در واپسین جلسه دوشنبه داستان موسسه داستان نویسی سمر در تابستان 1404 اثر دکتر علیاکبر ترابیان خوانده شد.
به گزارش وبسابت مدرسه داستان نویسی سمر سبز، در ادامه سلسله نشست های آفرینش و ارزیابی داستان به همت موسسه داستان نویسی سمر، جلسه نقد داستان دیگری با عنوان «فنچ» اثر دکتر علیاکبر ترابیان از اعضای موسسه داستان نویسی سمر دوشنبه 3 شهریور ۱۴۰۴ برگزار شد.

در ادامه ابتدا به خوانش داستان پرداخته، سپس نقدهای ارائه شده بر این داستان مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
متن داستان «فنچ» اثر دکتر علیاکبر ترابیان
تا وارد آپارتمان میشود فنچ از روی سرش میبرد طرف آشپزخانه، روی یخچال مینشیند.
کبری یک راست می آید و شیشه ی آب را از یخچال بر می دارد و هورت هورت تا نیمه میتوشد و می گذارد سر جایش.
فنچ میپرد طرف اتاق خواب و روی جا لباسی مینشیند کبری همان طور که مانتوش را در می آورد و روی جا لباسی می گذارد فنچ روی تخت خواب میپرد. کبری با تاپ و شلوارک دراز به در از روی تخت خواب ولو میشود.
فنچ کنار موبایل پرت شده روی تخت نشسته. کبری با پایش موبایل را پیش میکشد. نگاهی به صفحه ی موبایل می اندازد و با انگشت آن را لمس میکند و میگذارد کنار بالش.
موبایل بوق میخورد، سه بار.
مادرش از آن طرف با صدای بلند میگوید:
- الو کبری
- سلام مامان
- سلام کجایی؟ چند بار زنگ زدم جواب ندادی؟
- چی شده مامان؟ با بابا حرفتون شده؟
- نه دلواپست شدم.
- مامان من چرا از این حرفا دست بر نمیداری؟ الان ۵ ساله، منم و این فنچ! مگه گرگ ما را خورده؟
- این چه حرفیه تا مادر نشی نمیفهمی چی میگم. باز اگه اینجا بودی خوب بود. بلند شدی رفتی جایی که نه کسی رو میشناسی نه کسی تو رو میشناسه داری خودتو شکنجه میکنی آخه تا کی؟
- صد بار این حرفا رو زدی منم گفتم عمداً کوچ کردم به جایی که منو نشناسند. مهم دلمه که دلم خوشه. اتفاقاً امشب مهمون دارم یکی مثل خودم غریب و تنهاست ،اینجا دعوتش کردم میخوام باشم غذا بذارم مواظب خودت و بابا باش.
- خداحافظ.
- تو هم مواظب خودت باش دخترم خداحافظ.
فنچ میپرد طرف اشپزخانه روی مایکروفر مینشیند.
کبری از یخچال بخشی از غذا را توی بشقاب میریزد و میگذارد داخل مایکروفر.
فنچ پریده روی تلویزیون کبری با کنترل تلویزیون را روشن میکند. شبکه جیم تراور از یک جزیره گزارش میدهد، خانمی هم سن و سال کبری از جنگل داخل جزیره صحبت میکند. از حیوانات عجیب و غریبی که در هیچ جای دنیا پیدا نمیشود جز همان جزیره.
غذا را از مایکروفر در می آورد پشت اپن مینشیند و میخورد. از تلویزیون چشم بر نمی دارد. فنچ روی یخچال نشسته، کبرا بلند میشود از فریزر یک بسته گوشت بیرون میکشد. از سطل برنج هم دو لیوان برنج توی ظرف آب میریزد آنها را میشوید و نم میکند. یک لیوان سرخالی لوبیای چیتی هم توی ظرف دیگر یک بسته سبزیهای سرخ شده را توی یک بشقاب میگذارد.
فنچ کنار موبایل روی اپن نشسته. کبرا موبایل را بر میدارد و میرود روی کاناپه رو به تلویزیون دراز میکشد. فنچ بالای کاناپه نشسته کبری موبایل را با انگشت لمس میکند. موسیقی پخش میشود دام دام دام دام، دام دام دالا دام دام.
- الو سلام وحيده
- سلام کبری جان
- خوبی؟ آرها چه موسیقی جالبی برای زنگ گوشیت گذاشتی؟
- سمفونی ۵ بتهوونه
- خیلی ازش خوشم میاد!
- میگم وحیده زودتر بیا بشینیم بیشتر حرف بزنیم.
- اتفاقاً یک فیلم گرفتم رنگ آثار از پاراجانوف، دیدی؟
- نه ندیدم اسمشم تا حالا نشنیدم
- خیلی باحاله البته از این بزن بکوبها و تعقیبگریزا نیست اگه حوصلشو داشته باشی میبردت تا هفت توی ذهنت.
- خوب زودتر بیا با هم ببینیم.
- باشه یک ساعت دیگه راه می افتم
فنچ پریده روی دستگیره در حمام، کبرا فرز و تند از کاناپه کنده میشود و خودش را می اندازد داخل حمام.
به چشم به هم زدنی بیرون میآید و توی اتاق خواب مقابل آینه ی تمام قد می ایستد. موهای بلندش را با سشوار خشک میکند. کمی از سمت چپ موهای جلو سرش، سفید شده.
با دقت مژه ها و ابروها را سیاه میکند چشمهای درشتش بیشتر به چشم می آیند.
لبها را با رژ قهوه ای سوخته میکشد. پیراهن و دامن فیروزه ای میپوشد.
خودش را به آشپزخانه میرساند. خورش را بار میگذارد و برنج نم شده را کمی نمک میزند. میوه و شیرینی از یخچال بیرون میآورد و سلفون میکشد.
نگاهش را به هر طرف پرت میکند خبری از فنچ نیست. پشت گلدانها را نگاه میکند و پشت تلویزیون و اطراف مبلها را، بعد به اتاق خواب میرود به هر جا که قبلها مینشسته نگاهی میاندازد. چند بار هر دو دست را به هم میزند و پشت آینه میایستد لبها را غنچه میکند و موچ موچ موچ میکند و از آینه همه جا را میپاید. برمیگردد طرف هال.
- فنچ من عزيز دلم تیز پرواز، ناز نازی، مونسم، خوشگلم کجایی؟
دوباره همه جا رو از نزدیک وارسی میکند، خبری نیست.
به ارزنهای گوشه ی سینی طلایی رنگ روی این نگاه میکند و به ظرف کوچک آب
زنگ به صدا در میآید از پشت آیفون وحیده را با یک جعبه شیرینی و یک دسته گل که شال طوسی و مانتو سفید پوشیده میبیند.
- سلام بفرمایید خوش آمدید تشریف بیارید طبقه ی سوم.
اسپری را بر می دارد و چند پاف وسط هال چند پاف روی پرده ها میزند بوی بهارنارنج پخش میشود .
در را باز میکند آسانسور میایستد، وحیده خارج میشود کبرا شیرینی و گل را از وحیده می گیرد.
داخل میآیند آنها را روی اپن میگذارد، هم را در آغوش میگیرند.
- وای کبری چه آپارتمان خوبی داری.
- اره والله، قفس قشنگیه.
- نگو دولتسراست ماشالله
فنچت کو؟ روی سرت نیست؟
- قایم شده هرچی میگردم پیداش نمیکنم. لباساتو یکن شاید حوصلش سر بشه، بزنه بیرون.
- سابقه داره؟
- نه والله، بار اوله توی این ۵ سال، راستشو بخوای نگرانم.
- بیا با هم بگردیم
- گشتم، پیداش نیست.
- جایی باز نبوده بزنه بیرون؟
- اگه جایی هم باز باشه نمیره اصلا از من کنده نمیشه بی ادبیه توی سرویسم با من میاد توی حموم هم با من میاد میشینه روی اینه اگه میخواست بره از سوراخ در هم میتونست بره.
- از یک تیله هم ،کوچکتره پراشو بکنی نیم بند انگشته.
- خب بیا با هم بگردیم
- حالا بنشین یک نوشیدنی بخور هرجا باشه همین جاست شوخیش گرفته، شایدم ناز داره
- از کجا معلوم؟ شایدم قهر کرده
- چرا قهر؟
- شنیده دوست پیدا کردی؟
کبرا خنده ی ریزی میکند و می گوید:
- اینقدرها حسود نیست!
کبری شال و مانتو وحیده را میبرد روی جالباسی میگذارد.
وحیده با موهای کوتاه مردانه و پیراهن طوسی نیم آستین روی مبل روبروی پنجره مینشیند. از کیفش آینه اش را درمیآورد، چشمان میشیاش به لبهای خشکش دوخته شده. رژ بیرنگ را روی لبانش میکشد.
کبری برایش شربت بارهنگ و آبلیمو میآورد. شربت را نرم نرم مینوشد.
