اتاق های زندان را نقاشی می کنم. من که رفتم کسی نبود آن جا. یعنی من را وقتی می برند که دیگر قرار نیست آن آدم برگردد به سلولش. می دانید که زندانی ها روی دیوارها می کشند، می تراشند، می نویسند، نقاشی، شعر، ترانه. از همین چیزها می شود حدس زد اینکه آزاد…
صدای مادرش بود. یادش آمد. زمانی که هنوز وارد این شلوغی ها نشده بود. اما کجاست؟ جعبه چوبی را بغل گرفته بود به خیال اینکه می تواند بار دیگر به رحم مادرانه ای بازگردد. یادش آمده بود. صدای مادرش بود. مهدی نوروزی سازت بد نیست باباجان ولی خودت هم می دانی که حالا حالاها باید…
-مادر -جان مادر -چرا بعد از این همه بدبختی و دربدری و بد آوردن وقتی میرم پشت آینه خودم رو شکسته و زمین خورده نمی بینم، از خودم لجم می گیره چقدر خیره ام من!! -به بابای خدا بیامرزت رفتی مادر همیشه می گفت: ریشه به جا باشه باز سبز میشه! الهی نور به قبرش…
- بله درست است گاهی صدای آنها را درمی آوریم از این جهت که نگویند خودش را می گیرد. ما کبوترپرست نبوده و نیستیم، هیچ تعصبی هم به کبوتر بودن مان نداریم، خودتان شاهدید در جلسات چلچله ها هم گفته ام بارها، چلچله باش، اصلا هرچه می خواهی باش اما کبوترانه! - بله همانها که…