پشم پشت لبت سبز شده بود بدون اذن من دور از چشم من، تراشیدی! مردم چی میگن؟پسر حاج اقا قرتی شده! ادای فرنگی ها رو در میاره، مگه این شهر چندتا آخوند داره؟ تو این خراب شده همه منو میشناسن، د آخه دردت چی بود؟ چیکارِ اونا داشتی؟ مَرده و ریش و سبیلش…»
_«وای حاجی قربون قدوبالات، تو حیاط خوبیت نداره در و همسایه میشنفن بفرما تو ناشتایی بخور نفسی تازه کن،چیزی نشده که، جوونای این دوره مث دوره ما نیستن. حالا شما چشم پوشی کن»
_«لااله الاالله، تقصیر توی فرشته، صد بار گفتم زن این بچه رو لوس نکن بزار مرد بار بیاد انقدر دست به پشتش نکش، گوش نکردی.»
درخت انجیر حیاطمان هر سال نسبت به سال قبل پیرتر میشد آنقدر پیر شد تا بالاخره یک روز صبح که بیدار شدیم خشکیده بود! بچه که بودم کمی سایه داشت، از تنهاش بالا میرفتم و احساس میکردم قله کوه را فتح کردهام، خسته که میشدم زیر سایهاش بساطم را پهن میکردم و دور از چشم آقاجان با عروسکهای خیالیام خاله بازی میکردم، بزرگتر که شدم یکبار میخواستم روی تنهاش اسمم را حک کنم، میخواستم بنویسم ایمان! دستم لرزید و نوشتم: آرزو!
پسر آخوند بودن یعنی همه چیزت قبل از خودت تعریف شده باشد؛ در کوچه که راه میروی همه اول به ریشو سبیلت چشم میدوزند بعد کمی پایینتر، یقهی لباست را دید میزنند باید چفت شده باشد؛ تو فکر میکنی مشکل از پسر بودن است یا پسر آخوند بودن؟ اگر دختر آخوند بودم چه؟شاید هم مشکل از آخوند بودن باشد!
کسی انگار با کف دست به در حیاط میکوبد! داد میزنم: کیه؟
_«مه شاه بانو استٌم پسرمٌلا صاحب جان»
قلبم شاد میشود شاه بانو همسایه دیوار به دیوارمان است زن کابلی مهربانی که در تمام خاطرات کودکیام سهیم است کسی که واقعیت مرا میداند کسی که اولین راز مَگویم را به او گفتم کسی که قلبش پر از مهربانی و مغزش پر از شعور است، بقول خودش : مه کسی استٌم که از کوچکی تو را کلان کردٌم لالاجان.
با لبخند در را به رویش باز میکنم
_سلام شاه بانو،خوش برگشتی، از وطن چخبر؟
_«سلام لالا جان،خوش باشی؛ خبرها زیاد است اما مهمترینش سلامتی.
در ولایت ما سگی رفته و شغالی بَجایش شده، وطن داران هم همه خوباند، کباب تکهای میخورند و سگارت (سیگار) بر لب دود میدهند. تو بگو چهحال چهخبر؟هنوز بَ سر داری که سیاسر (کابلی ها به زنان میگویند سیاه سر) شوی؟
میخندم و صدایم را پایین میآوردم و با لهجه خودش میگویم: بهتر است مه سیاسر شم تا مثل بابهم (پدرم) سیاقلب!
شاهبانو را به داخل دعوت میکنم او تنها دوست مادرم و تنها حامی همیشگی و بیمنت من است،از کودکی وقتی میخواستم از کتکهای آقام فرار کنم به او پناه میبردم. گاهی فکر میکنم چقدر خوب شد که مهاجرت کرد و به ایران آمد.
به مقصد نانوایی پا در کوچه میگذارم از جلوی مسجد محل رد میشوم، صدای قرآن خواندن آقام در گوشم میپیچد، روی منبر مسجد نشسته است و من در ردیف اول بین جمعیت، جنینوار زانوهایم را بغل گرفتهام، صبح همان روزیاست که با دو تن از دوستانم که شبیه من هستند قرار گذاشتهایم با مانتو و روسری به پارکی در آن سر شهر برویم؛ به چشمهایش نگاه نمیکنم اگر نگاه کنم حتما میفهمد، آقام عمامهاش را صاف میکند و نفس میکشد، سنگین و کشدار، نفسش طناب میشود و دور گردنم میپیچد،نفس کم میآورم دست هایم میلرزد، تصویرم را در چشمانش میبینم چشمانش مرا تکثیر میکنند،هزاران «من» از چشمهایش زاده میشود، هیچ کدامشان من نیستند هیچ کدامشان مرد نیستند،هیچ کدامشان پسر حاج اقا نیستند،هزاران چشم به من دوخته میشود، کسی میخندد، کسی به رویم تف میاندازد،کسی دست میزند.
از مسجد میگریزم به اتاقم پناه میبرم، همه چیز از بهار آن سال شروع شد از وقتی پشت ویترین مغازه شیشه لاک قرمز را دیدم، پاهایم لرزید شوقی غریب مهمان وجودم شد بیاختیار داخل رفتم و لاک را خریدم،تمام راه تا خانه را پرواز کردم، در اتاق، قلبم هیجان تازهای را تجربه میکرد تصمیم گرفتم اول انگشت پاهایم را لاک بزنم، آن شب تا صبح از ذوق انگشتهای لاک زدهام خواب از چشمهایم فراری بود دائم در اتاقم میچرخیدم و پاهای لاک زدهام را در کفشهای پاشنه بلند تصور میکردم،شب در خواب دیدم آقام عمامهاش را دور گردنم هفت دور پیچید شاید هم هشت دور! آنقدر پیچید تا نفسم رفت، آنقدر پیچید تا این لکهی ننگ را پاک کرد.
