در دوشنبه مهربان داستان 10 آذر 1404 داستاندوستان و علاقمندان به نقد و خوانش داستان در مدرسه داستان نویسی سمر محفل دیگری برای خوانش و نقد داستان تشکیل دادند.
به گزارش وبسایت سمر سبز، در این روز داستان «خودم ساختم» از خانم فیروزه احسنی با حضور ناقدان و داستاندوستان و اساتید خوانده و به نقد گذاشته شد. مانند قبل در این جلسه ابتدا نویسنده داستان خود را خواند و سپس نقد حضار و در انتها جمع بندی استاد علیاکبر ترابیان ارائه شد. در ادامه داستان «خودم ساختم» را خواهیم خواند.

متن داستان خودم ساختم از خانم فیروزه احسنی
خودم کردم؟ خودم ساختمش؟ یا شاید کسی دیگه…
صدای توی سرم همیشه کمی جلوتر از من راه میره . داد زد:
«خودت کردی… حالا هم جمعش کن» .
و چنگِ خرچنگ، هر لحظه، انگار از داخل گلویم—نه دورش—سفتتر میشه
بیستوپنج سال؟ نه… دو سه روز.
زمان همیشه تردیدم را بیشتر میکنه
سند را همان روز زدم؛ یا شاید همان شبی که پشت دخل به من لبخند زد.
نمیدونم. دو تا صدا در سرم بحث میکنند؛ هر دو را قبول دارم، هر دو راست میگن
اینکه کدام ضبط میشه رو نمیدونم. کاش هر دو ضبط بشه..
– « خیلی بهت خوش گذشته؟ »
– « خوش؟ اگربه ترس و پشیمانی و سایه مرگ و رسوایی میشه گفت خوشی … بله، خوش گذشت.»
صدای دوم داد زد:
« غلط اضافه نکن. فهمیدی. فقط خودت رو به خری زدی.»
ـ من رفتم جلو که ردپاها رو پاک کنم؛ اما ردپاها همیشه از من زرنگتر بودن.
و حالا که «ویل» دهن باز کرده… شاید تنها راه باز همون جلو رفتن باشه.
– « اصلاً راه برگشتی مانده؟»
– « نه. فقط پلی مونده که از وسط شکسته، و من همین حالا دارم از روش رد میشم… یا سقوط میکنم.»
نگاه بچه—نه، نگاه صفیه—نه، هر دو—مثل دوتا چراغ زردِ کاشته در تاریکی، سالهاست در سرم خاموش نشدن.
اگر اکرم بره بیرون از خونه و من توی ضبط حرف بزنم… دیگه کاری ندارم.
کاش هر دو صدا ضبط بشه…
بعد میرم روی پل… و تمام.
صدای دکمه سفتِ ضبط مثل تیر شلیک شد.
«بگذارید از اول بگم… وقتی میشنوید، من نیستم؛ پس باید سؤالها را حدس بزنم و جواب بدم.
منم جمال؛ پسر رحمانِ پادوی بازار فرش. همان رحمان قوزی. قوزی، چون پینه پشتش مثل قوز شده بود و شانهاش کج افتاده بود. چرا؟ چون باباش که بابا بزرگ من باشه ومن اصلا نمی دونم کی بوده، چیزی براش نگذاشته بود جز طنابِ حمالی.»
با نانِ زحمتِ رحمان قوزی و با زبر و زرنگی خودم، شدم پادوی حاج فتاح؛ بعد شاگرد حجره او . یکی دو بار خرید خانه را هم رسوندم و اکرمخانم تحویل گرفت.و نگاهی هم رفت و آمد
و بالاخره شدم داماد حاج فتاح… و بعد همهکاره او.
اینها را برای ضبط میگوم؟ برای شما؟ یا برای خودم؟
نمیدونم.
بعد از مرگ حاج فتاح رفتم کازرون که امورات را رتقوفتق کنم.
کرکره را که زدم بالا، مردم مثل مورچههایی که بوی خرما شنیده باشن، هجوم آوردن برای سرسلامتی.
آخر از همه صفیه آمد.
صفیهٔ کازرونی را همه میشناختند؛ اما هیچکس چیزی نمیگفت و خدا بیامرز خانمجون هم به روی خودش نمیآورد.
صفیه سایهای بود کنار فتاح و خانواده. حاجی سالی یکیدو بار میرفت کازرون و سری میزد؛ من هم نمک میریختم که: «عجب آبوهوایی داره کازرون!»
صفیه از در که آمد،تو سرش را انداخت پایین و گفت:
«کنیزی که باباش از زنگبار و مادرش کولی هند بوده، شناسنامه نداره؛ ولی بچهاش حلالزادس…»
اهالی شهادت داده بودم و حاجی هم امضا کرده …
بعد پاکتی گذاشت روی میز و گفت:
«حاج فتاح گفت بعد خودش شما همهکارهاید. پاکت رو بدم به شما.»
وای… «همهکاره».
این کلمه چه مزهای داشت. پسر رحمان قوزی شده بود همهکاره.
پاکت مهر و موم بود.
از توی پیشسینهاش عکسی بیرون آورد و گذاشت روی پاکت:
«یادگار سفر حضرت معصومه است.»
عکس هنوز بوی تنباکو میداد؛ شاید هم بوی شرم… و یک عشق پنهان.
صفیه بود با چادر فلفلنمکی، و حاجی با دشداشه و عقال—همان لباس سفرهای کویت.
حاجی میگفت ریشهاش به کویت میرسه و باباش امیرزاده فلان قبیله بوده.
ریشه ها عجیب اند همیشه به جایی می دوندکه نمی تونی بهشان اثبات کنی که اشتباه آمده اند….
پسر بچه تپلی که تو عکس بود، چشمهایش داد میزد: «پسر صفیهس.»
صدای ذهنم گفت یک روز میاد سراغت …
شاید هم نگاه عکس می گفت : «یک روز از توی عکس میام بیرون و گلوتو فشار میدم.»
پاکت را باز کردم: قولنامه نخلستون بود؛ و نامه حاجی با بوی تنباکو.
نخلستون را به سعید—همان پسر تو عکس—بخشیده بود؛ با تأکید به تامین خرج صفیه و بچه از درآمد یا فروش یکی از مغازهها. یک مغازه هم باید خرج تعمیر مسجد و آبانبارمی شد.
گفتم: «خب، اینا چیه؟»
گفت: «کنیز سیاه که سواد نداره…»
چشمهایش میگفت که راست می گه و از هیچی خبر نداره.
نامه را از پاکت برداشتم. عکس را گذاشتم توی پاکت و دادم دستش.
