عکس نوشت 39 شماره 6: از امامزاده خواستم که این دفعه دیگر مامان را راضی کند که بعد زیارت من را ببرد و سوار آن تاب برقی کند که همیشه سمانه و علی سوار می شدند و تعریفش را برای من میکردند. حتی توی صف تاب برقی قد بلندی کردم که نکند من را به…
عکس نوشت 39 شماره1: ره باغ تنها جایی که می شد نازیک را سرگرم کنیم همین پارک وانوش بود و همین تاب های بلندش. به مادرش گفتم با مارینا می برمشان تاب سواری. دنیارا فراموش می کنند وقتی سوار تاب بشند. پدر نازیک صبح اول وقت زخمی شد. این طرفی ها میگن کار اون طرفی…
عکس نوشت 38 شماره 1: ما نامزد هم نیستیم خواهر برادریم من کرشمه ام داداشم ذوالفقار او دست نداره گنگ مادر زاده هروقت خیلی خوشحال میشه دوست داره دندونش بگیره هر کار کردیم نتونستیم این عادت رو از سرش بیرون کنیم. بچه ها توی کوچه ازش می ترسند. یکبار آدینه محمد پسر همسایه نونشو داده…
عکس نوشت 37 گفتی چه عظمتی داره پرواز! گفتم: کشیدن آرزوهای کثیف دردآور است. گفتی: خوش به حال پرنده ها! گفتم: حتی قلم هم اطاعت نمی کند. گفتی: فکر میکنی میشه بال وپر درآورد؟ گفتم: کاش میشد نفرین را تصویر کرد. نفرین ابدی که با دودهای سینه تصویر شود. گفتی: حالا اون پشت ایستادی که…