صبح همان روز تمام تنم از کتکهای اقاجان درد میکرد مامان با شیوهی خودش «گلگاوزبان درمانی» میکرد تا آقاجان را آرام کند در گوشش پچ میزد: «حاجی جان دورت بگردم ایمان هنوز بچهاس، حالا یه بی عقلی کرده پاهاشو رنگ زده، شما بزرگی کن شما ببخش…»
نمیدانم چرا همیشه آنکه باید ببخشد دیگریست و آنکه باید بخشیده شود من هستم؟ چرا من هیچوقت حق نداشتم آقام را نبخشم؟ چرا آقام همیشه باید فکر کند دارد بزرگی میکند و من را میبخشد؟ مگر من خواستم به این دنیا بیایم؟مگر دست من بوده که «من» نباشم؟ که ایمان نباشم؟ اگر قرار به بخشش باشد این من هستم که باید آقام، خدا و تمام آدمهایی که قضاوتم میکنند را ببخشم یا اگر نخواستم نبخشم!
فردای آن روز شاهبانو به خانهمان آمد؛ کبودیهای بدنم را دید، اما نگاهش روی انگشتهای پایم قفل شد؛ جایی که به لطف آقام و زور بازویش، رد کمرنگی از لاک قرمز باقی مانده بود؛ لبخندی زد و گفت:
«لاک سرخ! ای رنگ چه قدر خوش است.»
بغضم ترکید، او قضاوتم نکرد،از دین و خدا و آبرو حرف نزد، فقط از رنگ لاکم تعریف کرد! بلند بلند گریه میکردم و میان هق هق میگفتم:«من دوست ندارم ایمان باشم…، دلم میخواد لاک بزنم، موهام رو بلند کنم دامن بپوشم کفش پاشنهدار پام کنم، لبهام رو با ماتیک قرمز کنم…. من…من ایمان نیستم…، من کیام شاهبانو؟ نمیدونم از کی دیگه ایمان نیستم، فف…فقط میدونم ایمان داره خفم میکنه…»
از آن شب به بعد صدای سرفههای آقام شبها تا صبح مرا بیدار نگه میداشت. میدانستم دارد میمیرد، میدانستم یا میخواستم؟ میان دانستن و خواستن چقدر فاصله است؟ فقط دو حرف «دال و نون» در دانستن، «خ و واو» در خواستن.
میدانستم اگر زنده بماند من باید بمیرم.
از آن روز به بعد هربار که در آینه نگاه میکردم هر بار که لاک قرمزم را میدیدم هر بار که خودم را در لباس های رنگی تصور میکردم صدای سرفه میآمد،از آن روز به بعد میدانستم آقام دارد میمیرد! میدانستم و میخواستم.
یکروز آقام در بالای منبر گفته بود:
«انسان باید در برابر هوس بایستد»
همان شب من در برابر آینه اتاقم رژ قرمز به لبهایم زدم.آن شب صدای سرفههای آقام از همیشه بلندتر بود آن شب،
شبِ آخرش بود_شبِ پایان آقام و شاید شبِ آغازِ من!
اینجا داستان میتوانست تمام شود، میتوانستم به عنوان نویسنده، داستان را ببندم، میتوانستم بنویسم پدر به دست پسر کشته میشود، یا میتوانستم رمانتیک بازی در بیاورم بنویسم مردم شهر دست در دست پسر گذاشتند و تولد دوبارهاش را جشن گرفتند و او را این بار با نامی دیگر میان خود پذیرفتند، اما هیچ کدام اینها را نمینویسم،اگر ناراحتاید میتوانید داستان را ببندید و دیگر ادامه ندهید، اما حواستان باشد حتی اگر داستان را ببندید او هنوز در شهر زندگی میکند_ شهری که حتی باد هم جرات نمیکند خلاف جهتهای قدیمی بوزد.
_«توی این داستان یا جای منه یا جای آقام! یعنیچی که هیچکدوم اینها رو نمینویسی؟من بهعنوان شخصیت اصلی صبرم تموم شده، از زورگوییهای آقام خسته شدم چی میشه اگه این بار رستم به دست سهراب کشته بشه؟»
_ایمان از تو واقعا انتظار این حرف رو نداشتم، از تمام شخصیتهایی که تا الان خلق کردم توقع داشتم جز تو! تو برای من خاص هستی من برای خلق تو از سنت عبور کردم رئال و سورئال رو پشت سر گذاشتم، غول مدرن رو شکست دادم و به پست مدرن رسیدم، نمیخوام پایان بندی داستانت تا این حد سطحی باشه. خط میزنم، از همون جایی که گفتی صدای سرفههای آقات شبها تا صبح تو رو بیدار نگه میداشت خط میزنم. برمیگردیم جایی که داشتی برای شاهبانو از خودت میگفتی جایی که شاهبانو اولین کسی شد که رازت رو بهش گفتی.
…تمام مدتی که برای شاهبانو با گریه حرف میزدم مادر در چهارچوب در ایستاده بود و گوشهی روسریاش را به دندان میفشرد، میلرزید و اشک میریخت.
شاهبانو رو به مادر گفت:«چی گپ شده است؟ نمی فامم! مه حافظمه از دست دادِیٌم؟ ای دیگه چه رقم مادری کدن اس؟ یگان وقت فکر میکونم که دیگران مثل مه از یادشان رفته است! عذر می خایٌم، مه خو بچه ندارٌم اما انگار از اَو کسایی که بچه دارن خوبتر بلدٌم بچه داری کنٌم. چند دقیقه خود ره آرام نگه کده نمیتانی، زن؟»
شاهبانو با همین چند جمله مادر را آرام کرد، بعد رو به من کرد و گفت:
«می فامٌم که سینهات چقدر کوچک است و قلبت چقدر بزرگ، مثل غمت! یک دقیقه قرا باش، مه خو با تو گپ دارٌم، غم یا اَو میشَه و از چشم میریزَه، یا در گلو تیغ میشَه، اگه خیلی کلان باشَه در مغز میلولَه و فِکِر میشَه. باید ببینی غمت از کودو قِسمَه. چیزی که الان می فامم باید چاره، ای درد از داکتر پرسان کنی.»
نگاهی به کبودیهای صورتم انداخت و ادامه داد: «بابه ات… او اَم چندان نمیفامه، گنایش نیست، آدم دل کلاناس، چه کند که پیر دین ماست وگرنه پروای فلک ره نداره.»
