پنجره رو به رویم نشسته است. توجهی به من نمی کند. حتی به این کتابی که با کمک خودش چاپ کرده ام. چشم دوخته به پنجره نیمه باز اتوبوس که تمام صحنه های رمان را به سرعت از جلو چشمانش عبور می دهد. اما من کاملا به او نگاه میکنم. خیره به چشم هایش هستم…
داستان «ننه عصمت » جمعیت زیادی از زن و مرد در تاخت و تاز آفتاب ظهر تابستان، در جلوی مسجد ایستاده بودند مردها با صدای بلند صلوات می فرستادند و زن ها چادر ها را روی سر محکم می کردند رمضان کنار اصغر میان جمع ایستاده بود اصغر گفت: _ ننه عصمت که خواب…
داستان « باد » دارم نماز می خوانم شهرام ناظری در حال خواندن است «گل صد برگ فرو ریخت ز خجلت که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد » سوز صدایش در نوای دلنشین سه تار از نازکی حریر چادر سپیدم عبور می کند و در وسط فکرم می نشیند ضبط…
«حفره» من و مادر به خانه برگشته ایم و من روی مبل نشسته ام سرم را میان دو دستم گرفته ام و خم شده ام روی زانوهایم. دو ساعتی هست که از قبرستان آمده ایم بوی خاک و کافور و گلاب در تاروپود لباس های سیاهم راه می رود. بابا جان، پدربزرگ دوست داشتنی ام…