گفتم: «برو… ببینم چه کار میتونم بکنم.»
و نکردم.
یا شاید کردم… اما بدتر.
یک دسته اسکناس توی چادرش گذاشتم و گفتم:
«بچههای حاجی اگر بفهمن… این بچه رو سر به نیست میکنن.»
افسارم افتاد دست شیطان. یا دست خودم. یا دست داستان.
نخلستون را فروختم.
مغازهها را هم.
دو تا اتاق رهن گرفتم برای صفیه.
گفتم خرجی میفرستم… و با پول دهان حقیقت را بستم—موقت. مثل صیغه موقت.
صفیه چیزی نمیخواست. فقط میگفت:
«بچه بیشناسنامه بدنام میشه؛ هم خودش، هم مادرش.»
و من دلم سوخت… نه؛ ترسیدم. نه… شاید هر دو.
سر کیسه را شل کردم و شناسنامه درست کردم:
سعید بهادر.
همیشه دوست داشتم پسری داشته باشم به اسم بهادر، ولی نشد.
صفیه آنقدر خوشحال بود که از اسم و رسم بابای بچه نپرسید..
برگشتم خونه با قیافه حقبهجانب، که چقدر دویدم تا ملکهای بیسند را آب کردم؛ و بعد هم چندرغازی گذاشتم وسط جهت امور خیر.
خانمجون گفت:
«حاجی اهل کار بیسند نبود.»
گفتم: «شما خبر ندارید.»
اکرم خانم چشمغره رفت و من کز کردم.
گفتم: «سند تو شهر کوچیک لاخ سبیل…»
دروغ مثل روغن داغ روی صدایم نشست.
سالها به سرعت دویدم
گاهی با رانندههای اتوبوس چیزی میفرستادم.
سالها فقط ترسیدم
ترس از اینکه صفیه عکس را رو کند،
ترس مثل خاری توی گلویم بود.
کاش عکس را هم برداشته بودم.
خار هر شب تو گلوم بود و خرچنگ هر روز بالا میآمد.
اخیراً چیزی هم نمیفرستادم.
از رانندههای کازرونی میترسیدم.
کازرون …کازرون …هر وقت این کلمه گفته میشه داستان به عقب پرت میشه یا به جلو یا به ته چاه ..
گاهی خواب میدیدم زلزله آمده…
کاش زلزله بیاد و کازرون رو از روی زمین برداره…
گذشت …
تا همین دو سه هفته پیش که اکرم گفت:
«مژگان خواستگار داره… با پسره تو نمایشگاه اکسپو دبی آشنا شده.»
گفتم: «خب دختر باید شوهر کنه… کی هست؟»
– «مهندس، شرکت خودشون، نمایندگی کازرون.»
کازرون…
لرزه افتاد به تنم.
داد زدم:
«دختر منو چه به دهات کازرون؟»
مژگان گفت:
«کازرون بزرگه…»
گفتم: «غلط کردی!»
ته دلم میلرزید.
چشمها از توی عکس آمده بودند بیرون.
اگر پای کازرونی به این خونه باز بشه، اسم و رسم حاجی میاد وسط و بعد…
دعوا راه انداختم.
نه که نه…
ولی عشق شد.
اصرار شد.
اکرم گفت:
«مژگان داره از دست میره… اگه یکوقتی بگذاره و…»
گفت:
«بذار بیان. بعد سنگ میندازیم.»
پرسیدم: «اسم و رسمش چیه؟»
گفت :«سعید بهادر.»
خرچنگ دوباره خزید … اینبار چسبید به مهرههای حنجره و بالا آمد.
نفسم برید.
سعید بهادر…
پسری که خودم ساختم.
حالا وایساده پای در خونه ام برای دخترم
با خودم گفتم:
«چی بگم؟ به کی بگم؟»
بگم دخترم خاطرخواه پسر زن سایه حاجی فتاح شده
بگم این پسره نیمه گمشده خونه خودم بوده…
بگم دختر، این پسر دایی تو حساب میشه… صدای تو سرم گفت: جمعش کن یا اعتراف کن …یکی رو انتخاب کن
اما من سالهاست که انتخاب نکردهام فقط فرار کرده ام .
تا امروز تا همین لحظه که روبروی ضبط نشسته ام و اسمی نشسته روبرویم با چشمهای سیاه..
امشب مهمان پل شکستهام
صدا توی سرم گفت:
«کی به کیه؟ هابیل و قابیل هم برادر بودن…»
اما این توجیه هم مثل کاغذ نامه حاجی بود، نازک و دودگرفته.
امشب مهمان پل شکستهام.
تابلو را نمیبینم.
پایان را نمیبینم.
شما که می شنوید اگر میتونید… جمعش کنید.
دکمه ضبط پرید بیرون.

نقدهای داستان «خودم ساختم»
نقد آقای علیرضا جمشیدی
یادداشتی بر داستان :
خودم کردم که لعنت بر خودم باد… یا تنها صداست که می ماند…
از سرکار خانم فیروزه احسنی
بگذریم از حاشیه و برویم سر متن :
-فقیرزاده ای از حمالی حاجی شروع می کند و می شود وصی و همه کاره او ،، چرا اااا ؟؟؟!!!
-حاجی نخلستان کازرون و درآمد حاصله مغازه ها را می بخشد به زن صیغهای خود صفیه و پسرش سعید،، ،چرااااا ؟؟!!!
-دختر جمال و پسر صفیه یه هویی همدیگر را در نمایشگاه اکسپوی دوبی پیدا می کنند،، چرا اینجور یه هویی؟؟!!!!
_ دختر جمال و سعید پسر صفیه، عاشق و معشوق هم می شوند، از آن عشق های سوزان که نگو و بعد خواستگاری و بعد ایشالله مبارکش باد… چرا؟؟!!!!! پیدا کنید علت این سوزش عشقی را…!!
راوی که جمال است، میخواهد بعد از سال ها شاید 20 سال، شاید 15سال، و بعد از این همه احساس گناه یه هویی خودکشی کند، آخه چرا خودکشی، ؟؟!!! خودکشی آن هم نه برای یک جوان نسل Z، بلکه برای مردی پخته کار که زمین های بی سند یک شهر را فروخته و به جیب زده.