به مادرم نگاه کرد و ادامه داد:«فرشته جان دست بچه ره بگیر و روان شوین داکتر، نام خدا به تو ای مملکت داکترهای خوب زیاد هست، فعلا حاجی صاحب چیزی نهفامه بهتراس. «
آقام روی منبر از روی گوشی موبایلش برای خلقالله مومان ۷۸ از لالایی بیستودوم جبرئیل به نام «حج» را
با سوز زمزمه میکند: «خداوند در دین بر شما سختی قرار نداده است.»
من اما در اتاق، مقابل آینهی ترکخوردهام میایستم و با دستهایی که لاک سرخ بر انگشتانشان میدرخشد، برای پسرک غمزدهی درون آینه دست تکان میدهم.
پنجره اتاقم را باز میکنم انگار هوای شهر سنگین است، در کوچههای ِ شهرِ کوچکِ ما همهی دیوارها گوش دارند شیشههای ماتِ پنجرهها هر غریبهای را میبلعد و بعد استفراغ میکند. باد از بین پنجرهخانهها میوزد و صداهای شهر در گوشم میپیچند، و هیچچیز قطعی نیست. در پست مدرن ثابتترین اصل بیثباتیست؛ نه صدای سرفهها، نه لاک قرمز روی انگشتهایم، نه تصمیم دکتر و نه نگاه آقام، هیچ چیز ثابت نیست. من ایستادهام، بین انتخاب و اجبار، بین گذشته و آینده، و انگار زمان خودش نمیداند کجا باید متوقف شود. میدانم حتی اگر قدم بعدی را بردارم، چیزی تمام نشده است. شاید، شهری که در آن زندگی میکنم، هنوز نفس میکشد، و داستان من، هنوز در حال نوشتن است، من… هنوز نمیدانم که کدام پایان، واقعا پایان است. نمیدانم چه کسی هستم، چه کسی باید باشم، و چه کسی هنوز داستان را مینویسد. و شاید، تنها چیزی که مطمئنم، این است که هیچ پایانی در کار نیست و هر پایان، همزمان آغاز است.
نویسنده: مهنازگنابادی. 23/6/1404
بررسی نقدهای داستان «مومان ۷۸ از لالایی۲۲ جبرئیل»

نقد خانم نرجس ساعدی
«هیچ پایانی در کار نیست»: خوانشی از داستان«مومان٧٨ از لالایی ٢٢ جبرئیل»
ادبیات پستمدرن، برخلاف روایتهای کلاسیک و مدرن، نه بهدنبال پاسخ است، نه بهدنبال قهرمان. در این جهان، حقیقت قطعی وجود ندارد، هویتها سیالاند، و مرز میان واقعیت و خیال، نویسنده و شخصیت، خواننده و متن، بارها شکسته میشود. این داستان نمونه ای بارز از این سبک است ،روایتی چندلایه، خودآگاه، و جسور که تجربهی زندگی یک فرد ترنس را در بستر سنت، مذهب، و خانواده بازتاب میدهد.
داستان از همان ابتدا با کابوس پادگان و صدای فرمانده، ما را به دل اضطراب و سرکوب میبرد. اما این فقط یک خواب نیست؛ استعارهایست از نظم تحمیلی، از نظامی که میخواهد «مرد» بسازد، حتی اگر آن «مرد» بودن، دروغی باشد. روایت، بارها خودش را قطع میکند، به عقب برمیگردد، بازنویسی میشود، و حتی با نویسنده وارد گفتوگو میشود.
یکی از بارزترین ویژگیهای پستمدرن، خودآگاهی روایت است؛ جایی که متن از خود بهعنوان متن آگاه میشود. در این داستان، شخصیت اصلی (ایمان) مستقیماً با نویسنده وارد گفتوگو میشود، از انتخابهای او انتقاد میکند، و حتی پایانبندی داستان را به چالش میکشد
این لحظه، نهتنها مرز میان خالق و مخلوق را در هم میشکند، بلکه خواننده را نیز وارد بازی روایت میکند. دیگر نمیتوان بهسادگی از بیرون به داستان نگاه کرد؛ مخاطب ناگزیر است موضع بگیرد.
در جهان پستمدرن، هویت نه امری ثابت، بلکه فرآیندی در حال شدن است. ایمان نه مرد است، نه زن، نه پسر حاجآقا، نه صرفاً یک «دیگری». او در مرزها زندگی میکند: مرز جنسیت، مرز سنت و مدرنیته، مرز اطاعت و طغیان. این تعلیق، نهتنها در مضمون، بلکه در فرم نیز بازتاب یافته است؛ از کابوسهای پادگان تا لاک قرمز، از سرفههای پدر تا صدای شاهبانو، همه چیز در حال لغزش و دگرگونی است.
داستان با بهرهگیری از زبانهای متنوع (فارسی معیار، لهجهی کابلی، زبان مذهبی، زبان شاعرانه و زبان روزمره) به یک روایت چندصدایی بدل میشود. هیچ صدایی بر دیگری سلطه ندارد. حتی آقاجان، که نمایندهی قدرت مذهبی است، در پایان، بهجای خطابه، با سرفههایش در روایت حضور دارد و نه با کلام.
شخصیت شاهبانو، زن مهاجر کابلی، با زبان خاص خود، بهعنوان تنها شخصیت حامی داستان، تضاد میان «سنت» و «مدرنیته» را برجسته میکند.
روایت، خطی نیست. پرشهای زمانی، خاطرات، کابوسها، و مونولوگهای درونی، ساختار کلاسیک را در هم میشکنند. صدای فرماندهی پادگان با قارقار کلاغ درمیآمیزد، سرفههای پدر از کشوی میز شنیده میشود، و لاک قرمز بدل به نماد مقاومت و هویت میشود. این درهمآمیختگی واقعیت و خیال، تجربهی ذهنی شخصیت را بهطرزی ملموس به خواننده منتقل میکند.
