برف
از ماشین پیاده شدم. چکمههایم تا جای قوزک پا، توی برف رفت. من در را نبستم، لابد خودِ دکتر کِش آمده و در را بسته. چراغ قوه را طرفش گرفتم. همانطور نگاهم میکرد، مثل همیشه. اصلا این نگاههایش را دوست داشتم. یک قدم که به طرفش برداشتم با خودم فکر کردم، میشود خون آدم هم…
0 دیدگاه
3 اسفند 1396