من و این همه عذاب وجدان، محاله… محاله… محااااله…
خب بعد از این همه چرا در علفزار سرسبز داستان، بگذریم و برویم سر بقیه ماجراها،
اسم داستان را می شود گذاشت “اعتراف ویران کننده قبل از خودکشی” ، آن هم یک اعتراف MP3 شده،،،
تا چه حد اعترافات جمال در ضبط صوت باورپذیر است؟؟ آیا جمال به همه سئوالاتی که بچه های حاجی و زنش و دخترش و دامادش بعد از مرگش از او خواهند پرسید جواب داده است؟ ، پول زمین ها را چه کرده، چرا تا حالا مورد سوال بچه های حاجی قرار نگرفته است ؟
درون مایه داستان، گرچه تکراری است، یعنی پیدا شدن زن دوم بعد از مرگ یک حاجی بازاری،، اما می توانست به عنوان نگارش یک رمان پُر و پیمان درآید البته نه در حد “بامداد خمار”….
زیرکی نویسنده را می ستایم، ایشان بخوبی توانسته داستانش را بصورت یک اعتراف بزرگ و بیست دقیقه ای درون ضبط صوت جا دهد، تا نقطه های کور داستان پوشش داده شود، یعنی اگر منتقد داستان گفت، علت این ماجراها چه بوده؟ ، نویسنده بگويد والا من بی تقصیرم، برو ضبط صوت را روشن کن ببین جمال چی گفته، تازه الان جمال هم در حال خودکشی است و وقت پاسخ دادن ندارد و اینجوری منتقد را سرِ کار می گذارد. دستمریزاد خانم احسنی یعنی همین؟؟ 😉😁
داستان را نمی دانم واگویه بنامم یا بیان خاطره توسط راوی، خاطره را از این بابت گفتم که شخصیت های کلیدی و ماجرا ساز داستان برای علت رفتارهای خود شخصیت پردازی نشده اند و بشدت داستان در شخصیت پردازی مستقیم و غیرمستقیم نیازمند تکمیل است.
اما پيشنهادي که بنده برای نویسنده دارم :
این داستان می تواند بعنوان سبک مدرن در یک موقعیت جلوی ضبط صوت نوشته شود، اما درون مایه آن متمرکز شود روی احساسات و تعارضات احساسی راوی (جمال) که مرتبا از درون ذهن او به بیرون رفت و برگشت می کنند، و حضور خرچنگ و یا همان سوسک کافکایی بعنوان استعاره ای از مسخ و یا عذاب وجدان در بین صداهای متفاوت و وسوسه های درون جمال روایت شود، در واقع با انعکاس چند ماجرای کوتاه از قضایای حاجی، بیشتر به صداهای درون و جدال های با خود راوی پرداخته شود، چرا که در این متن، قصه ی وصیت حاجی تابلو شده و نه عذاب وجدان جمال، و می شود با بکارگیری بیشتر خرچنگ که ابتکار قابل توجه نویسنده است 👌👌، با “جمال” و “خرچنگ” بازی بیشتر و دامنه داری انجام شود.
به نویسنده تبریک می گویم، و بدون تعارف جای آفرین دارد بخاطر استفاده از یک زبان روایت کاملا متفاوت از نوشته های قبلی ایشان، که نشان دهنده قدرت ابتکار چند زبانی نوشتن نویسنده در داستان های مختلف است. برای خانم احسنی، ،آرزوی بهترین ها را دارم، از متن شان بخاطر جذابیت زبانی آن بسیار لذت بردم.
قلمشان مانا
نقد آقای سیدمحمد توحیدی
ناوکِ مژگان (با نگاهی به داستانِ خودم ساختم نوشته یِ سرکار خانم احسنی)
هندزفری را در گوشم می گذارم.
-چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، ای طرفه نگارم. از دوری صیاد دگر تاب ندارم، رفته ست قرارم. چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم، تا دام در آغوش نگیرم نگرانم.
نیم ساعت از برخواستن پروازمان از دبی به مقصد شیراز گذشته است و مامان صفیه بعد از چند بار خواندن آیت الکرسی روی صندلی هواپیما خوابش برده. همکارم مژگان که برای شرکت در نمایشگاه اکسپو دبی همسفرمان شده بود، در سمت دیگر و روی یکی از صندلی های دو ردیف جلوتر نشسته است. در اینجا افتخاری می رود سر اصل مطلب!
-از ناوکِ مژگان چو دو صد تیر پرانی، بر دل بنشانی. چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم. در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم، از دیده ره کوی تو با اشک بشویم، با حال نزارم.
حالا افتخاری صدایش را بالا می برد:
-برخیز که داد از من بیچاره ستانی، بنشین که شرر در دلِ تنگم بنشانی.
در این لحظه مژگان بی اختیار از جایش بلند می شود و می نشیند!
افتخاری به خواندنش ادامه می دهد تا دست زدن تماشاچیان. بعد از مغزم پرواز می کند به سمت مخچه اَم و در آنجا احمدی نژاد را بغل می کند!
هندز فری را از گوشم بیرون می آورم و به صندلی های جلویی اَم خیره می شوم، جایی که چند تا از همشهری های کازرونی اَم نشسته اَند. شما هم حتماً می شناسیدشان. ایشان همان خانواده ای اَند که با پارتی بازی جناب حداد عادل از کازرون به نیشابور منتقل شدند! درست حدس زدید، منظورم خانواده یِ پنج نفره یِ آقای هاشمی است که خیلی هایمان در کتاب تعلیمات اجتماعی سوم دبستان از سال های دهه یِ شصت به بعد با ایشان همسفر شده ایم. آقای هاشمی کارمند اداره پست بود و تا سال 94 هم هر سال با اهل و عیال از کازرون به نیشابور می رفت تا اینکه در این سال از کتابهای درسی انداختنش بیرون!
-( با صدای آهسته ) آقای هاشمی… آقای هاشمی…
-بَههه، سعید خانِ بهادر. شما کجا، اینجا کجا؟
-( با صدای آهسته ) هیسسس! ( با اشاره به مادرم ) والده خوابن… ( پاکتی را از جیب کتم بیرون می آورم ) شما که پستچی هستین، لطفاً این پاکت رو بدین به اون خانمی که اونجا نشستن، اسمشون مژگانه.
آقای هاشمی چشمکی به من می زند و پاکت را می گیرد.
-من که خیلی وقته بازنشسته شدم ولی چشم.
کبوتر نامه بر از جایش بلند می شود و پس از اشاره به من که دستم را برای مژگان بالا آورده اَم، نامه را به مقصد می رساند. مژگان لبخندی تحویلم می دهد و پاکت را باز می کند. چشم هایم را با لبخند روی هم می گذارم و…
-تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی، خوش جلوه نمایی. ای برده امان از دل عشاق کجایی؟ تا سجده گذارم…
به حالت سجده خم شده اَم که با صدایی از جا می پرم.