به نیمه لیوان که میرسد رو میکند به کبری که دارد قابلمه خورش را هم میزند؛
کبری جان بیا بگردیم فتج را پیدا کنیم خیلی بانمکه انگار خونه یک چیزی کم داره، درسته؟
کبری میوهها و شیرینیها را روی میز عسلی میگذارد و پیشدستی بلورین با چاقوی تمام استیل و یک چنگال مینیاتوری
را کنار ظرف میوهها قرار میدهد.
- دهانتو شیرین کن پیداش میکنیم.
- باشه هنوز خیلی وقت داریم.
- راستی فیلم رنگ انار را آوردی؟
- اره ریختم روی فلش
- اول فنچ، اونم باید باشه
هر دو بلند میشوند، دوباره وجب به وجب هال و آشپزخانه و ورودی و جاکفشی و سرویس بهداشتی و حمام و بوفهها و کمدها و اتاقخواب را میگردند. آب شده رفته زمین.
وحیده از کبری میخواهد پرده بزرگ پشت پنجره را باز و بسته کند.
کبری پرده را باز و بسته میکند پر سیاه کوچکی با خالهای سفید به زمین مینشیند.
هر دو جلو میبرند فنچ از لای زنجیر نقرهای پرده میافتد.
کبری برش میدارد هر دو چشم ارزنی فنچ بسته شده پاهای قرمزش مثل برق گرفتهها خشک شده
- خدای من یعنی چی شده؟؟
وحیده فنچ را از دست کبری میگیرد کنار ساقه شمعدانی توی گلدان میگذارد.
کبری را روی مبل می نشاند از آشپزخانه برایش آب میآورد کبرا کمی آب مینوشد و تند تند اشک میریزد؛ یعنی چی شده؟
کبری جان لابد لای زنجیر گیر کرده خودش را توی تله انداخته شایدم گربه آمده پشت پنجره دل ترکونده، شاید مسموم شده، اصلاً شاید عمرش تموم شده خلاصه هرچی توی این عالم هست به یک اندازهای شارژ شده، اینم شارژش تموم شده، تمومه دیگه!
کبری خاموش گریه میکند وحیده جعبه ی دستمال کلینیکس را بالا میآورد کبری آهسته دستمالی میکشد و روی چشمانش میگذارد
- آخه وحیده ۵ ساله توی این شهر غریب همه کس و همه چی من همین فنچ سوسکیه، همه اینو فهمیده بودن ما دوتا یکی شده بودیم یعنی الان چی شده؟
- واقعاً کبری جان درکت میکنم همین اتفاق برای منم رخ داده منم یک پیشی پیشی پشمالوی سفید داشتم ۷ سال با هم بودیم، می فهمی ۷ سال. یک روز صبح بلند شدم دیدم روی کفشام خوابیده صداش زدم جنب نخورد برداشتمش خشک شده بود خشک خشک میدونی چی کار کردم؟ توی گلدون بزرگ بامبو، کاشتمش فردای اون روزم به یک آینه کار گفتم اومد تمام اتاق و هال و سرویس و حموم رو آینه های نیم قد کار کرد.
دیگه احساس تنهایی نمیکنم بذار کنار همون شمعدونی بکارمش بعد هم به همون آینه کار بگم فردا بیاد مدل خونه من برات آینه کاری کنه!
کبری از جا بلند میشود و می رود دستشویی،
تا برگردد وحیده با یک قاشق فنچ را توی گلدان شمعدانی کاشت.
کبری به سر و صورتش آب زده بود و چشمانش قرمز شده بود.
وحیده کنارش نشست و و گفت دوست داری سمفونی ۵ بتهوون را با هم گوش کنیم ازش خوشت آمده بود؟
- نه ببخشید حوصله ندارم!
- پس پاشو زیر گازو خاموش کن بزن بریم بیرون
- نه ببخشید حالشو ندارم
- پاشو بریم خونه من ببین آینه کاری من چه جوریه
- حالا نه بعد میام
- بگم همین فردا بیان برات کار کنه؟؟
- بہت خبر میدم
- پاشو برو روی تخت کمی دراز بکش منم با موبایل سرمو بند میکنم تا کمی حال تو جا بیاد.
- نه همین جا خوبه تو رو خدا ببخش دست خودم نیست.
- می فهمم چه حالی داری باز خوبه من کنارت هستم وقتی پیشی من تموم شد تنها بودم. مثل یک ماشین وسط بیابون که بنزین تموم کرده باشه حیرون و سرگردون.
- حق داری بهت خیلی سخت گذشته منم الان احساس میکنم همه چیز تموم شده.
- نه اینجوری نیست آدم بزرگتر از این حرفاست.
کبری بلند بلند گریه میکند وحیده دوباره برایش آب میآورد شانههایش را میمالد او را بغل میگیرد. موبایل وحیده زنگ
می خورد.
- الو سلام خوبید؟ چی شوخی می کنی؟؟
- دقیقا کجایید؟ پشت در مجتمع ؟ خوش آمدید من تا نیم ساعت دیگه می رسم.
- وحیده می نشیند روبروی کبری
کبری جان مثل اینکه قسمت نبود ما بنشینیم با هم گپ بزنیم دو تا از همکلاسیهام، آمدند میخواستند منو سورپرایز بیخبر راه افتادند الان پشت در مجتمع معطلن. اگر اجازه بدی برم ممنون میشم
- برو ولی برای شام بیاین اینجا
- قربونت برم در واقع نباید از کنارت برم الان چاره ای نیست ناخواسته است.
- این چه حرفیه؟ راحت باش
وحیده میرود شال و مانتوش را بر میدارد کبری بلند میشود وحیده از او میخواهد دراز بکشد و کمی چشمانش را ببندد.
کبری هر دو دست را در دو طرفش میگذارد آهسته بلند میشود دستش را وحیده میگیرد نرم نرم تا دم در می رود.
وحیده کفشهایش را میپوشد، کبری را بغل میکند اصرار میکند کبری برگردد.
کبری به وحیده می گوید :
- فردا به آینه کاران بگو بیایند.

جمعبندی دکتر علیاکبر ترابیان درباره داستان فنچ
اما نکته هایی که دوستان گفتند و یا مکتوب نوشتند من به دقت یک بار دیگر می خواستم بنویسم دیدم خوشبختانه مکتوب هست دیگه و میشه یکی یکی اینها رو دید و یادداشت برداشت و استفاده کرد.
آقای دکتر لطیفی تقریبا آخر مطلب شون گفته بودن که من نمیدونم این چه سبکی بود.
همچین سوالی را مطرح کردن که رئالیسم روانشناسی بود، سمبولیسم بود، مدرنیسم بود؟
پست مدرن بود چی بود؟
ضمن اینکه جواب هم خودشون داده بودن.
یعنی نشانه ها رو که داده بودن یک نشانه هایی از رئالیسم روانشناسی گفته بودن یک نشانه هایی از سمبولیسم.
این نشانه ها از مدرنیسم و یک نشانه هایی از پستمدرن گفته بودن.
به نظرم جواب داده بودن.
کلا ما اگر مثلا بوف کور رو بعضی ها میگن مدرنه بعضیا میگن سورئال.
ما در سبک ها اگر فرض کنیم ده تا ملاک داریم پنج به علاوه یک در هر سبکی بوده باشه مثلا اگه سه تا نشانه سورئال تو بوف کور باشه ولی شش تا نشانه مدرن تو بوف کور بوده باشه دیگه به اون میگیم مدرن.
در ضمن سورئال هم استفاده کرده. یا عکسش؟
اگه شیش تا نشونه نشانه سورئال بوده باشه سه تا مدرن باشه میگیم سورئاله درضمن از مدرن هم استفاده کرده.
گاهی میبینیم بعضی از آثار رو تا دو نشانه میبینن میگن این پست مدرن هست یا مثلا میگن این رئالیسم جادویی هست.
حتی میبینید کارهای قدیم رو تو مثنوی تو شاهنامه تا یه مقدار عجایب و غرایب میبینن، شکست زمانی میبینن میگن رئالیسم جادویی هست.
دو تا نشانه یا سه تا نشانه، در حالی که رئالیسم جادویی پونزده شونزده تا نشانه داره با سه تا نشانه نمیشه بگیم رئالیسم جادوییه.
به نظر خود من این داستان نشانه های پست مدرنیسمش میچربید.
یعنی مثلا اینکه قصه داشت، در پست مدرن میشد قصه داشته باشه. در پست مدرن شما میتونی از تکنیک ها و قالب ها و سبک های دیگه استفاده کنی. یعنی مثلا رئالیسم میتونی استفاده کنی، از سورئال میتونی استفاده کنی. این کار هم کرده بود.
توی پست مدرن اثبات واقعیت نیست. اتفاقا ابهام واقعیته. نمی خواد حقیقتی رو به شما مثل رئالیسم نشون بده. می خواد شما رو در برابر یک حقیقتی به صورت پرسشگر قرار بده. یعنی داستان که تموم بشه، بگه من راجع به مرگ بود، راجع به زندگی بود، راجع به ارتباط بود.
الان اساتید صحبت می کردند راجع به معنی دار بودن یا می گفتند وابستگی و دلبستگی.
انگار که ما رو وادار می کنه که فکر کنیم، این نوع ارتباط ها رو به چالش کشیده بود.