پایان داستان، نه با مرگ پدر بسته میشود، نه با تولد دوبارهی شخصیت، نه با پذیرش اجتماعی. بلکه با تأکید بر بیثباتی و تداوم، روایت را در حال شدن باقی میگذارد:
«هیچ پایانی در کار نیست و هر پایان ،همزمان آغاز است.»
این جمله، نهتنها پایان داستان، بلکه بیانیهی پستمدرن آن است؛ انکار هرگونه قطعیت.
و در انتها ،خانم گنابادی عزیز، بیتردید داستان شما نمونهای درخشان از پستمدرن بود
جسور، چندلایه، و عمیقاً انسانی. بهخاطر خلق چنین اثر تأثیرگذاری، صمیمانه تبریک میگویم.»

نقد آقای علیرضا جمشیدی
“لالایی برای راوی”
فیلم پیر پسر تمام شد، خنجر در کف پسر برای کشتن پدر را هم دیدم و تصویر جنگ رستم و سهراب در شیره کش خانه، خواب از سرم پراند، در خیالم قرار بود نقدی بنویسم برای نوشتهی یکی از بانوان سمر، چشمانم را شستم تا طور دیگری ببینم، از دیدن نام خانم مهناز گنابادی، به ذهنم آمد یک اثر درخشان خواهم خواند، اصولا نقد نوشتن برای کسی که قلم چیره ای دارد و خوب قصه می نویسد دشوار است، آن هم برای من که اهل رودروایسی هستم و باید تمام ملاحظات امنیتی و احتیاطی را رعایت کنم، مبادا که ترک بردارد چینی نازک ذوق نویسنده… ، نام داستان موومان 78، لالایی ۲۲ و جبرئیل، عجب، عجب!! ، با خود گفتم عنوان داستان که این است، متن باید با تحیر و ابهام و مفاهیمی دست نیافتنی، آخرِ پست مدرن باشد، سوت یا قارقار فرمانده، به چپ چرخ و به راست چرخ و فرار از پادگان، و چک چک عرق، همه در خواب راوی می آید،
بعد پرتاب می شویم از خواب به واقعیت و در همانجا تا آخر می مانیم، خب پست مدرنش کجا بود؟؟!! ، آهان، شگرد فراداستان، و حضور نویسنده در داستان، اما نویسنده کجا بطور تاثیرگذار قاطی می شود داخل داستان؟ و اگر فراداستان را برداریم چه چیز مهمی از داستان کم می شود؟ اصولا در رئالیسم هم، راوی میتواند خواب ببیند و خواب خود را در بیداری تعریف کند.
همیشه به نقد پست مدرن که میرسم، رعشه می گیرم، خدایا باز پست مدرن و نقدی که اصولاً نمیشود انجام داد، چرا؟ چون به فرمایش استاد در پست مدرن هر چیزی ممکن است، حالا شما بگویید در سبکی که همه چیز ممکن است می شود نقد کرد؟! ، تا بیایی بگویی فلان ، و فلان را چرا نوشته ای، نویسنده به یاد دیالوگ سالومه می افتد که اینجا در پست مدرن همه چیز در هم و بر هم است.
پسری به نام ایمان که مشکلات هورمونی دارد و او را به تمایلات دو جنسی کشانده است، بر علیه پدر آخوند و از بد بدترش عصیان می کند، و تا آخر داستان همین است، به نظرم نویسنده خیلی خوب از پس نوشتن یک رئالیسم انتقادی بر آمده است، داستان بعد از پریدن از خواب، در یک خط واقعی جلو می رود، کاملا شفاف و بدون ابهام، راوی هم با اطمینان حرف می زند، رئالیسم انتقادی بودنش را از این جهت گفتم که نیش قلم نویسنده و حتی روایت راوی، بیخ گلوی آخوندِ پدر را گرفته است، از کبود کردن تن ایمان بگیر تا اجحاف زورگویی به نام پدر که حتی پسر می خواهد پدر نباشد و آرزوی مرگ او را می کند، انتقادی تر این دیده بودید؟ ، نفهمیدن مشکل پسر توسط پدر و به قول روانشناس ها عدم تعامل پدر با پسر.
روایت با جهت گیری نویسنده علیه پدر نوشته شده که معمولا در رئالیسم انتقادی اتفاق می افتد، در نهایت رستم کشی به جای سهراب کشی، که بعنوان نظر از سوی راوی ارائه می شود.
بسیار خوانده ام که پست مدرن، سنت و مدرن را به جان هم می اندازد و بی طرفانه می نشیند کنار گود و به ریش هر دو می خندد، و روایت های چند پهلو و نامعتبر برای استهزاء هر دو جریان فکری ارائه می دهد، مسئله ای که در این داستان اتفاق نمی افتد و کوبیدن آخوند پدر و حمایت از ایمانِ پسر در جای جای داستان دیده می شود.
نکته خوب و بارز داستان، درک درست نویسنده از درون مایه قصه و پرداختن به زنجیره آن است که خواندن قصه را در یک بار برای خواننده قابل فهم، تصویر سازی و لذت بخش می کند.
برای نویسنده محترم که از جمله بهترین های سمر هستند همچنان آرزوی خلاقیت و ذوق بسیار دارم، همیشه بنویسید و در نوشتن سعادتمند باشید.

نقد خانم الهه امیری
انتخاب نام داستان، نام شخصیت اصلی، نام مادر و شغل پدر بسیار هوشمندانه است.
شخصیت پردازی ایمان، مادر به عنوان فرشته نجات و در عین حال منفعل، پدر به عنوان یک ملا (به گفته خودش) که بزرگترین ردپایش در داستان امر و نهی های بالای منبری و حفظ ظاهر و سرفه هایش و ترس ایمان از اوست بسیار عالی است.
چه خوب که بیش از اندازه به معرفی شخصیت پدر نپرداختید.
وجود شاه بانو با آن دل پاک و لهجه زیبا، اهل دیاری با مردمانی نجیب و بانوانی روشنفکر اسیر نگاه جاهلیتِ طالبانی نقطه عطفی برای داستان است.
