عکس نوشت 35 بیدارشو بیدارشو دستهایت هنوز بوی قصه می دهد . تو ! آنقدرتمام نشدنی هستی که رنگ آسمان ،رنگ شجاعت تو شده است. بیدارشو بی بی رقیه می گفت تو در آسمان غوغایی به پا کرده ای . بی بی رقیه می گفت برای فرشته ها از زمین مهربانی برده ای . دیشب…
عکس نوشت 34 باربرها وسایل قدیمی و گرد و خاک گرفته خانه را داخل کامیون حمل بار گذاشتند. تنها و ساکت در اتاق قرمز مقر حکمفرمایی خانم والده ایستاده ام. پرده ابریشمی که از هند خریداری شده است هم مانند سایر وسایل کهنه و قدیمی شده و سوراخی بزرگ در میان آن به وجود آمده…
عکس نوشت 33 ساعتش را دید. - دارد می اید. سیگار را گوشه لبش نگه داشت و بساطش را کنار زد. عکس ها که تمام شد خاکسترش را تکاند. - چیک چیک چیک چیک از چی عکس میندازی خانم، نداری کجاش تماشا داره ؟ عکس ها را نگاه می کردیم. گونه هاش گود می شد…
عکس نوشت 26 برای آن چنار جوان آنقدر خندید که چنار، بهارش را به یاد آورد و خزان شد. برای بزغاله ی سفید بی بی هم همانقدر خندید، بزغاله از روز بعد گم شد و بعد از چند روز بار دیگر از مادرش به دنیا آمد. خنده هایش نمی دانم چه خاصیتی داشت که ریشه…