مثلا یک جایی خیلی تحلیلی و خیلی فیلسوفانه دیدم آقای دکتر لطیفی می گویند که این مدرن بود چون فقط می خواست دایره زندگی امروز صنعتی رو بگه که مثلا از آشپزخانه تا سرویس تا اتاق خواب.
در حالی که اتفاقا این درسته اونجا بود ولی از بیرون آمد. درسته اونجا بود از بیرون بهش زنگ می زدند. درسته اینجا بود یک کسانی از بیرون آمده بودند و وحیده مهمان شده بودند و او گفت که آنها را بگو بیایند.
یعنی کاملا خودش میگفت که اینجا یک قفسه در حالی که حصر و حبس نبود.
از نظر خود من نشانه های پست مدرنش به سبک های دیگر میچربید.
یعنی اگر بخواهیم بگوییم رئالیسم روانشناسی بله سه تا چهارتا نشانه رئالیسم روانشناسی تو این بود.
چون مسائل ذهنی و سایه روشن های خیال و واقعیت را داشت میگفت بود واقعا.
یا اگر میخواستیم بگوییم مدرن به دلیلی که دوربین فقط تو همون موقعیت بود از ابتدا تا انتها و همان زمان بود، بله این هم بود.
ولی پست مدرن بود به دلیل این که توی شخصیت، توی استعاره سازی پست مدرنی، توی سوال ایجاد کردن در ذهن مخاطب، توی استفاده کردن از سبک ها و تکنیک ها، اینها بی مهابا این کارها را کرده بود.
یعنی از ابتدا تا انتها. حتی یک جاهایی دیگه ما فکر میکردیم زاویه دید مثلا زاویه دید سوم شخص محدود هست.
ولی یه جاهایی هستن اتفاقا راوی توی ذهن ها هم میرفت راوی قضاوت میکرد.
صرفا باز رئالیسم نبود.
بعد یک اشاره ای بعضی از دوستان کردند توی بعضی از جاها که میشد مثلا رفتاری تر بوده باشه که خواننده اونها رو کشف بکنه.
که من البته یادداشت کردم راجع به دیالوگها.
دوستان میگفتن که مثلا دیالوگها میتونست بعضی از چالش ها رو حل کنه یا بعضی ابهامات رو حل بکنه.
تو پست مدرن میگیم که آیا لازمه همه چی رو به مخاطب بگیم؟
یا باید اجازه بدیم او هم برداشت یا کشفی داشته باشه؟
یعنی بدونیم این از مشهد رفته تهران زندگی میکنه. یا بدونیم از تهران رفته تو لاهیجان زندگی میکنه.
به ماجرای داستان چه کمکی میکنه؟
یا به درونمایه داستان چه کمکی میکنه اگه بدونیم این اصفهانیه
تو رئال اینا باید بوده باشه دیگه.
یعنی شناسنامه باید دقیقاً باشه؟
که این از کجا هست؟ چطور هست؟
اینا باید تو رئال باشه ولی اگر یه پست مدرن باشه همین قدر بدونیم یک انسانی شبیه به مدرن ها، یک انسانی از یک جایی به دلیل یک مسئله ای که براش پیش اومده مهاجرت کرده حالا یا خارج از کشور یا داخل کشور از یک استان به استان دیگه هست.
رفته به سمت تک، زندگی کردن، مستقل زندگی کردن.
تو این مستقل زندگی کردن چه چالش هایی داره؟
پست مدرن ها نمیخوان جواب بدن میخوان ذهن ما رو درگیر کنند برای مستقل زندگی کردن.
یعنی ما به جای او اگر چنین زندگی ای داشته باشیم چه چالش هایی ممکنه داشته باشیم؟
یک فنچ از دست داده چرا اینجوری به هم ریخته؟
اینا میتونه از نظر پست مدرن ها، چالش هایی باشه که پیش بیاد.
حالا اینکه آیا موفق هست یا موفق نیست به مخاطب بر میگرده که ارتباط گرفته یا نه؟
خانم امجد گفته بودند که اگر ما نویسنده را برداریم اسم نویسنده رو برداریم.
تیغ به اصطلاح نقد چطوری میشه؟
به همین شکل که دوستان شروع کردن به نوشتن.
بعد دیدم که خود خانم امجد اتفاقا یک نقدی نوشتن هم با دیگران متفاوت تره.
خیلی علمی و آکادمیک و از قضا ضمن اینکه تحلیل کردن خیلی هم تجلیل کردن.
میخواستم بگم که خلاصه کسی که توصیه میکنه به دیگران نقد کنید باید خودش دقت بیشتری توی نکته هایی که به صاحب اثر کمک میشه وقتی که یک نکته فنی رو تذکر میده کمکش کرده.
علی ایحال من از تک تک دوستان که وقت گذاشتند و لطف کردند مطالبی رو نوشتن مطالب متفاوت دوستان رو حتما استخراج میکنم و حتما توی بازنویسی استفاده میکنم.
برای من و هر صاحب اثر نقد بهترین هدیه است.
نقد بهترین آینگی است.
یعنی در واقع ما به نویسنده داریم کمک میکنیم که این قسمت اثر تو.
اگر دوباره نوشته بشه شفافتر میشه، اثرگذارتر میشه، بهتر میشه، کیفی تر میشه که این رو من به فال نیک میگیرم که بیش از فکر میکنم. ده دوازده تا نقد به این اثر در ظرف دو سه روز دوستان نوشتند.
خدا قوتی بود به یک معلمی که سالها در خدمت دوستان داستان نویس بوده.
بهترین خداقوت هم این بود که دوستان نوشتند دوستانی هم که ننوشتند و مطالب متفاوتی توی ذهنشون هست خواهش میکنم بنویسند و حتما برای من و دوستان خوب خواهد بود.
از اینها که بگذریم، دوستان عزیز میتونه داستان فنچ به همه دوستان این پیام رو داشته باشه که از نوشتن نباید بترسیم.
نوشتن در واقع یک شهامتی مثل اون لحظه اول که کسی می خواد توی استخر بپره.
وقتی که پرید دیگه خیلی لذت داره.
به نظر من برای نوشتن تاخیر نباید داشته باشیم.
امروز فردا نباید بکنیم.
همین طور که خواندن خیلی خوبه، نوشتن هم نیاز داره که شما شجاعت ورود داشته باشید.
قلم رو بردارید و شروع کنید به نوشتن.
اونقدر خوندید و نوشتید که خودش تبدیل به یک سبکی بشه.
شگرد خودتون رو پیدا کردید که وقتی بنویسید انشالله بدرخشه.
به تک تک شما ایمان دارم.
کارهای خیلی خوبی ازتان خواندم.
خیاطی بود که هرکس فوت می شد یک مهره توی کوزه می انداخت تا اینکه خودش فوت شد و خیاط به کوزه افتاد.
حالا ما امروز به کوزه افتادیم.
از همه ی شما من متشکرم.

برای دریافت صوت جمع بندی دکتر ترابیان اینجا را کلیک کنید.
نقدهای داستان فنچ
نقد آقای جواد لطیفی
سال ۱۳۷۳ دانش آموز سوم دبیرستان حکمت در مشهد بودم، همان سال در مسابقات داستان نویسی دانش آموزان اول شدم.
ما را در تابستان به اردوگاه باغرود نیشابور بردند. کلاسهای آموزشی و راستی آزمایی با هم برگزار میشد.
استاد ترابیان با موها و ریشهای سیاه و انبوه و چشمانی نافذ و بیانی سحر انگیز ما را به گردش در قصههای هزار و یک شب و جوامع الحکایات و بوستان و گلستان و شاهنامه و مثنوی میبرد و در داستانهای جمالزاده و ساعدی و هدایت وصادقی و فصیح و گلشیری و آل احمد، مهمان تکنیکهای بازآفرینی مینمود.
آن سال در کشور هم رتبه آوردم، دو سال بعد که دانشجوی دندانپزشکی شده بودم استاد ترابیان مسئولیت واحد قصه حوزه هنری خراسان را قبول کرده بود.
در تابستان ۱۳۷۵ نزدیک به هزار نفر برای داستان نویس شدن ثبت نام کرده بودند بعد از آزمون ۱۱۰ نفر را برگزیدند تا یک دوره نسبتا کامل از اصول و فنون داستان نویسی را تحصیل کنند از آن دوره علیرضا محمودی ایران مهر، سعید موسوی، مریم حسینیان و اعظم حسن پور را به یاد دارم.
دکتر ذات علیان ادبیات داستانی اروپا را میگفت و دکتر فاطمی شیوه داستان سرایی مولوی در مثنوی و دکتر عباسی تحلیل قصص قرآن و دکتر شهری شیوه داستان سرایی فردوسی در شاهنامه و دکتر اورعی جامعه شناسی ادبیات و استاد فردوسی نقدداستان و دکتر لطفی ادبیات داستانی روس و جاذبههای هنری داستان معاصر و چندین استاد دیگر با موضوعاتی شوق انگیز، استاد ترابیان کارگاه داستان نویسی را و مدیریت و برنامهریزی همین دوره را بر عهده داشت. اساتید در آن تابستان گرم از صبح تا شب به مدت ۸۰ روز درس دادند و از جان مایه گذاشتند.