فقط کاش وقتی برای اولین بار شاه بانو مسئله ایمان را تشخیص داد، راوی تو زبان ایمان نمیگذاشت که بگوید او تنها کسی بود که قضاوتم نکرد و اجازه می داد ایمان راحت در آغوش این بانوی همدل و دانا گریه کند. نمونه های مشابهی که راوی در مورد صحنه یا کنش شخصیتها خیلی توضیح داده و راه اندیشه و خیال را بر مخاطب بسته در داستان وجود دارد.
پرداختن به یک مسئله متفاوت در فضای یک خانواده کاملا سنتی و مذهبی و بیان مصائب نوجوان ۱۶ ساله ای به نام ایمان که تبدیل شدنش به آرزو را فقط منوط به مرگ پدر می داند، استفاده از داستانهای حماسی و آوردن نام و یاد استاد فرشچیان از نقاط مثبت داستان است.
چه خوب که داستان با مرگ پدر پایان نیافت و تعلیق خوبی داشت.
نویسنده در فضا سازی، که محدود به اتاق ایمان و چند صحنه قدیمی در حیاط خانه است بسیار موفق عمل کرده و توانسته تنهایی، ترسها و شادیهای یواشکی او را به شکلی باورپذیر و واقعی در این فضا خلق کند.
بنظرم نقطه ضعف داستان جایی است که راوی نظرات نویسنده را در جای جای داستان از زبان ایمان یا خود راوی جای داده است. حذف این قسمتها نه تنها چیزی از داستان زیبایتان نمی کاهد که داستان را برای مخاطب هوشمند امروز، دلنشین تر و جذابتر می کند.

نقد آقای سید محمد توحیدی
ایمان یا آرزو؟ (با نگاهی به داستان کوتاهِ مومان۷۸ از لالایی ۲۲ جبرئیل نوشته یِ سرکار خانم مهناز گنابادی)
دیدی دی دی، دی دی دی…
این آهنگ را که می شنوم، چشمِ دلم را باز می کنم تا جان ببینم و آنچه نادیدنی است، آن ببینم!
دو کابوی مقابل هم قرار گرفته اَند، دست های هر دو روی هفت تیر هایشان است و خورشیدِ ساعتِ 12 بین آنها قرار گرفته…
دروغ گفتم! اینجا هیچ نوری وجود ندارد. از طرفی چشمِ دلم را که تنگ می کنم، دو مبارز به رستم و سهراب تبدیل می شوند! صداها هم تغییر می کنند.
-پسرا شیرن، مثل شمشیرن.
-هِههه! شیر بی یال و دُم و اشکم که دید.
-پس این دُم چیه بهم وصله؟
-دُم رو که منم دارم آقا موشه. ولی اون دُم تو به درد این میخوره که وقتی نمیتونی بری تو سوراخ، جارو بهش ببندی!
-ضعیفه برو کنار… البته هنوز ضعیفه هم نشدی!
تا آنجا که از شاهنامه به خاطر دارم، رستم و سهراب دُم نداشتند! بیشتر که چشمِ دلم را تنگ می کنم می بینم رستم شبیه سهراب است و سهراب شبیه گُرد آفرید! اصلاً بگذارید عینکم را بزنم تا بهتر ببینمشان. منظورم از عینک میکروسکوپم است!… عذر خواهی می کنم. دو مبارزی که ذکرشان رفت، آدم نیستند. دو اسپرم اَند که… که لابد برای تصاحب من مقابل هم قرار گرفته اَند!
بله، من یک تخمک اَم که می خواهم انسان بشوم یعنی انسانم آرزوست. اتفاقاً یکی از دو اسپرمی که می خواهند با من ازدواج کنند، نامش آرزوست! آن دیگری که نامش ایمان است، دمش خیلی تکان می خورد! داستان ما یک مثلث عشقی است که البته چیز جدیدی نیست. من می توانم در این داستان شیرین باشم در مقابل خسرو و فرهاد یا شاید هم سوسانو در مقابل جومونگ و تِسو! امّا چون از سنت عبور کرده ایم و در این دوران زورِ خانم ها بیشتر شده است، به جای یک کنج، دو کنج مثلث عشقی متعلق به دارندگان کروموزوم X است و تنها رجل بالقوه یِ بین ما ایمان است با یک کروموزوم Y. اگر من با ایمان باشم، مرد می شوم و اگر آرزو را داشته باشم، زن. اسمم هم همان اسم آنها می شود. راستش را بخواهید بنده حق انتخابی ندارم و اینکه کدام یک از اسپرم ها زودتر خودش را به من بچسباند، تعیین کننده یِ جنسیت و اسمم خواهد بود، یعنی جنسیت و اسممان…
-ایمان… آرزو… چرا دارین اینطوری بهم نگاه می کنین؟… واییی!
آن دو وحشی! همزمان به طرفم حمله می کنند و در نقطه ای روی دیواره اَم به هم برخورد می کنند. منتهی چون زور ایمان از آرزو بیشتر است، اول او واردم می شود. بعد از لقاح، پرده ای جلو چشمِ دلم کشیده می شود و دیگر چیزی نمی بیند تا روزی که پشت ویترین مغازه ای دو چشمِ سرم یک لاک قرمز می بینند.
-وای خدای من، چه خوشگله… یعنی اون روز فقط ایمان به وجودِ ناقصِم پا گذاشت؟ یا چیزی از آرزو هم در من حضور داره؟… یعنی… یعنی من یه تِرَنسَم؟!… نویسنده یِ محترم… آقای توحیدی با شمام!
-راستش من تخصصی در این زمینه ندارم. اون قضیه اسپرم ها رو هم از خودم درآوردم! باید بفرستمتون پیش سرکار خانم گنابادی. آدرسشون رو یادداشت کنین: مشهد، انجمن ادبیات داستانی سمر، داستان مومان۷۸ از لالایی ۲۲ جبرئیل!
-میشه یک بار دیگه تکرار کنین؟ آخرش را نفهمیدم!
آدرس را که می گیرم، پرسون پرسون یواش یواش می روم سراغ خانم گنابادی. جلو در داستان چند آدم سبیلو که مانتو پوشیده اَند، صف کشیده اَند!