-سعید… آقای بهادر…
-بله… بله مژگان خانوم… چی شده؟
مژگان که کنارم ایستاده است، دست لرزانش را به طرفم دراز می کند.
-این عکسی که بهم دادی چه معنی میده؟ این خانوم و بچه یِ توی این عکس کنار پدربزرگِ مادری من چیکار می کنن؟
چون هنوز گیجم، احمدی نژاد از مخچه اَم، شاید هم از بصل النخاعم! به صورت بی اراده و رفلکسی جواب می دهد.
-بگم بگم؟!
-بگو… چرا ساکت شدی؟
در این میان مادرم که از خواب بیدار شده است، عکس را از دست مژگان می گیرد.
-بذارین من بگم. این منم مژگان خانوم، اینم سعیده. این یکی هم شوهر مرحومم حاج فتاحه… این عکس دست شما چیکار می کنه؟ من اونو گذاشته بودم تو یه پاکت و بعدشم گذاشته بودمش تو جیب سعید تا کم کم مهمترین راز زندگیم رو عوض اینکه منو آورده بود سفرِ دبی بهش بگم!
دستم را بی اختیار داخل جیب کتم می کنم و می بینم یک پاکت دیگر آنجاست…
مژگان که با اشک و لبخند می رود و سرجایش می نشیند، پاکت را با دست لرزانی که این بار مال من است، از جیب بیرون می آورم و پیش از پاره کردن، می خوانمش.
-به مژگان سیه کردی، هزاران رخنه در دینم… دایی جون!… بیا کز چشم بیمارت، هزاران درد برچینم… دایی جون!…
نقد آقای مهدی نوروزی
داستان خوب و زیبای خودم ساختم را خواندم و از آن لذت بردم.
داستان جمال پسر رحمان قوزی که پادوی بازار فرش بوده و بعد داماد و همه کاره ی حاج فتاح می شود.
حاجی فرزندی از همسری دیگر به نام صفیه داشته و جالب اینکه نام او را جمال انتخاب می کند و می شود …سعید بهادر …..
و در انتها دختر خود او، عاشق همان پسر یعنی بهادر می شود که خود جمال شناسنامه اش را تهیه کرده بوده است.
به نظرم جدال با خود در داستان خوب در آمده بود. جدال با خود به صورت دو تا صدا در سر راوی بود که احساس می شد دو تا شخصیت جداگانه اند. این صداها در حال ضبط بود.ضبط شدن این صداها ذهن را هل می دهد به سمت ضبط شدن و تکرار اینگونه جدال ها در درون انسان که سالها به طول می کشد.
یک قسمت از داستان ماجرای حاج فتاح و جمال و صفیه است و یک قسمت داستان جدال راوی با خودش . فکر میکنم آن قسمت هایی که راوی با خود در حال جدال است کشش بیشتری دارد و جا داشت که پررنگ تر شود.
من با منطق داستان ، به جز قسمت آخر مشکلی نداشتم. همه چیز برای من قابل قبول بود غیر از آشنایی اتفاقی بهادر با دختر جمال.البته در داستان هر چیزی اتفاق می افتد اما به نظرم این آشنایی نیاز به یک مقدمه ای داشت تا خواننده بیشتر از ماجرا لذت ببرد.
اما زبان داستان بسیار خوب بود.
🌱 نگاه بچه….نه، نگاه صفیه….نه …هر دو…. مثل دو تا چراغ زرد کاشته در تاریکی سالهاست در سرم خاموش نشدند.🌱
البته خطر استفاده از این طور زبان ها برای داستان این است که اگر کمی پررنگ شود، رد پای نویسنده مشخص می شود و داستان صمیمیت خود را از دست می دهد.
در مورد نام داستان باید بگویم برای من بسیار فرار بود و در ذهنم نمی ماند. به نظرم نام داستان می توانست بهتر از این انتخاب شود.
همچنین نویسنده امکانات خوبی در داستان خلق کرده بودند، خرچنگ، پل شکسته، بوی تنباکو، شناسنامه. همه ی اینها در داستان بار معنایی پیدا کرده بودند.
انتهای داستان راوی می گوید امشب مهمان پل شکسته ام ،برای من،این پل، از آن پل شکسته ای که در ابتدای داستان آمده خیلی بیشتر بار معنایی داشت.
از نویسنده ی خلاق ،سرکار خانم فیروزه احسنی بسیار ممنون و متشکرم که داستان خوب شون رو به اشتراک گذاشتند .
با سپاس🌱

نقد خانم توران ایلخانی
تحلیل داستان (خودم ساختم )
داستان با زاویه دید اول شخص خواننده را با خود همراه می کند . راوی غیر قابل اعتماد، از نوعی خاص که دائم بین شاید ها ،نمی دانم ها و جواب های متفاوت و متناقض سرگردان به نظر می رسد به زیبایی در داستان نشسته است .
چهارچوب داستان در خود به اعترافات جمال می پردازد. با فلش بک ها از حال به گذشته می رود و از گذشته به حال می پرد و در روی پل شکسته به آینده هم می رسد.این ساختار سه زمانه دورانی دارد که به نظر می رسد راوی که اعتراف کننده هست در اتاق اعترافش به گیجی می زند و همین سبب غیر قابل اعتماد بودنش می گردد.
البته این که داستان دائم به عقب می رود و بعد به حال پرت می شود یا می رود که در ته چاه آینده آرام گیرد خواننده را کمی سردرگم می کند .به نظر می رسد پرش های زمانی کمتر، این مشکل را برطرف می سازد .
دوصدایی یا چند صدایی ذهنی و درونی راوی، داستان را از یک روایت داستانی سطحی به سطح روایتی با پیچیدگی های روانشناختی شخصیت اول داستان می برد .
راوی برای مستند کردن روایت ، اشیاء را نیز به روایتگری وامی دارد ،عکس ،پاکت ،و نامه ،تنباکو ..روایتگر داستان می شوند که مهارت ادبی و سبکی نویسنده رامی رساند .
مثلا بوی تنباکو ی نامه ی حاجی ،بویی است که بازندگی حاج فتاح عجین شده و از گذشته، حاج فتاح را می آورد جلو چشم راوی .به هر حال بوی گذشته است که بخشی از شخصیت حاجی را معرفی می کند.