هنوز مزه ی آن کلاسها پای دندان ذهنم باقی مانده…
سال ۱۳۸۴ به فرانسه آمدم برای گرفتن تخصص اما ادبیات داستانی را کنار نگذاشتم، راستش ادبیات داستانی مرا رها نکرد حتی به صورت آکادمیک این رشته را در کنار تخصص بیماریهای دهان و دندان پی گرفتم و خواندم و نوشتم و فرا میگرفتم و می گیرم (هرکس گمان کند دیگر نیاز به آموزش ندارد زندگی را از دست داده و مرده است)
جالب است شاید باورتان نشود اسکلت بندی و پایههای کلاسهای استاد ترابیان همانطور بکر و محکم و استوار در جان و مغز من برافراشته است.
الان که دست استاد به من نخواهد رسید چون آن زمان ها هر کس تعریف و تمجید می کرد بی رحمانه از کلاس اخراج میشد.
خوب است یادآور شوم من با انجمنهای زیادی در ایران و خارج ارتباط داشته ام هنوز کسی را به تسلط و تبحر استاد در تدریس و تربیت نویسنده ندیده و نشنیدهام.
وجود ذیجود ایشان بر همه ما مبارک و فرخنده باشد.
بعد از اظهار ارادت باید عرض کنم داستان فنچ را نخواندم بلکه چشیدم هرچند خودش برایم داستانی شد که عرض خواهم کرد.
بار اول که داستان را خواندم گفتم یک داستان رئال از شاخه روانشناسی است. کبری آینه کاران را برای آینه کاری به منزلش فرا میخواند چون فنج( همدم) او مرده است.
معلول و علت، معلوم میباشد و تمام داستان به همین دو رکن معلول و علت مربوط است.
حادثه ی مرکزی دارد، شخصیت دارد، درون مایه هم دارد.
هنوز از داستان دور نشده بودم که کمی عمیقتر شدم. داستان به سمبولیسم
هم میخورد چون سوبژکتیویته شده همه ی اشیا و پیرامون کبری ذهنی و احساسی و خیالی اند.
رمانتیسم همین کار را میکند نسبت به یک گروه یا جمع یا جامعه ولی در سمبولیسم فرد خاصی منظور نظر است. کبری فنج را یک پرنده نمیداند همیشه در سر یا بر سر اوست با او یکی شده او را درونی میبیند.
سمبولیستها عمداً ابهام ایجاد میکنند و میشود از داستانهای آنها کلی سوال استخراج کرد مثل همین داستان؛
دقیقآ چه زمانی؟ دقیقاً چه مکانی؟ دقیقاً چرا تنهاست؟ دقیقاً چه کسی است؟ و خیلی دقیقاًهای دیگر که مثل سفیدخوانی بر عهده ی خواننده گذاشته شده.
یکی دیگر از مشخصات سمبولیسم ها ایجاد آهنگ و موسیقی و تصویر در کلمات و عبارات است.
مالارمه میگوید: میان صدا و
معنی یک رابطه مخصوصی است که نویسنده و شاعر باید آن را کشف کند و به کار گیرد مثلاً کلماتی که با sn شروع میشود و خوشه میسازد خوشایند نیست مثل Snake(مار) sneer(مسخره) یا کلماتی که با fl شروع می شود و خوشه می سازد خوشایند است مثل fly(پرواز) flow(جریان و اوج)
در زبان فارسی هم کلماتی که با( شا) شروع میشود مثل شاد، شاه، (بزرگ) شام، شاذ، شال میتواند خوشه مثبت بسازد.
کلماتی که با ( تی) آغاز میشود مثل تیر، تیز، تیغ، تیشه، تیر، می تواند خوشه ی هشدار و احتیاط بسازد.
این نوع موسیقی لفظی و کلامی را در جای جای فنج می بینیم:
هورت هورت تا نیمه می نوشد
کبری
با تاپ و شلوارک
دراز به دراز
روی تختخواب ولو میشود
مامان من
از این حرفا
چرا دست بر نمیداری؟
مگر گرگ ما را خورده؟
مهم دلمه که دلم خوشه
خیلی باحاله
از این بزن بکوبا و تعقیب گریز نیست
فنچ
پریده
روی دستگیره ی در حمام
از سمت چپ
موهای جلو سرش سفید شده
چشمهای درشتش
بیشتر به چشم میآید
آره والله
قفس قشنگیه
چشمان میشیاش
به لبان خشکش دوخته شده
بار سوم که خواندم احساس کردم یک داستان مدرنیسم میخوانم.
اول اینکه دوربین از ابتدا تا انتها در آپارتمان است در همان موقعیت و همان زمان تا آخر میماند.
اسامی، استعاره سازی شده کبری یک تیپ است به معنای بزرگ و فنج و وحیده هم تیپ هستند.
کبری از حمام و سرویس بهداشتی تا اتاق خواب و آشپزخانه و هال در رفت و آمد است گویا تمام تلاش انسان مدرن بین آشپزخانه واتاق خواب و سرویس بهداشتی محدود میشود.
در قاب تلویزیون گردش و سفر از شبکه ی جیم تراور با حیوانات عجیب و غریبش یک گزارش و روایت در روایت مصنوعی و رویایی است.
از قضا گزارشگر هم همسن و سال کبری است.
پرده و آینه و مایکروفر و نوع و رنگ و فرم لباس ها معنی سازی شده اند.
هر مخاطب می تواند برداشت خودش را داشته باشد.
بار چهارم که خواندم نشانه های پست مدرن را دیدم.
چون داستان قصه و ماجرا داشت.
کبری در موقعیت ها تغییر می کرد.
در آشپزخانه یک شخصیت مضطرب و مصرفگرا بود. در اتاق، تنها و منتظر است ودر هال، پوچ و بلاتکلیف.
هر موقعیت از او یک کبرای متفاوت ساخته.
فنچ خیال اوست که پیش پیش میپرد. همچنان که وحیده هم پیشی پیشی داشته و بر کفشهایش متوقف شده. کبری از رها شدگی و انقطاع وحشت دارد.
فنج او را به مرز خیال و واقعیت می کشاند.
شخصیت مرزی پیدا کرده وقتی مسئله جدید و پدیدار جدید( آمدن وحیده) رخ مینماید خیال را گم میکند.
نمیتواند باور کند فنچ مرده! میگوید قایم شده، بازی اش گرفته..
با نگاه پست مدرنیستی درمی یابیم نمیخواهد حقیقتی را بیان کند بلکه میخواهد ما را برای کشف حقیقت پنهان شده فعال کند.
چراهای سطح و عمق داستان مخاطب را به قول وحیده تا هفت توی ذهن میکشاند با اینکه هیچ کلمه و اسمی بی هدف در داستان نیامده اما در مجموع به مخاطب هیچ انگاری و تنهایی و گمگشتگی و سرگشتگی انسان را نشان میدهد.
آدمی در میماند این داستان آینه ی پوچی زندگی است مثل نگاه خیام یا تلنگری است به سرگرمی و خواب و خیال انسان در زندگی با نگاه مولوی..
دیگر اینکه در قالب چه سبکی است؟ رئالیسم روانشناسی است یا اگزیستانسیالیستی یا سمبولیستی یا مدرنیستی یا پست مدرنیستی؟؟؟
امیدوارم حضرت استاد که از محبوبترین شخصیتهای زندگی من است روشن بفرمایند.
جرات نکردم بار پنجم بخوانم که به تردیدهایم اضافه شود!!!

نقد خانم فاطمه یونس مهاجر
داستان درباره دختری است به نامکبری که فنچی کوچک دارد که سالهاست با او انیس و مونس بوده است( حدود پنج سال) فنچی که تنها دوست و همنشین همه تنهایی ها یش بوده و تنها همخانه ی او ، اما ناگاه، با کمی قبل از ورود دوستی به نام وحیده به خانه کبری که ساکن همان مجتمع ساختمانی است فنچ ابتدا در خانه مفقود و سپس می میرد، کبری دور از خانواده و مادرش در شهری دیگر به عمد (برای این که کمتر شناخته شود) زندگی می کند و بعد از مدت کوتاه معاشرت خود با وحیده و مرگ فنچ به خاطر تنهایی اش (به پیشنهاد وحیده ) به آینه ها رو می آورد .