-کجا میری آبجی… برو آخر صف.
-من فقط یه سوال از خانم گنابادی داشتم.
-ما هم فقط یه سوال از ایشون داریم… امّا مثل اینکه وضعیت تو وخیم تره با اون لاک قرمزی که به ناخن هات زدی! بیا برو تو.
وارد داستان که می شوم، منشی خانم گنابادی که یک آقای مسن با سبیل سفید است، در اتاق انتظار جلواَم را می گیرد.
-کجا سرت رو انداختی و داری میری؟
-می خوام از خانم گنابادی بپرسم زنم یا مرد؟ اگه زن باشم، سهم الارث و دیه اَم نصف نمیشه؟ اگه مَرد باشم، بهم مهریه تعلق می گیره؟ باید با یک مرد ازدواج کنم یا یک زن و اینکه…
-بیشتر اینا ها رو که میتونی از بابای آخوند خودتم بپرسی.
-شما بابای منو از کجا می شناسین؟
-ناسلامتی من…
منشی خانم گنابادی به من می گوید که بابای من زن بوده است! و به خاطر همان سوالاتی که برای من هم مطرح شده بودند، در نهایت تصمیم می گیرد مرد بشود.
-اگه بابای من از نظر ژنتیکی زنه، پس من چطور به دنیا اومدم؟
-حتماً مامانت مَرده! هاهاها، شوخی کردم! مگه نمیدونی جنابعالی تویِ یه داستان پست مدرنی؟ طبق گفته یِ داستایِفسکی در پست مدرن همه چیز مجازه!
با چشمِ دلم به سایه منشی که روی دیوار پشتی اَش افتاده است نگاه می کنم. سایه برایم دست تکان می دهد و بعد از وسط به دو نیم می شود! سایه یِ سمت راست شبیه دامادهاست و سایه یِ سمت چپ شبیه عروس ها. در این بین در اتاق ویزیت باز می شود، خانم گنابادی با دو کله قند بیرون می آید و آنها را روی سر عروس و داماد می سابد!
-خانم گنابادی، یه سوال داشتم از خدمتتون: به نظرتون من مَردم یا زن؟ ایمانم یا آرزو؟
-علیک سلام. این که شد دو تا سوال! من که میگم هر چهار گزینه میتونه صحیح باشه. به نظرم باید بین اجزاء درونت مثل این آنیما و آنیموس عزیزمون که امروز عروسیشونه، یه پیوند برقرار بشه. اون وقت هر موقع هر کدومشون رو لازم داشتی، میتونی احضارشون کنی. مگه نه جناب یونگ؟!
پیرمرد سرش را به علامت تایید تکان می دهد. حالا دیگر می دانم چکار کنم. چشمِ دلم را می بندم و برای خرید اَسِتُن به مغازه یِ لاک فروشی برمی گردم!
نقد خانم نیلوفر اشرافی
داستان را با صدای نویسنده گوش کردم .راستش از آن داستان هاییست که دوست داری باز هم بخوانی و بشنوی که البته این هم از جذابیت پست مدرن است هم از قلم نویسنده.تسلط نویسنده بر لهجه افغانی هم بسیار عالی بود.انتخاب اسامی ایمانی که به هیچ چیز ایمان ندارد حتی به خودِ خودش و آرزو و فرشته مادری که ظاهرا میخواهد مدافع پسرش در برابر شوهر باشد کاملا مناسب شخصیت ها بود.اما من دوست داشتم اسم داستان لاک قرمز می بود چون واقعا بیشتر برایم تداعی آرزویی بود که ایمان داشت.او از خودش بودن وحشت دارد از اینکه بخواهد آرزو بودنش را پدر بپذیرد با خود کلنجار می رود.به راستی چه کسی مقصر است؟پدری که میخواهد از خود بُت بسازد یا پسری که میخواهد بُت شکن باشد؟
انتخاب راوی اول شخص بسیار احساسی تر بود اما اگر دوربین هر دوی آنها را با گفتگوی وضعی سنگین تری نشان می داد چالش بیشتری در رابطه با موضوع داشتیم.بله و این پایان کار نیست چون ایمان های زیادی هستند که تهی از ریشه اند و خواستار ریشه های بیرونی.نمیدانم آوردن تابلوی رستم و سهراب هم کمکی به داستان کرد یا به قول استاد یک چیزی بود که به آن قسمت چسبانده بودند. اما می دانم که نویسنده کار درستی کرد که داستان را همان جا تمام نکرد.چرا که وظیفه پست مدرن درگیر کردن مخاطب و به چرایی انداختن اوست.مخاطب با خواندن داستان مومان ۷۸ از لالایی ۲۲ ام به راستی به چه نتیجه ای می رسد ؟اصلا باید به نتیجه ای برسد؟
دوست خوبم مهناز جان آنقدر قلمت را دوست دارم که چشم و گوش بسته میتوانم بگویم چقدر خوب مینویسی.ممنونم که داستان خوبت رو برای ما به اشتراک گذاشتی تا لدت ببریم.
نقد خانم یسبی
داستان زیبا و درعین حال تامل برانگیز نوشته بودید.کشش خواندن داستان تا انتها همراه خواننده بود.
ازپدر که آخوند است وشکل وشمایلش اینطور به تصویر کشیده شده بود، عمامه به سرداردو عبا به تن میکند و یقه را تا زیر گلو جفت میکند، گفته بودید.
روی منبر می نشیندو برای مردم موعظه میکند اما از درون خانه اش ازدرد فرزندش آگاه نیست. حتی استبدادی درخانه حکمفرما کرده که ایمان طفلک مهرسکوت برلبانش زده است وکلامی به پدر بروز نداده است. پدر به مرد بودن پسرش افتخارمیکند و ایمان دوست ندارد مردشود. بلکه دوست دارد جنسیتش عوض شود و دخترشود . لاک بزند و موبلند کندو همراه دختران به علایقش بپردازد. سدی بزرگ جلوی رویش است به نام پدر ..