داستان فضا سازی غنی دارد به ویژه که همه چیز در این خصوص دارای حس هستند . بوی تنباکو ، تاریکی حجره ،نگاه عکس ،گرمی جنوب و.. خواننده را با خود به عمق داستان می برد زیرا همه آنچه اتفاق می افتد را می بیند ،لمس می کند ومی بوید تا آن احساسی را که نویسنده می خواهد یعنی ترس در او ایجاد شود . این نثر حسی در کنار نمادها و دوصدایی بودن ،ساختار غیر خطی و مونولوگ ها داستان را احساسی و نفس گیر کرده است .
شخصیت جمال به خوبی به تصویر درآمده ،شخصیتی پیچیده ،فریبکار ،منفعت طلب،ترسو ،قربانی جامعه و فقر و گاهی همدل و دلسوز
اما شخصیت های دیگر که در داستان نقش مهمی هم دارند باید بیشتر ساخته و پرداخته می شدند . مثل صفیه .
نویسنده محترم هرگاه که خواسته اضطراب و ترس را نشان دهد از تصویرگری به خوبی بهره برده است .مثلا خرچنگ در گلو ،لرزش در هنگام شنیدن نام سعید بهادر .
محتوای داستان هر چند در نگاه اول یک روایت اجتماعی سطحی به نظر می رسد ،اما در واقع عمق روانشناختی و فلسفی و چند لایه دارد .
از دیدگاه روانشناسی جمال شخصیتی مسئولیت گریز و گناهکار دارد .وقتی در ابتدا خود را فرزندرحمان قوزی می نامد و اعتراف می کند که از پایین ترین سطح جامعه با پرش های شانسی و ناگهانی به همه کاره حاج فتاح تبدیل شده است،البته که باید مسئولیت گریز باشد . منفعت طلبی با زندگی او عحین شده است . چرا که در نوع زندگی کودکی اش او با این مسئولیت ها آشنا نشده است و نمی تواند از عهده آن برآید . تنها آنچه را به سود حیاتش هست درک می کند .
اضطراب دائمی و ترس از جامعه و مواجهه با واقعیت ، دوگانگی درونی و عاطفه محدود از خصوصیات شخصیتی روانشناسانه جمال است.
جمال هم قربانی جامعه است هم دیگران را قربانی سود و حماقت خود می کند .
هویتی شکننده دارد چرا که نقش ها و مسئولیت های متناقض به عهده داشته از هیچ به پادویی حاج فتاح رسیده و بعد داماد و بعد همه کاره یک فرد ثروتمند معروف شده است .
وقتی راوی داستان به هویت ها و اصل و نسب و نژاد و.. می پردازد اشاره ای فلسفی به این مفاهیم وحقیقت پررنگشان بر زندگی افراد دارد.
همان عواملی که صفیه را در سایه می گذارد و گناه حاج فتاح را در به حاشیه راندن دو انسان که اتفاقا زن و فرزند او هستند را ندیده می گیرد.
داستان در وسط اوجش به پایان می رسد و می توانست زیباتر تمام شود .
نقد خانم عاطفه مرادی
نقدی بر نقدهای وارد بر داستان خودم ساختم
بنده امشب نه به عنوان یک نقاد بلکه به عنوان نماینده قانونی گروه فمنیستی پرحاشیه به عنوان ضربه گیر و برای دفاع از حق یک همکلاسی در رابطه با حواشی ایجاد شده داستان شان خدمت رسیدم
خب برویم سر اصل مطلب ،جناب جمشیدی با سطلی پر از چرا به میدان امدند چراهایی که برق سه فاز از کله ما پراند
فی المثل چرا جمال که نسل زدی نیست و پخته خور است خودکشی کرده؟خب جواب این که خیلی ساده است دختر جمال عاشق دایی اش شده چه خاکی باید بسرش بریزد جز خودکشی
درثانی جمال پخته خور بود اما در خفا الان که گندکاری اش لو رفته راهی ندارد
پرسیده چرا حاجی زمینها را به صفیه بخشیده؟ خب حالا برویم حاجی را از گور بکنیم که چرا بخشیده ؟خب دلش کشیده، اصلا از قدیم گفتن زن دوم سوگلی است، ارث حاجی زیاد بوده یک مالی هم به زن دومش داده
گفتن چرا جمالِ فقیر همه کاره شد؟ اینم در مملکت خر تو خر ما عجیب نیست! چه بسا جمال هایی که تو این مملکت جلال شدند هیچ کس هم صداش درنیومد
اصلا اگه به چرای بنی اسراییلی باشه هزار تا چرا میشود از داستان درآورد
فی المثل میشد گفت چرا خرچنگ تو گلوی جمال گیر کرده بود؟ چرا چغوک نبود ؟چغوک که راحت تر جا میشه باورپذیرترم هست
چرا جمال عاشق اسم بهادر بود ولی فامیل بچه رو بهادر گذاشت
چرا پشت پدر جمال قوز داشت چرا چلاق نبود
چرا بچه دربدر بی پدر صفیه با این نرخ طلا و اوضاعی که مردم به نون شبشون موندن یکهویی سر از نمایشگاه دبی درآورد
چرا آخر داستان به جای در رفتن دکمه ضبط صوت آهنگ جمال جمالی جمالی جمالی جمال را نخواند، خب قشنگتر بود که، خواننده هم بیشتر کیف میکرد، این همه چرا هم در ذهنش شکل نمیگرفت
اصلا جدای همه این حرفها من یک چرا از شما آقای جمشیدی دارم ، چرا شما نگفتید: چرا حاجی زن دوم گرفت؟ این چرا در اوجب واجبات است ،که ما بر آن معترضیم
اصلا وسط نقدها، آقای جمشیدی فاز کارآگاهی برداشتند که اعترافات جمال تا چه حد باور پذیر است؟ انگار که ما کاراگاهیم و قرار است پرونده ای را رتق و فتق کنیم و دنبال قاتل میگردیم
راوی اول شخص بدبخت بی شیله پیله اعتراف میکند و قرار است بعدش خودش را بُکُشد چرا باید دروغ بگوید
حالا درست است یک هندی بازی آن وسط داستان شد دو نفر رو هوا عاشق و کشته مرده یِ هم شدند که ما به احترام روی گل خانم احسنی زیر سبیلی رد میکنیم
ولی اگر جناب جمشیدی با همین فرمان پیش میرفتند کم مانده بود که داد همه ی چراهای عالم رو یکجا از خانم احسنی بستانند
مثلا بگویند چرا ایران از ان پی تی خارج نشد؟ چرا پزشکیان به مُتِرَصِد میگوید مِترصَد ؟ چرا فرانچسکو سر ظریف را شیره مالید
تازه برادر نوروزی عزیز هم آن وسط نقد کردن گفتن اسم داستان طوری نیست که در خاطرم بماند! اصلا شما آقایان چه چیزی در خاطرتان میماند که این دومی اش باشد
شما ۹۰ درصد قول های قبل ازدواج تان را یادتان رفته، شما در یک کِشُو را باز میکنید یادتان میرود ببندید ،بعد میخواهد اسم داستان یادتان بماند
بهرحال داستان داستان خوبی بود دست خانم احسنی درد نکند ولی بنظر ما در اصلاحات باید یک بلایی سر حاجی بیاورد که اعتقادات فمنیستی ما را خدشه دار کرد.