داستان دلنشین فنچ در سبک داستان مدرن ،روایت می شود داستان در یک موقعیت است و زمان و مکان مشخصی ندارد اما از روی ابزارهای به کار گرفته شده در زندگی کبری متوجه زمان معاصر آن می شویم شخصیت ها در حد تیپ هستند اما داستان در خلق یک موقعیت از زندگی دختری امروزین با نزدیک شدن به احساس و اندیشه و روزمره گی های او بسیار خوب عمل کرده است طوری که خواننده یا شنونده باخواندن و یا شنیدن اولین سطر از داستان با موقعیت شخصیت اصلی، احساس همذات پنداری می کند و انگار که سالهاست اورا می شناسد استفاده از عنصر نماد، بسیار به جا و مناسب به کار گرفته شده است و به عمیق تر شدن داستان کمک کرده است وجود آینه و معنای نمادین آن که حاکی از شناخت واقعی و عمیق انسان و بخش های خود آگاه و نا خود آگاه او ست (که مستلزم تنهایی و تفکر است )در داستان مشهود است در داستان، کبری همچون آدم های تنها ی معاصر به جای ارتباط با دیگر انسانها به حیوانی کوچک دل بسته که یارو هم ندیم اوست در مقابل، دوست او نیز با گربه ای همنشین بوده که اورا از دست داده است آنها هر دو ( حیوان مرده )مردگان خود را در گلدان گل ،دفن می کنند در جایی که مردگان به چرخه طبیعت بر گردند زیرا موجودات دوست داشتنی آنها جانی فراتر از عالم ماده ندارند و ارتباط آنها با دنیای متافیزیک مفهومی ندارد در این داستان انسان مدرنی زندگی می کند که به عمد و یا غیر عمد خیلی تنهاست آنقدر تنها که در پایان فقط آینه ها ندیم و همراه او می شوند همان آینه ها یی که خود او را چه در عمق و چه در سطح تکرار و تکرار می کنند نه چیزی دیگر را .در داستان، بعد از مردن نا بهنگام فنچ و هنگام رفتن وحیده ضربه نهایی و درد ناک پایانی وارد می شود «تو هم مثل من، خونه ات پر از آینه کن »و تایید و قبول کبری ضربه ای دردناک تر که همان پذیرش و قبول تنهایی در این جهان بزرگ هستی است، تنها ایراد به داستان، انتخاب نام های سنتی برای دختران مدرن و امروزی است چرا این دسته ازافراد با اسم سنتی خود آنقدر می جنگند تا نامی با معانی و مفاهیم کمتر شناخته شده و نو ( و به نظر مدرن و جدید )برای خود به صورت مستعار یا شناسنامه ای انتخاب کنند ودیگر این که نام گذاری برای حیوان خانگی یکی از شروط اولیه داشتن آنهاست آنها با نام شخصی و معمولا شناسنامه ای خود شناخته و صدا زده می شوند چرا که عضوی مهم از خانه و زندگی انسان معاصرند و دیگر ایراد ، در قسمت از دست رفتن فنچ و مرگ واقعی او است که حس فقدان و بی قراری کبری کمتر دیده می شود و این شاید به خاطر شخصیت صبور و خویشتن دار کبری است و گرنه از دست دادن یک حیوان خانگی مونس، به اندازه یک فرد عزیز زندگی، شخص را به خصوص در لحظه های اولیه ، دچاربی قراری واندوه شدیدی می کند. هر چند انسان مدرن در عشق و دلبستگی نمی ماند و از آن عبور می کند.
داستان فنچ داستان زیبا و تاثیر گذار مدرنی است که داستان تنهایی و دلتنگی انسان امروز را « که تلخ تر و بزرگتر از هر زمانی در تاریخ انسانیت است » روایت می کند وبرای همیشه در ذهن باقی می ماند .
نقد خانم نیلوفر اشرافی
وقتی داستان را شنیدم یک مکث کوتاهی کردم تا ببینم درست متوجه شدم و همینقدر همینطور ساده بوده یا من جایی را جا انداختم.
زمان فیزیکی داستان واقعا کوتاه است آنقدر کوتاه که تمام لحظاتش با آن آب و تاب خواننده را می کشاند تا پایان داستان .روایتی از تنهایی آدم هاست.داستانی که در عین سادگی با دیالوگ های دم دستی ذهن را درگیر کلمات قلمبه سلمبه نمی کند و بدنبال فهماندن درونمایه ای عجیب و غریب نیست.
انتخاب اسم ها کاملا حساب شده صورت گرفته است.وحیده که به معنای تنها و کبری که به معنای بزرگ و همینطور فنچ به معنای کوچک است. تقابل کوچک و بزرگ در کنار هم.پس نماد سازی و سمبل هم صورت گرفته.
درباره سبک داستان ممکن است دچار سردرگمی شویم.اینکه رئال است یا مدرن یا پست مدرن .پس باید بدنبال نشانه ها برویم.
درباره تعلیق داستان هم که تقریبا در اواسط داستان صورت گرفته و از زمان گم شدن فنچ خواننده را به فکر فرو می برد و اینکه چرا چنین حیوان کوچکی اینقدر پر اهمیت است باید گفت داستان موفق بوده بنظرم چرا که در زندگی واقعی هم همین وابستگی های کوچک است که معنا پیدا میکنند.برای خواننده هم تعجب آور میشود که چرا باید اصلا بدنبال چنین چیز کوچکی باشد.
داستان تنهایی مدرن را به خوبی نشان می دهد.تنهایی عمیق و چندلایه که همراه با غرق شدگی اجتناب ناپذیر است.کبری در مکالمه ای تلفنی از تنهایی که دارد راضی است و ظاهرا خودش را مستقل نشان می دهد اما با گم شدن فنچ ورق برمیگردد و او در موقعیتی جدید واکنشی متفاوت نشان می دهد.پس کانتکست هم به نوعی داریم.
فنچ که نماد کوچکی از وابستگی های روزمره ماست.غرق شدگی هایی که در لایه های ناپیدای ما پنهان شده اند.
آوردن آینه هم در اینجا نماد ابداعی به نظر می رسد.ممکن است برخلاف اینکه همان چیز را همیشه که مقابلش نشان می دهد اینبار بپوشاند.
مکان و زمان اتفاق در این داستان مشخص نیست .
کبری در مکالمه اش به مادرش نشان می دهد که خودش کفایت دارد و نیاز به مراقبت از شخص دیگری ندارد.
تمام اتفاقات ظاهرا ساده داستان به روزمرگی خواننده تنه می زند.او داستان را مدام با زندگی واقعی اش مقایسه می کند و حتی به کلمه تله که می رسد دلش می خواهد برای خودش و تله های زندگی اش گریه کند.
داستان روی پایه مدرن و پست مدرن و رئال مدام جابه جا میشود. خواننده را به شک می اندازد که چطور میشود یک زندگی ساده چنین انسان را بهم بریزد.
در مکالمه بین وحیده و کبری پس از مردن فنچ وحیده دوستش را قصاوت نمی کند و به او حق می دهد.
آنچه از دریای بیکران استاد فرا گرفتم را تقدیم حضور نورانی ایشان کردم.هر چند اشتباه یا غیر تخصصی امیدوارم مورد رضایت باشد.با تشکر
نقد خانم ملیحه فرشی
اول اینکه با توجه به مبانی که در داستان سبک رئال
باید وجود داشته باشد،این داستان رئال به نظرم نیومد. انگار فنچ توی ذهن شخصیت بود چون قبل انجام هرکاری توسط کبری، میدونست میخواد چکار کنه و جلوتر از او به همان سو میرفت.درون خود او بود.فنچ نماد تنهایی بود.وقتی نزدیک اومدن وحیده شد، بعد تقریبا حمام رفتن کبری، فنج دیگه پیدا نشد. بعدم که وحیده اومده بود مرده اش را پیدا کردن.به نظر میرسد آینه کاری دیوار خانه به این علت باشد که کبری که قبل منزوی بود و در خودش فرو رفته بود با از بین رفتن تنهایی و آینه کاری میخواست بگه دیگه دنبال تنهایی نیست و میخواد دیده بشه.به نظرم داستان میخواد بگه حتی در این حالتم انسان مدرن بازم خیلی از حریم شخصیش بیرون نمیاد تو همون خونش اینه کاری میکنه تو همون خونش میخواد تنهایی رو جبران کنه یا این خلا رو پر بکنه.
نقد آقای سید محمد توحیدی
درختچه یِ فنچ
( با نگاهی به داستان فنچ، نوشته یِ استاد علی اکبر ترابیان )
-وحیده دارم به گوشیت زنگ می زنم… دیدی دیدی، دیدی دیدی!… عاشق این آهنگ پیشواز باکلاستم!… آها گوشیت اونجاست، کنار تلویزیون.