حالا دعا میکند پدر بمیرد تا او آزاد شود. البته این نظام مرد سالاری برمیگردد به دهه های ۴۰، ۵۰ وتاحدودی ۶۰ … ازدهه ی ۷۰ به بعد فرزندسالاری روی بورس آمده است و پدران ومادران مطیع اوامر فرزندن شان هستند.
داستان ازپادگان و سربازی شروع شد از رستم وسهراب بهره گرفته شد، تا وقتی ایمان میخواست آرزو شود ومادر قدرت صحبت دراین مورد با پدرش را نداشت. باوجود شاه بانو که ازکشور همسایه ازکودکی دایه ی ایمان بود فضا از تحکم می کاست و او از مادر ایمان جسورتر و انگار با فرهنگ تر نشان داده شد که چرا ایمان را دکتر نمی بری؟ مادر حس دلسوزی و عشق و محبت درونش خشکیده بود.
تکنیک های پست مدرن و رئالیسم انتقادی در داستانتان استفاده شده بود. بطور قطع نمیتوان سبک داستان را ابراز نمود. اما داستانی جذاب با کشمکش بین ایمان و خود درونی اش، پدر و اعتقادات دیده میشد.
شخصیت کامل به ذهن می نشیند که شخصیت پردازی غیر مستقیم و زیبایی ارائه داده بودید.
فضاها قابل لمس و عینی شده بود. قلمتان دلنشین وگیراست. امیدوارم همیشه با همین ظرافت و زیبایی داستانهای زیادی بنویسید و ازآن استفاده کنیم. موفق وپاینده باشید.
جمع بندی دکتر علی اکبر ترابیان
از همه دوستان چه مهمانان عزیز، چه کسانی که در فضای مجازی هستند و مشارکت میکنند اظهار نظر میکنند سپاسگزارم.
در واقع کمک میکنند به صاحب اثر.
من یادم آمد از یک حکایتی از مثنوی که آقای دبیری به کانتکست اشاره کردند آن را بگویم و یک نکته هم راجع به شخصیت این داستان.
چون وقت کم است میگذاریم بقیه را در فضای مجازی تو خود گروه نقد دوستان باز هم اگر خواستند تحلیل یا اظهارنظر داشته باشند آنجا ارائه کنند.
مولوی آخر دفتر دوم و اول دفتر سوم یعنی آخر دفتر دوم که حکایت را میگوید، بعد بقیهاش را میبرد توی دفتر سوم میگوید. یک کسی در بازار بغداد چشمش به یک خانمی میافتد.
گویا بازار خیلی شلوغ بوده تا به خودش میآید که دنبال این راه بیفتد و با این ارتباط بگیرد خانم گم میشه جوری که مولوی توی دفتر دوم میگه هفت سال باید تو دفتر سوم میگه هشت سال هفت هشت سال.
خلاصه دنبال یه آدم بوده که پیدا کنه بگه من از تو خیلی خوشم اومده.
روزها تو محلههای مختلف میرفته سر شب که چراغ و مشعل ایجاد میکردن میرفته که ببینه پیداش میکنه و پیداش نمیکنه و هرشب میرفته توی محلهای میخوابیده.
آخرشب که راه میافتاده به اصطلاح بره تو یه جایی بخوابه.
این گزمه ها و پلیس اون زمان گمان میکنند این دزده دنبال سرش میفته و صداش میزنن به اصطلاح صداش میزنن که وایستا و تهدیدش میکنن.
این هم فرار میکنه.
صدای این عسس ها باعث میشه که این نفسش از تب و تاب بیفته و این هم فحشو میکشه به کسی که مثلا بی پدر ها ول کنید من دزد نیستم میگن وایسا اگه دزد نیستی باز فحش میده و فرار میکنه.
خلاصه میگن اگه دزد نباشی وایمیستی دزدی میگیرمت تا صبح بدوی میگیرمت باز برمیگرده و ناسزا میگه فحش میگه و ضمنا خیلی هم نفرین میکنه.
یک جایی دو تا دیوار پلکانی هست وقتی میپیچه میپره روی یکی از دیوار ها و روی اون دیوار دیگه و میره توی حیاط میپره تو حیاط میبینه که اون دختری که هفت هشت ساله دنبالش هست یک شمعی روشن کرده کنار یک حوضی و داره با آب حوض که آسمان شاید مثلا ماهی ستاره ای درش افتاده داره نگاه میکنه بلافاصله میگه خدا پدرتون رو بیامرزه.
این چه کاری بود؟
هر رنجی که به من دادید خداوند تبدیل به گنج کنه برای شما.
من چه فحش ها و ناسزایی گفتم خدا منو ببخشه.
شروع میکنه اون عصا رو به دعا کردن و براشون طلب خوشبختی می کنه، طلب آرزو می کنه و بقیه داستان که میرید میبینید.
یعنی شما ببینید در یک آن یک آدمی که داره فحش میده و ناسزا میگه و نفرین میکنه تا از اون دیوار می پره به یک پنجره جدید، دریچه جدید زندگی جدید می رسه.
کاملا رفتار و گفتار و نگاه عوض میشه.
صد و هشتاد درجه عوض میشه.
شما فرض کنید زندانی زندانبان باشه.
زندانبان زندانی بشه.
یعنی یک تغییر موقعیت ممکنه نگاه آدم رو الان خیلی ها ممکنه طرفدار مثلا حاکمیت باشن.
حالا اینا رو بگیرن بندازن زندان.
ببینیم چه جوری طرفداری می کنن.
اموالشان را مصادره کنن.
ببینیم چجوری طرفداری می کنن.
تغییر وضعیت و تغییر موقعیت تغییر نگاه ایجاد می کنه.
تغییر شناختی ایجاد میکند.
یعنی آن بحثی که ویتگنشتاین دارد که جغرافیا، محیط زیست، جامعه، زیست، مهارت ها و شغلها، اینها هر کدامش عوض بشود، وضوح رفتار ما عوض میشود.
این را باید تو کار خانم گنابادی میدیدیم.
یعنی اون نکته ای که دوستان میگن غلبه داشت جریان.
یعنی الان ما طرفدار آرزویی و مخالف پدر آرزو.