نقد جدی من بر نقد شوخی خانم مرادی بر نقد جدی من (از آقای علیرضا جمشیدی)
خب چی شد 🤔، الان توضیح می دهم،
با خواندن متن خانم مرادی، یاد کاریکلماتوری از خودم افتادم که :
حرف جدی را جدی می گویند،
اما حرف جدی تر را با شوخی، 😁
شاید من مثل خانم مرادی تبحری برای نوشتن یک متن خنده دار نداشته باشم، بنابراین تصمیم گرفتم جدی بنویسم، البته در نهایت همین جدی نوشتن، شاید نوعی شوخی باشد، به قول یک منتقد ادبی که خودم باشم می گوید :
داستان نویسی نوعی بافتن دروغ برای ایجاد یک واقعیت است تا خواننده را فریب دهد.
قبلا گفته باشم، داستان سرکار خانم احسنی را متنی رئالیستی می دانم گرچه نویسنده سعی نموده است با متدهای پست مدرن در یک تمرین کارگاهی بنویسد، اما به نظرم متن برای پست مدرن شدن نیاز به شنيده شدن دو صدا را در کنار هم دارد، یکی صدای پشیمانی و دیگری صدای توجیه جمال از کرده ی خود که در تقابل با هم نشان داده شده باشند.
بگذریم، تا اینجا می شود به جرات گفت من با نماینده قانونی گروه فمنیستی پرحاشیه، در یک نقطه اشتراک نظر داریم و آن اینکه هر دوی ما، سبک داستان را رئالیسم می دانیم.
بر اساس این فرض، رئالیسم را زنجیره ای از روابط علی معلولی باید دانست و براساس همین زنجیره، کلیه تصمیمات و ماجراهای اصلی داستان موقعی باور پذیر می شوند که شخصیت پردازی مناسب آدم های اصلی اش، علت یا چرایی تصمیمات و رفتارهای آنها را بیان کند.
مثلا، جمال چگونه آدمی است که احساس گناهش منجر به خودکشی می شود؟
چرا بجای خودکشی، راه دیگری را انتخاب نکرد، مثلا صریحا اعتراف نکرد تا از زیر بار غم گناه خارج شود؟ آیا طرح این چرا در حلقه روابط علی معلولی داستان، ناروا می نمایاند؟! ، اگر ناروا می دانیم شاید از تکنیک وجود حادثه داستانی در رئالیسم بی اطلاعیم،
داستان را اگر از علت های بوجود آورنده ماجرا ها و تحولات شخصیتی خالی کنیم، تنها سوژه ای خام باقی خواهد ماند.
به دو روایت زیر توجه کنید:
یک / شاه مرد و بعد از آن ملکه هم مرد
دو / شاه مرد و بعد از آن ملکه از غصه نبودن شاه مرد.
روایت یک، سوژه است، و روایت دو طرح، چرا طرح؟ چون علت و چرایی مرگ ملکه مشخص شده است.
در چرا های ارائه شده ام در نقد داستان، دنبال علت موجده تصمیمات و تحولات شخصیت ها بوده ام، اصولا هر خواننده ای در رئالیسم دنبال این چراهاست،
چرا مژگان، عاشق سعید شده است، آیا این تصمیم در روایت رئالیسم نیاز به علت ندارد، حادثه یا علت ماجرا در داستان کجاست؟
همانطور که می دانید، حتی انتخاب اسم برای شخصیت ها در رئالیسم باید چرایی خود را داشته باشد و حتی یک کلمه و یا جمله و ماجرایی بی ربط با حلقه ی علی معلولی داستان، جایگاهی نخواهد داشت، وقتی در عرض بیست و پنج سال اموال حاجی بالا کشیده می شود، و خانواده حاجی لام تا کام حرفی برای گفتن ندارند و اعتراض نمی کنند آیا خواننده را به این گمراهی نمی اندازد که شاید خانواده با تاراج اموال حاجی موافق بوده اند؟؟ . در نهایت می توان گفت شخصیت پردازی آدم های داستان، برای جواب به چرایی ها می آیند و چون شخصیت پردازی ها ابتر مانده اند، به چرا ها پاسخ داده نشده است،
در خاتمه باید بگویم، دیدگاه پست مدرن به این داستان، تمام معادلات بالا را تغییر می دهند، بشرطی که پست مدرن نوشته شده باشد.
بطور قطع باید گفت، نویسنده اطلاع کامل از مبانی رئالیسم دارد، اما چون قصد نگارش پست مدرن را داشته دنبال طرح علت این چراها نبوده است، شاید اگر از مختصات پست مدرن در داستان استفاده بیشتری میشد، داستان بدون پاسخگویی به این چراها، از نظر فنی بدون اشکال می نمود، چرا که در پست مدرن هر چیز ممکن است و هرگز از قواعد رئالیسم پیروی نمی کند.
داستان با یک بازنویسی و اضافه شدن چند تکنیک دیگر از پست مدرن، خود را از نقدهای اشاره شده من و بعضی از دوستان رها می کند و هویت پست مدرنیسم خود را پیدا خواهد کرد.
با احترام

جمع بندی استاد علیاکبر ترابیان
بسم الله الرحمن الرحیم.
از خانم حسنی تشکر میکنیم که ما را مهمان داستانشان کردند و از دوستانی که اظهارنظر کردند متشکریم.
یادآوری کنم که ما توی نقد همان ابتدا اگر آقای جمشیدی تکلیف خودمان را با سبک روشن کنیم، بعد احتمالا بعضی از نقد بر نقدهایی که زده میشود شاید کمتر صورت بگیرد.
مثلا الان آقای دبیری رسیده بودند که این کار به پست مدرن نزدیکه ولی نقد شما و نقد های دکتر صحافیان را که من گوش میکردم یا خانم ایلخانی یا دوستان رو بیشتر به رئال با مبانی رئال می خواند.
مثلا وقتی میگویند پایان باز رئال دیگه یا وقتی که از شخصیتپردازی صحبت میکنند، رئال یا چرایی ماجرا یا حتی عنوان داستان رئال.