صدای سمفونی پنجم بتهوون که دور و قطع می شود، چشم هایم را باز می کنم. روی شاخه یِ درختچه ای نشسته اَم، کنار گل آشنای شمعدانی. دوستم کبری، تاپ و شلوارک مشکی با خالهای سفید پوشیده است و دوستش وحیده، تاپ و شلوارک سفید. این دو روی کاناپه یِ پذیرایی، مقابل تلویزیون نشسته اَند و همزمان با خوردن پیتزا دارند از آینه کاری های نیم قد خانه هایشان حرف می زنند. تلویزیون فیلم رنگِ انار ساخته یِ سرگئی پاراجانوف را که در مورد زندگی شاعری ارمنی است، نشان می دهد. به گمانم این فیلم همانی باشد که وحیده قبلاً در موردش با کبری صحبت کرده بود. حین تماشای فیلم، وحیده قضیه یِ گربه سفید پشمالویش را هم تعریف می کند، گربه ای که هفت سال با او زندگی کرده است و عاقبت که روی کفش هایش مُرده، وحیده او را در گلدان بزرگ بامبو خانه اَش خاک کرده است. پس از آن صحبتشان به دوستهای وحیده کشیده می شود که در خانه اَش خورشت کنگر خورده و چند روزیست لنگر انداخته اَند! از پُر حرفی شان خسته می شوم و ضمن مرور نت های سمفونی پنجم بتهوون در ذهنم، شاخه های درختچه ای را که رویش نشسته اَم، یک به یک از نظر می گذرانم… کمی بعد طوری که جلب توجه نکنم، بلند می شوم و هفت دور کبری را طواف می کنم. حین پرواز در آینه کاری های پذیرایی، بی نهایت فنچ می بینم. سرانجام برمی گردم و سر جایم روی درختچه می نشینم. این بار حافظه اَم پرواز می کند و یاد درس آخری می افتم که می خواستم به کبری بدهم.
آن روز من طبق معمول کارهایی را که کبری باید انجام می داد به او یادآوری می کردم، مثلاً روی تلویزیون می نشستم تا آن را روشن کند و یا روی یخچال می پریدم تا صبحانه اَش را فراموش نکند و… تا اینکه مار کبری زنگ زد… ببخشید منظورم مادر کبراست! گوشی روی اسپیکر بود.
-سلام، کجایی کبری؟ چند بار زنگ زدم جواب ندادی؟
-چی شده مامان؟ با بابا حرفتون شده؟
-نه، دلواپست شدم.
-مامانِ من، چرا از این حرفا دست بر نمیداری؟ الان پنج ساله منم و این فنچ…
پنج سال!… یاد فیلم مستندی که در مورد فنچ ها از شبکه جیم پخش می شد، افتادم.
-طول عمر فنچها به طور معمول بین ۵ تا ۱۰ سال است، اما با مراقبت مناسب برخی از آنها میتوانند تا ۱۵ سال یا حتی بیشتر عمر کنند…
اتفاقاً گوینده یِ شبکه یِ جیم، یک خانم با لُپ های گُلی بود!
-پس شاید به همین زودی ها بمیرم… اگه من بمیرم، این روبه بی دست و پا… ببخشین، منظورم کبراست! چه طوری میخواد زنده بمونه؟!…
رفتم پشت پنجره تا بیرون را تماشا کنم و بهتر بتوانم فکر کنم. چون یاد نداشتم جیک جیک کنم، با تارهای حنجره اَم سمفونی پنجم بتهوون را نواختم!
-دیدی دیدی، دیدی دیدی… چُنان مستم، چُنان مستم. چُنان مستم من امشب!… وای، این نامزد مستِ کبری اینجا چیکار می کنه؟
یاد پنج سال قبل و اوایل آشنایی ام با کبری افتادم. یاد وقتی که او از دست این آدم چندقطبی فرار کرده و به این شهر آمده بود، به یکی از شهرهای نامرئی ایتالو کالوینو!
-یعنی رَد کبری رو زده؟… باید کاری کنم کبری از اینجا بره، از این… از چی؟!…
در این وقت اول بوی اسپری بهار نارنج کبری را شنیدم و سپس صدای وحیده را. بعد از اینکه کبری بابت آوردن گل و شیرینی از وحیده تشکر کرد…
-وای کبری، چه آپارتمان خوبی داری؟
-آره وا…، قفس قشنگیه.
بله خودش بود، قفس. باید کاری می کردم کبری از این قفس برود. تصمیم گرفتم برای هدف والایم گوگوریو را تاسیس کنم… ببخشید، منظورم این است که تصمیم گرفتم خودم را قربانی کنم!
-اگه کبری جنازه یِ منو پشت پرده یِ پنجره پیدا کنه، اگه قد یه ارزن آی کیو داشته باشه، میفهمه میخواستم از اینجا برم و اون هم باید همین کار رو بکنه.
آن قدر سرم را به شیشه یِ پنجره کوبیدم که به گمانم خونریزی مغزی کردم! و روی شاخه های درختچه اَم، فنچ هایی سبز شده اَند همگی سفید با لُپ های قرمز. در بین آنها فقط منم که پرهای سیاهی با خالهای سفید دارم، پس با همین مزیت می شوم سردسته یِ فنچ ها!
-دیدی دیدی، دیدی دیدی… آفرین بچه ها، عالی بود. سری بعد سمفونی نهم بتهوون رو اجرا می کنیم!
نگاهم به وحیده می افتد. یاد گربه اَش می افتم و یاد محل مرگش که روی کفش های وحیده بود. حتماً او هم می خواسته به دوستش وحیده بگوید که از خانه اَش برود، که تنها نماند. بعد یاد محل دفن گربه می افتم و…
-بچه ها گوش کنین… گوش کنین… ما باید کبری رو نجات بدیم. چند تا فنچ فدایی میخوام که برن روی مین… منظورم اینه که برن روی خاک گلدون بامبو وحیده بشینن و سمفونی پنجم بتهوون رو اجرا کنن!
چند دقیقه یِ بعد از خانه وحیده با او تماس می گیرند. از داخل گوشی اَش که آن را روی اسپیکر گذاشته است، صدای میو میو شنیده می شود!
-وحیده… وحیده خونه اَت پُر گربه شده، پُرِ پَر! گربه ها دارن همه آینه کاری های خونت رو می شکنن. با اجازت ما لنگرمون رو برمی داریم و از خونت می ریم!
وحیده که به شتاب از خانه کبری بیرون می رود، دستور مرحله یِ دوم عملیات را صادر می کنم. دسته یِ ابابیل… ببخشید، منظورم دسته یِ فنچ هاست! به پرواز درمی آیند و با نوک های انفجاریِ به رنگ انارشان، آینه کاری های خانه کبری را منهدم می کنند.
کار که تمام می شود، از فنچها فقط من باقی مانده اَم. کبری تک و تنها و مبهوت وسط پذیرایی نشسته است و به آینه کاری های شکسته نگاه می کند. می روم و روی پایش می نشینم و دو چشم ارزنی اَم را به چشم هایش می دوزم. هیپنوتیزم می شود! بعد پرواز می کنم و او را دنبال خودم می کشانم. روی در ورودی خانه می نشینم، بازش می کند. توی خیابان می روم، تعقیبم می کند. روی پنجره یِ نیمه باز تاکسی می نشینم، سوار تاکسی می شود.
-کجا میرین خانوم؟
-کجا؟… نمیدونم!… آها، برین ترمینال… الو مامان…
کبری دیگر تصمیمش را گرفته است و به من نیاز ندارد.
چون از یک تیله هم کوچکترم، از سوراخ کلید در برمی گردم به خانه. از درختچه یِ فنچ خبری نیست، پس می روم روی خاک گلدان شمعدانی می نشینم و با پاهای به رنگ انارم، خاک بر سرم می پاشم. تیتراژ پایانی فیلم رنگ انار در حال پخش است…

نقد آقای دانیال صادقی
داستان پر از اشیاء و عناصر روزمره است که به نظر به صورت استعاری اشاره ای به روزمرگی و غرق شدن در دنیای ماشینی امروزه دارد. یخچال، تلویزیون، موبایل، میز همه نماد روزمرگی و تکرار خسته کننده زندگی کبری هستند. همانطور که خود کبری در پاسخ به تعریف دوستش در باره تعریف از خانه . خانه خود را به قفسی زیبا تشبیه میکند. حضور پررنگ این اشیاء نشان میدهد که کبرب در فضایی مصرفی و بیروح گیر افتاده است.
گویی تنها جاندار خانه فنچ است که خود نمادی از تنهایی،
شکنندگی است.
و در پایان، قرار دادن فنچ مرده در خاک گلدان نشانهای از میل به زنده نگهداشتن خاطره ها است.
و همینطور اینه کاری کل خانه به نظر پیشنهادی غیر معمول برای فرار از تنهایی خفه کننده است که توسط دوست کبری که گویی خود این مرحله از تنهایی زندگی را از سر گذرانده است مطرح میشود . که در نقطه نهایی داستان توسط کبری پذیرفته میشود.
جزئی پردازی اشیاء، حرکتهای کبری در خانه با دقت پرداخته شده اند. که این امر باعث تصویری شدن و ماندگاری داستان در ذهن می شود
ریتم کند و یکنواخت هرچند ممکن است به ظاهر خسته کننده و ملال آور باشد اما با فضا و درونمایه داستان همخوانی دارد .
—بااجازه از استاد چند سطری هم جسارت کنم —–
دیالوگ ها خیلی سطحی و تا حدی کلیشه ای است . مخصوصا دیالوگ ها با مادر.
بهتر بود که دیالوگ ها بازنویسی شود تا در عین ایجاز در عمق سازی بیشتر داستان کمک کند به عنوان مثال کاش در قالبدیالوگبا مادر دلیل این انزوای خود خواسته کبری که به نظر اصلا هم بهش خوش نمی گذرد مشخص میشد.