از اون طرف هم که میگیم قطعی نباید باشه دیگه میگیم در کار پستمدرن نباید قطعیت بوده باشه.
ولی داستان که تموم میشه آقا پژوهش گفتن نه.
یک داستان خوبی بود، یک داستان انتقادی بود.
آقای جمشیدی همینطور گفتن چون ما نسبت به نگاه سنت که آقای دکتر صحافیان میگن این یک تفاوت است.
این خطا که نیست.
بزه که نیست که ناهنجاری که نیست. یک تفاوته.
این تفاوت رو باید بتونیم بفهمیم که خانم ایلخانی هم اشاره کردن.
خب حالا این در این تفاوت که داره خودش رو ابراز میکنه.
ما یک نگاهی داریم که انگار با یک خطاکاری با یک گناهکار روبهرو شدم.
ما که این سمت داستان هستیم بیاییم سمت آرزو و ایمان و انگار اون سمت رو میکوبیم.
در حالی که چنین چیزی نباید باشه.
دیگه چه کار باید میکرد؟
خانم گنابادی باید تو اون موقعیت ها این تغییر نگاه رو به ما نشون میداد توی موقعیت آرزو.
آرزو یک جایی اذیتشون میکنن غیر پدرش.
ممکنه که بعضی از آقایون هم اذیتش کنن.
مثلا ممکنه توی یک موقعیتی حتی خانم ها اذیتش کنن.
باز توی یک موقعیت دیگه اگه اون طرف دیوار بپره انگار به بهشت رسیده.
تمام اون اذیت ها رو براش انگار خوشایند دعاست.
تمام اون رنجها انگار گنج هست چون یجوری میگه گنج.
نقشه گنج رو به بغل گرفتم.
به هر صورت این تغییر کانتکست یا تغییر موقعیت و وضعیت کمرنگ بود.
به دلیلی که کمرنگ بود غلبه ماجرا داشت و ما انگار یک جریان در ذهنمون پررنگ تر شد.
درسته تکنیک های پست مدرن رو میشد شمرد حتی. مثلا اینکه نویسنده حضور پیدا میکنه با شخصیت صحبت میکنه مثلا میشد شمرد، یکی یکی میشد حتی نشون بدیم برای امتحان چیز خوبیه ولی اگه قرار باشه یه کار پست مدرن باشه باید این نقص رو برطرف کنه.
این نکته هم سریع بگم راجع به شخصیت.
در کل چه پست مدرن غیر از مدرن، چه پست مدرن چه رئالیسم جادویی، چه رئالیسم انتقادی، چه رئالیسم روانشناسی.
تو هر سبکی که شخصیت هست شخصیت باید بشینه در داستان جا بیوفته.
در داستان فرض میکنیم که این آرزو فرض میکنیم الان وقت سربازیش هست بیست سالشه و فرض میکنیم این آرزو یک میلهای به زنانگی در رفتار دارد، در گفتار هم دارد.
یک جایی میگوید دوست دارم ساتن بپوشم، حریر بپوشم.
نمیدانم قوس کمرم را ببینم، لاک بزنم یا رفتار و توی گفتار هم باید زنانگی را مثل شاعرانگی یک جاهایی یک بعضی از فرازهای سهراب زمزمه کنم.
یک جاهایی فرازها از یک ترانهای رو زمزمه کند.
اتفاقا آقای توحیدی شروعش با آهنگ بود.
یعنی شروع کار آقای توحیدی با آهنگ بود.
حالا اگر این دو جا، سه جا دیگر هم همراه با ترانه و دستافشانی این آرزو بود، بین گفتار و رفتار مینشست و بعد یک جاهایی خیلی شاعرانه صحبت میکند.
یک جاهایی خیلی زمخت و سطحی صحبت میکند.
به شخصیت لطمه میزند.
شخصیتی که دلش میخواهد زن بشود.
میل به زنانگی را هم باید در رفتار ببینیم و هم در گفتار باید ببینیم.
یعنی یک جایی ما حس کنیم این اوا خواهری شده چقدر غمزه داره؟
چقدر مثلا کرشمه داره چقدر ناز داره میاره این رو ما تو رفتار هم باید ببینیم.
تو گفتار هم باید ببینیم.
این قسمت هم کمرنگ بود.
یعنی اگر خانم گنابادی بخوان بازنویسی بکنن شخصیت رو به سمت زنانگی شدن باید تو رفتار و گفتار نشون بده یا در جاهایی بره که مثل خودش یک جایی قرار هست که تو پارک یه جایی مثلا همدیگه رو ببینن. فرض کنیم.
ما یک صحنه ای از ابراز. ابراز با اظهار فرق داره دوستان.
در اینجا اظهار بود بیشتر. ببینید وقتی ما میریم مثلا پیش روانشناس اظهار می کنیم، وقتی به کسی میگیم دندانمان درد میکنه اظهار میکنیم ولی اگه دندون ناگهان تیر بکشه بگیم آخ یا اگه دست ما لای در گیر کنه بگیم آخ.
این ابراز هست. در این داستان ابراز کم بود وگرنه اظهار زیاد بود و باید ابراز ها برای زنانگی رو میدیدیم وگرنه خودش میگه که چی؟ دلم میخواد.
اینا اظهار هست. شما دردی دارید اظهار میکنید خبر میدید ولی ابراز اونه که ما بشنویم یا ببینیم.
اینم اگه یه مقدار خانم گنابادی کار کنه همونطور که خانم ساعدی بعد از یه قرن اومدن و کار خوبی هم نوشته بودن خیلی فخیم بود.
کارشون خیلی صلابت داشت و علمی بود.
همینطور که میگن واقعا کار ارزشمندی بود.
البته بهتون بگم همین کار با همین نکته هایی که دوستان گفتن اگه احیانا تو جشنواره جهانی هدایت شرکت کنه من مینویسم رتبه میاره.
از مدیر محترم برنامه که خیلی زحمت میکشن خانم ریحانی و همه دوستان که خیلی خوب اظهار نظر کردن تشکر میکنیم.
لطفا خودتون و خانم گنابادی و خانم ریحانی رو تشویق بفرمایید.