ولی باز اگر این کار به پستمدرن رفته باشد، خب در پستمدرن قرار است که اتفاقا هر چه قطعیه و قبلا عادت بوده باور بوده این را می خوام بشکنمش.
یعنی اصلا قصد دارم شیوه روایت بشکنم.
قصد دارم شیوه شخصیتپردازی بشکنم. تعمدی دارند.
عمدی دارند عادتها رو دگرگون کنند.
یک دگرگونی توی قلم پست مدرن هست.
اصلا کلا یک قلم معترضه.
یه قلم طغیانگریه پستمدرن.
حالا توی فیلم هم همینه.
توی نقاشی هم همینه.
توی داستان هم همینه.
حتی توی موسیقی.
شما داری سنتی رو گوش میکنی.
یکهو پاپ میشه.
مثلا اون روالی که ما عادت داریم گوش کنیم عادت داریم ببینیم رو به هم می ریزند.
حالا اگر ما از نگاه پستمدرن بخواهیم نگاه بکنیم، به نظرم این تکنیکی که خانم احسنی خواستند تمرین بکنند، الان همان ابتدا به ما میگویند که گفتوگوی گوینده، ذهن شنونده
یک گوینده در ذهن دارد حرف میزند، یک شنونده در ذهن دارد میشنود و شنونده هم اظهارنظر میکند.
بعد این گفتوگوی داخل ذهن میخواهد ضبط کند و این ضبط را وسیلهای کرده که بعد به من مخاطب و به من بعد که میخواهند گوش کنند، بگوید تو ذهن من این طور چیزهایی میگشته میچرخیده یعنی اصلا قصدش یک خط روایی نیست.
تکه هایی از تاریخ زندگی خودش رو میخواهد به صورت گفتوگوی ذهنی ضبط کنه و به ما بگه بهاصطلاح و از همان ابتدا ما را میبرد در یک فضای ذهنی.
یعنی ما بیشتر از اینکه عینیت بیرونی رو ببینیم داریم ذهنیت درونی رو میبینیم.
خودشون اشاره کردن به یک تکنیک.
من یک یادآوری برای دوستانی که گذروندن هم شاید تکراری باشه بکنم بد نیست.
ببینید ما که الان اینجا نشستیم شیوه ای که نشستید. شما هر کدوم از دوستان به یک شیوه ای نشستند که اصطلاحا میگن زبان بدن.
به هر کدوم از ما فرصت میدن حرف بزنیم که میشه گفتار هر یک از ما که احتمالا با دیگری فرق داشت.
چه اونها که مکتوب خوانده اند، چه اونها که شفاهی صحبت کردند و اینکه آقای جمشیدی بلند شدند بروند برای پذیرایی کمک بکنه.
این رفتار بود دیگه.
رفتار ما، گفتار ما و زبان بدن ما معلول احساس و باورهای ماست.
یعنی ما چه باوری داریم؟
چه احساسی داریم؟
رفتار ما اینجوریه.
گفتار ما اینجوریه.
خود این احساس و باور معلول یک نگرش است.
یعنی نگرش ما روی باورمون اثر داره، روی احساسمون اثر داره.
باز عقب تر میریم.
این نگرش ما به محیط بستگی داره به تربیت بستگی داره به ژن بستگی داره، به جو و فضا بستگی داره.
خانم احسنی دارن به ما میگن که این آدم که اتفاقا خانم حسنی فکر میکنم صحبت آقای دکتر رو جور دیگه ای برداشت کردن.
آقای دکتر میخواستن همینو بگن که عموما کسانی که سختی میبینند بعد آدم های سرسخت و سختی میشن و این داستان اینو داشت نشون میداد یعنی نقد نداشتند میخواستن بگن یک مصداق بود.
اتفاقا برداشت آقای دکتر گمانم این بود آقای دکتر میخواستی اینو بگی؟
- بله
ببینید اتفاقا خانم حسنی در این داستان میخواد بگه که دوره اولی که این آدم حمال یک رفتاری داره.
حالا که آمده بجای ارباب نشسته یک رفتار داره ولی رفتار هنوز متاثر از قبله.
انگار یک رخنه هایی در شخصیت این آدم هست. حفرههایی در احساس این آدم هست که این رخنه ها و حفره ها هنوز محسوسه از بین نرفته.
می خواد بگه.
تاثیر احساس بر عمل باز تاثیر باور بر احساس و تاثیر محیط بر اون نگرش این لایه های متفاوت عجیب درونی رو در یک گردش گفتگوی ذهنی میخواست این داستان نشون بده.
قصدش یک داستان شسته رفته ای که مثلا اتفاقا یک کسی با برادرش اشنا میشه یا برادری با خواهر اشنا میشه، همچین چیزی نیست اون تو کار رئال می تونیم بگیم این اتفاقی بود هندی بود از این حرفا، ولی قصد نویسنده پست مدرنی که در یک گردش ذهنی ممکن است صد سال تکانده بشه، ممکنه یک دوره ده ساله تکانده بشه.
مثلا داره میتکاند اون ذهن رو و اگر ما ذهن تکانی در نظر بگیریم خب اینجوری به این سبکی که الان خانم حسنی نوشته بودن خیلی موفق بود که یک دوره ای رو به بهانه ای که میخواد ضبط کنه تکوند.
ولی به نظرم تو این ماجرا ما دو نوع عشق داریم عشقهای مشروع و عشقهای ممنوع.
مثلا کسی عاشق خواهرش بشه، کسی عاشق مادرش بشه، کسی عاشق پدرش بشه.
اینها در تاریخ هم داریم ها.
از این دست عشقهای ممنوعه در تاریخ داریم.
توی عشقهای ممنوعه.
معمولا وقتی میارن نمیخوان اون عشق رو نشون بدن.
میخوان کنش و واکنشهای اجتماعی اون محیط رو نشون بدن و بعد هم واکنشهای مخاطب رو نشون بدن.
حالا من مثال بزنم فرض کنید که در دو هزار سال پیش یک داستان مکتوب داریم.
گیلگمش که این بلند شده بره می خواد به جاودانگی برسه.
جاودانگی به قول فیلمنامه نویس ها مک گافین یک هدف کلی هست ولی قصدش اینه که در طول این مسیر تغییر و تحول هایی که پیدا می کنه اون ها رو نشون بده.
مثلا در اودیپ. مثلا مثلا در سیاوش و سودابه.
مثلا این نوع عشق ها، عشق های ممنوعه است.