با توجه به وابستگی شدید کبری به فنج که در دیالوگ با مادر و صحبت با دوستش هم مشخص است . منطقی بود که کبری برای فنچش اسمی انتخاب کرده باشد و به جای تکرار زیاد کلمه فنچ اسم او تکرار میشد . که یک انتخاب هوشمندانه میتوانست به غنای عمق داستان و نماد سازی نیز بیشتر کمککند.
همچنین با توضیحاتی که در بالا در مورد وابستگی کبری به فنچ آمده است بهتر بود در زمانی که کبری در خانه در حال انجام کارهای روزمره است و فنچ اش هم به طرز کاملا خارقالعاده ای حرکت بعدی کبری را حدس زده و به سمت همان شئ (اشاره به حرکت فنچ به سمت تلوزیون یا ماکروفر قبل از اینکه کبری به سمت آنها برود)میرفت کبری تعامل و یا گفتگویی با فنچ انجام میداد .
نقد خانم الهه امیری
من هم داستان و نقدهای دوستان را خواندم و لذت بردم و استفاده کردم.
با اجازه استاد جسارت می کنم و چند سطری می نویسم…
اثر استاد عزیز،داستانی روان و ساده ، عمیق و پرمعنا است که به خوبی تنهایی آدمهای امروزی را بیان می کند.
تنها نکته ای که به صحبتهای دوستان می توانم اضافه کنم مربوط به دیالوگهای کبری و وحیده است…
بنظرم در دنیای امروز،دوستان و مخصوصا نسلهای جوان، اینقدر با تعارف و خوشامدگویی و با ملاحظه….با هم صحبت نمی کنند.مخصوصا در مورد شخصیت وحیده…
همچنین دوست دارم در مورد عمد یا غير عمد بودنِ انتخاب غذا و شربت سنتی،در زندگی مدرنی که کبری برای خودش انتخاب کرده بدانم.
و اینکه شاید اگر کبری در میان دوستان خودش نام دوم و امروزی تری داشت،شاید بهتر نشان دهنده نسلی بود که میخواد از زندگی سنتی و هویت قبلی خود فاصله بگیرد و در مرحله گذار است.
نقد آقای علی اسلام دوست
در داستان فنچ زاویه دید نمایشی به خوبی و ماهرانه استفاده شده دوربینی که تنها هر آنچه را میبیند و میشنود بیان میکند شخصیت پردازی مستقیم کبری کمی کمرنگ اما هوشمندانه بود زیرا به بهانه آرایش او در آینه صورت گرفت اما بهتر بود قبل از آمدن وحیده شاهد شخصیت پردازی مستقیم متفاوتی از کبری نیز میبودیم که با فضای داستان قبل از آمدن وحید متناسب باشد مثلاً میتوانستیم شاهد ظاهر و لباس به هم ریخته کبری باشیم که با عجله خانه را برای آمدن وحیده مرتب میکند وسپس لباس خود را عوض کرده و خودش را در آینه کمی آرایش میکند. همانطور که میدانیم شخصیت پردازی مستقیم فضای داستان و ماجرا میتوانند مانند تار و پود در هم تنیده و منسجم شوند مثلاً زنی را در نظر بگیرید که خانوادهاش را از دست داده و در خانه شلوغ و به هم ریخته زندگی میکند او لباسی سرتاپا مشکی بر تن دارد و ابروهایش پرپشت و اصلاح نشده است پرزهای روی صورت و چانه و بالای لبش بلند شده. همانطور که در مثال بالا میبینیم هر سه عامل یعنی خط ماجرا (از دست دادن خانواده)،توصیف مکان و فضا (خانه شلوغ و نامرتب)،شخصیت پردازی مستقیم (لباس مشکی سرهمی ابروهای پرپشت اصلاح نشده و پرزهای بلند شده در سراسر صورت و چانه و بالای لب)هر سه این عوامل مانند تار و پود در هم تنیده شده و فضای یک دست و منسجم به وجود آورده.
توصیف مکان در داستان فنچ به ظرافت و ماهرانه انجام شده و تا حدودی پرسپکتیو در داستان شکل گرفته است نقطه قوت توصیف مکان توصیف بخشهای مختلف به بهانه حرکت فنچ و گاهی کبری میباشد به جای اینکه دوربین بدون هیچ بهانهای به اطراف سرک بکشد و آن را توصیف کند.
از نشانههایی مانند موبایل مایکروویو یخچال آشپزخانه اپن تقریبا میتوان پی به زمان دورهای داستان برد.
اما نکته قابل توجه در داستان فنچ که در مخاطب ایجاد انتظار کرد اما رها شد،اشاره به ماجرایی است که کبری را مجبور به مهاجرت به شهر کرده است. این ماجرا مبهم باقی مانده و میتوانست کمی بیشتر به آن اشاره شود.
از مولفههای مهم در داستانهای رئالیستی ایجاد ناپایداری یا عدم تعادل در زندگی شخصیت اصلی است که در بستر آن تکنیک مهم کشمکش یا جدال شکل میگیرد کشمکش شخصیت اصلی با خود یا با محیط یا با دیگری،اگر عدم تعادل کبری را تنهایی در شهر غریب در نظر بگیریم شخصیت اصلی یعنی کبری تقریباً با آن کنار آمده و سعی شده با نشان دادن رابطه کبری با فنچ تنهایی کمرنگ شود و اگر عدم تعادل را ناشی از ماجراهایی بدانیم که کبری را مجبور به مهاجرت کرده از آن وقایع و ماجراها بی اطلاعیم بنابراین تا زمان مردن فنچ زندگی شخصیت اصلی یعنی کبری نه در تعادل کامل اما تعادل نسبی است و بعد از مردن فنچ زندگی او از تعادل خارج شده و دچار ناپایداری شده است.اما نکته مهم این است که از زمان مردن فنچ یعنی شروع ناپایداری در زندگی کبری شاهد فرصتی نیستیم که کبری در آن دچار جدال و کشمکش با تنهایی مخصوصاً تنهایی ناشی از مردن فنچ بوده باشد، تا جایی که این تنهایی تبدیل به بحران شود و سپس شاهد خروج از بحران کبری باشیم هرچند خروج از بحران کبری زود اتفاق افتاد اما بسیار متفاوت و جذاب بود اما نکته مهم این است که خروج از بحران میبایست توسط تلاش و کوشش شخصیت بحران زده صورت گیرد ولی در این داستان خروج از بحران توسط شخصیت اصلی انجام نشد و کبری با استفاده از تجربه مشابه دوستش وحیده که گربه اش را از دست داده بود از بحران خارج شد و به تعادل رسید، اما تعادلی متفاوت با تعادلی که قبلاً در زندگی داشت .
داستان فنچ میتوانست بستر بسیار خوبی برای جدال با خود در شخصیت اصلی یعنی کبری باشد جدالی که میتواند ریشه در ماجرایی داشته باشد که باعث مهاجرت اجباری کبری شده است، اما به آن اشاره نشد.
مثلاً در داستانی دیگر زنی را تصور کنید که به دلیل میل به بازیگری و اختلافات دیگر از همسرش طلاق گرفته و به شهر مهاجرت کرده است و شوهرش شرط سپردن حضانت دخترش به او را تعهد برای ترک بازیگری دانسته است او پس از مدتی دچار جدال با خود یا جدال در تصمیم گیری میشود که بازیگری را انتخاب کند یا حضانت دخترش را و این جدال در تنهایی پررنگ تر میشود.
تلفن در این داستان بستری مناسب برای وارد شدن ماجرا و خط داستانی جدید بود مادر میتوانست در طول داستان مدام با زنگ زدنهایش جز به جز و تدریجی ماجرایی را بگوید و برای مخاطب ایجاد تعلیق نماید در این صورت مخاطب با دو خط داستان مواجه میشود که این دو خط میتواند به صورت موازی یا غیر موازی باشد به طور مثال در حالت موازی میتوان دو داستان مردن فنچ و داستانی که مادرش به طور تدریجی برای کبری میگوید را در نظر گرفت.
انس با عنصر فنچ در داستان نشان داده شده بود ولی انتخاب فنچ به عنوان مونس تنهایی در کنار ارتباط حسی ضعیفی که با انسان میتواند داشته باشد کاری سخت و دشوار است. مثلاً گربه یا سگ با شیطنتها ناز کردنها و در بغل پریدنها و غیره میتوانند ارتباط حسی بیشتری با انسان برقرار نمایند.
با تشکر
نقد آقای مهرداد دبیری
آینه کاری
نیست وش باشد خیال اندر روان / تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خيالي صلحشان و جنگشان / وز خيالي فخرشان و ننگشان
فنچ از یک تیله هم کوچکتره، پراشو بکنی نیم بند انگشته؛ ولی اگه بره سمت یخچال، کبری میره سمت یخچال. اگه بره سمت تخت خواب، کبری دراز به دراز روی تخت خواب ولو میشه. بله کبری با همهی کبری بودنش. کبرایی از پیِ فنچ… .
