در من شهری است که هر از گاهی در غبارهای خاکستریام پنهان و پیدا میشود. ساکنانش پنجره هایشان را محکم بستهاند تا غبار در ریههایشان فرو نرود و وقتی بیرون میآیند دلشان به این خوش است که ماسک شان فیلتر دارد. در من شهری است که بلندترین برجش خودش را به نزدیکی گوشم رسانده…
عاقبت، آن ماهی که سالها در شکمش زندگی کردم، شکار شد. منتظر بودم تا به ساحلی امن و سرسبز برسم. و صیاد ماهی را به ساحل کشاند. از توی آن تاریکی ها شنیدم که گفت: خنجرم را بیاورید. صیاد خنجرش را فرو کرد و دیوارخانه ی چند صدساله ام را پاره کرد. حالا من…
از وقتی عنکبوت زرد به دیوار اتاقم آمد ساعت دیواری هم برعکس چرخید. عنکبوت زرد را خواب دیدم، خواب دیدم پشت پروانه ای سوار بود. و عنکبوت، از همان پشت پروانه، از همان خواب، اتاقم را دید. تارش را انداخت دور چرخ دنده های ساعت، و ساعت را متوقف کرد. در آن توقف توانست…
ہ این طلا است. همین اول خواستم خیالتان را راحت کنم آقای جعفری اگر می خواهید این متن را بگذارید در سایت که دغدغه ملاحظات و حذف و اضافات نداشته باشید! واضح بگویم؟ چشم. یعنی آن چه می نویسم هیچ ربط و خبطی ندارد به آن تابلوی سرکوچه مان که خودش افتاده توی عکس و…