یوسف و زلیخا که در قرآن، در تورات، در انجیل مادری با فرزندخوانده خودش بخواد ارتباط بگیره اینها میشن جزو عشقهای ممنوعه.
اتفاقا اگر خانم احسنی چون می خواد قطعیت رو به هم بزنه، قطعیت در روایت رو قطعیت در گفتگوهای ذهنی و قطعیت در عمل و احساس رو داره به هم می زنه.
اگر اینجا هم بحث چون آقای طالبی میگن که خب صیغه اش بوده دیگه اینم بچشه.
اینم که داره میمیره.
مثلا چه نگرانی داره؟
حالا اونجا نوشتن صیغه موقت نمیدونم صیغه دائم هم داریم یا نه.
چون عقد دائم و عقد موقت داریم خود صیغه مجاز از همینه که موقته دیگه حذف شده بود خلاصه.
حالا اگر به نظرم داستان به اون سمت میرفت که اصلا بچه خودشه.
این اصلا نازا سترون اربابه و او خیال میکنه بچه اونه.
ضربه ای که داستان به مخاطب میزنه و به محیط میزنه.
فرض کنیم که داره ضبط میکنه که آقا این سعید بهادر پسر فلانی نیست، پسر فتاح نیست. پسر منه. والسلام.
بعد هم بره از پل خودش رو بندازه پایین.
اتفاقا خیلی ضربه میزنه.
یعنی بعد من من و شمایی که میشنویم تکان می خوریم.
محیط هم خیلی تکان می خوره.
پس بیخود نبوده همه چی رو به اسمش زده.
پس نگو که فلان هزار رقم تحلیل های ذهنی در واقع یک شخم میزنه ذهن و احساس مخاطب رو.
به نظر من در این اندازه که این یک بچه صیغه ای و آمده مثلا می خواد توی زندگی اینها دومرتبه برگرده، این خیلی اون تکانه رو نداره.
تکانه ای که باید شما اتفاقا تکنیکی رو انتخاب کردید که می خواد تکانه داشته باشه دیگه.
یعنی برای تکانه داره بر تکانه داشته باشه، بر نگرش تکانه داشته باشه، اون قطعیت های فرهنگی و اخلاقی رو می خواد بشکنه دیگه.
خب حالا یک دفعه شما می بینید که یک چیزی داره برملا میشه توسط یه کسی داره برملا میشه که شنیدیم نیست دیگه.
خودش داره میگه. خود سودابه داره میگه که من سیاوشو می خوام و بعد هم باز اونجا وقتی که می خواد رو بشه می زنه زیرش.
زلیخا به همه زنا میگه که اگه می دونید و می تونید اینو به من دوست باز جای جاش می رسه می زنه زیرش که این می خواسته این کارو بکنه.
یک مشابهتی بین سودابه و سیاوش و یوسف و زلیخا و ما آنجا تکان میخوریم.
واقعا که واقعا میخواسته کام بگیره.
اون ضربه نهایی ای که می خواد بزنه جاییه که ما متوجه بشیم سعید خلاصه تخم و نژاد کیه، نژاده کیه؟
و بعد به نظرم تکانه هایی که مورد نظر بوده بر اساس تکنیک شدیدتر میشه.
یعنی تبدیل به یک زلزلهای میشه علیه.
علی ای حال همین طور که همه دوستان اشاره کردند زبان آقای جمشیدی هم اگه رئال بگیریم زبان متفاوتی بود.
اگه پستمدرن بگیریم که کاملا جا افتاده بود.
یعنی کاملا واگویههای ذهنی رو ما دقیقا حس میکردیم دوربین رفته تو ذهن طرف. گفت و گویی تو ذهنمه چون حدیث نفس با مونولوگ فرق داره.
من الان دارم گفتگو می کنم با شما صحبت می کنم با شما، تا از شما چیزی نپرسم و شما جواب من رو ندید.
مونولوگ دارم انشای خودم رو می گم ولی من نه اصلا دارم با خودم حرف می زنم.
خودم با خودم و بعد خودم با خودم حرف زدن ها رو بلدم بنویسم.
این می شه حدیث نفس که کار خیلی سختیه.
یعنی گفت و گوی ذهنی رو کسی بتونه در بیاره.
کار آسونی نیست و اینجا چقدر روان در آمده بود.
خیلی روان از ابتدا تا انتها در آمده بود.
اون گریز تاریخی هم که بعضی دوستان گفتن یکهو مثل خانم امینی گفتن لو رفته.
اصلا خط رئال نبوده که بخواد لو بره داره یک تکانه، یک فرض کنید یک چیزی رو یک جایی پنهان کردن حالا می تکانند جلو همه.
اصلا قصد این نیست که بخواد بگه از کجا یک ماجرا شروع شده، کجا اوجش کجا پایانش هست. میشه؟
داستان این نیست.
داستان میخواد یک برهه از زمان بترکونه.
اصطلاحا به آفتاب کنه رو کنه و به بهانه ای که می خوام ضبط کنم و خودم رو بکشم این واگویه درونی رو به ما داره نشون میده.
با اینکه یک تمرین بوده، یک مشق بوده.
واقعا قابل قبوله.
خیلی خوب نوشته بودن.
خیلی موفق نوشته بودن و تجربه هایی که دوستان ما دارند.
من همیشه گفتهام که متوسط به اصطلاح نوبل ادبی پنجاه و هفت به بالاست.
یعنی معمولا کسانی که شصت را رد میکنند به هفتاد میرسند.
وقتی برمیگردند مینویسند اینها چند بار پوست اندازی کردند در زندگیشون.
مثلا ممکنه عشق رو شکست و ورشکستگی اقتصادی رو، جنگ رو، خیلی چیزها رو تجربه کرد.
یک تلخی های عمیقی رو، یک سختی های جگر سوزی رو ممکنه تجربه کرده باشن و وقتی اینها مینویسن پخته می نویسن، خیالی نمی نویسن.
اصطلاحا اوبژه می نویسن.
شما می تونید عینی ببینید تمام اون زندگی و دوره ها رو و از قضا دوستانی که سنشون سن پخته تریه وقتی مینویسند غنیمته برای جوونترها.
آقای جمشیدی که پیشکسوت هستند.
آقای دکتر صحافیان و خانم ایلخانی و آقای طالبی.
خلاصه به هر صورت پیشکسوت های ما وقتی می نویسن بله واقعیت همینه که میگم من تجربه ها، رویاها، می تواند مغتنم باشد. انشاالله که موفق باشید.
خودتان را لطفا تشویق کنید و ممنون از همه دوستان و عزیزان. زنده باشید.

