عکس نوشت 53 صدای ِ پای ِ رفاقتت مرا از ابتذال خاموشی رهاند و مرا کِشان کِشان برای دعوت به حضورت به این جا کشاند. چه کودکانه و مشتاقانه به سوی ِ گام های ِ کودکی ام می دَوَم ملیحه نامنی خدا خدا می کردم خودش در رو باز کنه, به سن تکلیف که رسید…
عکس نوشت 52 خانوم جان شما به حرفم گوش کن! روی اون فرش طرح خشتیه، اونی که دو تا پشت سرته بشین عکس بگیرم. اگرم الا و بالله روی همین یکی میخوای عکس بگیری، بیا لباس آبی رو بپوش. چش درد شدم نگات کردم چقد لجبازی راشین قشقایی چی شده، چرا تکان نمیخوری؟ شروع کن!…
عکس نوشت 51 کدام جادّه ی خاکی یا شاید هم جادّه های بی روح و مرده ی مُدِرن و آسفالت مرا به نگاه هفت رنگ عاشقانه چشمان ِ آسمان رساند. نمی دانم! گاه خود راه تو را به سوی جهانی دیگر می کشاند و دَوان دَوان به سویش هم سو می شوی. کدام بی قراری…
عکس نوشت 50 می خواست آخرین کلمه کتابش را بنویسد و بعد خودکشی کند. مداد نداشت. کاغذ هم تمام شده بود. گاهی برای خودکشی همه چیز مهیاست اما برای نوشتن یک کلمه نه کاغذ هست و نه مداد. معصومه خزاعی یک بغل روشنی برایم آورد آنقدری که گره از قلبم گشود و سر ریز شد.…