فنچ در نگاه اول یک داستان رئال به نظر می رسد، اما هرچند پیش می رود خواننده اندک اندک بو می برد که اشیا و اشخاص داستان فقط یک شیء و شخص نیستند، بلکه سمبول و نمادی برای معانی عمیق تر هستند. فنچ روی سر کبری است، ولی نه بهتره بگوییم توی سر کبری است. توی سر کبری است که او را این سو و آن سو می کشد. فنچ، خیالِ کبری است. کبرایی که به تنهایی خو کرده، از آدم ها گریزان است و حالا با خیال خودش زندگی می کند. هر جا که می رود با خیالش می رود و با خیالش زندگی می کند. اصلاً از او کنده نمیشود، بیادبی است توی سرویس هم با او می رود، توی حمام هم با او می رود. اما کجا می نشیند؟ روی آینه. چرا آینه؟ چون آینه خودش را نشانش می دهد. کبری حتی در خیالش فقط با خودش زندگی می کند. بنابراین معلوم است که کبری دچار یک مسأله روانشناختی یا شاید اختلال شخصیتی است. کبری پنج سال است که از خانه و خانواده دور شده و به جزیره ای رفته که نه کسی او را می شناسد، نه او کسی را می شناسد. فقط و فقط با خودش و خیالات خودش زندگی می کند. حالا یک دوستی پیدا کرده که وحیده است یعنی او هم تک و تنهاست و همین تک و تنهایی شده وجه مشترک آن ها و مایه دوستی و قرار و ملاقات. وحیده با سمفونی پنجم به پیشواز کبری می آید. نام دیگر این سمفونی سرنوشت است. وحیده سرنوشت کبری است اما همین که کبری کمی برای میزبانی جدی می شود و دم دمای آمدن وحیده خودش را آماده می کند، فنچ گم می شود. هر جا نگاه می کند فنچ نیست. فنچ پشت پرده گیر افتاده چون کبری متمرکز کاری شده. متمرکز یک دیدار جدی، یک میزبانی و میهمانی. خیال از تمرکز فرار می کند و فنچ به تله می افتد و پاهای قرمزش مثل برق گرفته ها خشک می شود. از این جا اختلال شخصیتی کبری بیشتر نمایان می شود چون همین که از خیالش فاصله می گیرد به هم می ریزد. او فقط با خودش و خیال خودش زندگی می کند. اگر این خیال به هم بریزد، او هم به هم می ریزد، طوری به هم می ریزد که مهمانی اش خراب می شود. تنها دیدار جدی که بعد از پنج سال با یکی شبیه به خودش ترتیب داده و حالا هنوز از راه نرسیده و رنگ انار را ندیده اند، مهمانی خراب می شود و با یک سورپرایز کبری دوباره با تنهایی اش خلوت می کند. اما چه چیزی قرار است کبری را آرام کند؟ همان چیزی که وحیده را آرام کرده. چون وحیده سرنوشت کبری است. آینه کاری دور تا دور خانه یعنی من میخواهم به جای آدم ها مدام با خودم و تصورات خودم زندگی کنم. من فقط تحمل تصاویری را دارم که از خودم ارائه می شود. بنابراین می بینیم که فنچ یک داستان نمادین است که از سویی کاملا رئال یک اختلال شخصیتی را روایت می کند. به دیگر سخن فنچ یک روی به سوی سمبولیسم و یک روی به سوی رئالیسم روانشناسی دارد. در روی سمبولیسم داستان با درون مایه ای عمیق از خیال و من های کاذب و حقیقی انسان مواجهیم اما در رویه رئالیسم روانشناسی یک سوال بی پاسخ است و آن این است که چرا کبری به این اختلال دچار شده؟ در رئالیسم روانشناسی لازم است تبیین کنیم شخصیت داستان چرا و چطور به اختلال شخصیتی دچار شده است. اذعان به مختار بودن انسان یکی از بنیان های رئالیسم روانشناسی است که اگر قانون و اخلاق در جوامع بشری مطرح است بدین خاطر است که ما انسان را دارای اختیار می دانیم. پس نباید کبری جبراً و بی دلیل دچار اختلال شده باشد. چه عاملی کبری را به این تنهایی افراطی و دور شدن و دور ماندن از آشنایان کشانده در داستان معلوم نیست. اگر ریشه این اختلال در داستان مشخص شود ضمن قرار گرفتن داستان در سبک سمبولیسم هم زمان با یک داستان تمام عیار در سبک رئالیسم روانشناسی نیز مواجه خواهیم بود.
مولوی می گوید: «پس اين خيالات بر مثال چادرند و در چادر كسي پنهان است. هرگاه كه خيالات از ميان برخيزند و حقايق روي نمايند بيچادر خيال، قيامت باشد.» و کبری تاب قیامت را نداشت و با آینه کاری دور تا دور خانه به خیال اندر خیال اندر خیال فرار کرد.
فنچ اما در قامت یک داستان هنرمندانه چادر خیال را کنار می زند و از حقیقتی می گوید که با آن زندگی می کنیم، حقیقتی که چون درون سرِ ماست آن را نمی بینیم، پس از سر کبری بیرون می پرد و روی یخچال و آینه و تخت خواب می نشیند تا ببینیم آن چه را نادیدنیست. به علی اکبر ترابیان برای این آینه کاری تبریک می گوییم.

نقد خانم مرجان امجد
خلاصه
روایت در یک عصر / شبِ آپارتمانی میگذرد: زنی در تدارک مهمانی است و همزمان فنچِ خانگیاش در خانه گم میشود. تماس مادر، حضورِ کبرا، موسیقیِ سمفونی پنجم بتهوون و گفتوگوها، پسزمینهٔ جستوجوی پرندهاند. در نهایت فنچِ بیجان کنار پرده / پنجره پیدا میشود و تقریباً همزمان مهمانها میرسند.
موضوع: تنهایی
درونمایه
شکنندگیِ زندگی، اجتنابناپذیریِ مرگ، و حرکت از اضطراب به پذیرش.
مکان و زمان
محدودیت مکانی ( آپارتمان ) و فشردگی زمانی ( یک عصر / شب ) تمرکز عاطفی میسازد؛ نشانههای دقیق جغرافیا و زمان عمداً کمرنگاند تا تجربهٔ درونی برجسته شود. ( البته اشاره به شال و مانتو پوشیدن کبرا و وحیده نشان میدهد که داستان در ایران میگذرد و زمان هم اکنون است.)
سبک و ساختار
چرا «رئالیسمِ روانشناختی»؟
درونگراییِ روایی: تنش از دلِ دلواپسیها و تردیدها برمیآید؛ محرک، احساسات شخصیت است نه حادثهٔ بیرونی.
کاراکترمحوری: پیشبرندگی از کارهای خُرد و جستوجوی فنچ میآید، نه ماجرای پرکشمکش خارجی.
نزدیکی به آگاهیِ شخصیت: نثر جزئینگرِ حسی دوربین را به ذهن و بدنِ زن میچسباند؛ دیالوگها نیمی از داستان را پیش میبرند.
زمانمندی ذهنی
در داستان، زمان مثل ساعتِ عادی جلو نمیرود، بلکه همانطور که در ذهن شخصیت حس میشود جریان پیدا میکند. یک لحظهٔ کوتاه (مثل جستوجوی فنچ یا آماده کردن آشپزخانه) طولانی و کشدار روایت میشود چون شخصیت مدام مکث میکند و به جزئیات فکر میکند. توجه او هم قطع و وصل میشود: یکبار نگران پرنده است، یکبار یاد مهمانش میافتد، یکبار به تماس مادر فکر میکند و دوباره برمیگردد سراغ فنچ.
نماد بهمثابه برونفکنیِ روان: فنچِ بینام، پرده و پنجره، شمعدانی و ضربات بتهوون حالتهای درونی را عینیت میدهند.
پایانِ نیمهباز: پس از اوجِ مرگ فنچ، روایت به سوی پذیرش میلغزد اما وضعیت روانی کاملاً بسته نمیشود.
نمادها
۱- چرا فنچ؟
فنچ پرندهای کوچک است، پرجنبوجوش و حساس؛ در فضای بسته نماد «امیدِ شکننده در محاصره» و آینهٔ وضعیت شخصیت.
فنچ در فرهنگها و نمادها
اروپا: بهخاطر کوچکی و رنگارنگی، فنچ نماد شادمانی، سبکی و زینت زندگی روزمره بوده. در بعضی نقاشیهای مذهبی رنسانس هم بهعنوان نماد «روح لطیف و بیگناه» آمده.
ژاپن: پرندههای کوچک (از جمله فنچ) اغلب نماد خوششانسی و آمدنِ خبر خوب هستند.
آمریکای شمالی: دیدن فنچها بهویژه در باغچهها را نشانهٔ امید، تجدید حیات و حضور انرژی مثبت میدانند.
فرهنگهای عامیانه: بهخاطر آواز ظریف و مکررش، گاهی نماد پیامهای کوچک اما مداومِ سرنوشت یا زندگی بوده.
وجه مشترک در بیشتر جاها: کوچکی و پرجنبوجوش بودنش باعث شده نماد امید کوچک، شادی لحظهای و شکنندگی زندگی باشد.
بینامیِ فنچ
معمولاً هر حیوان خانگی اسمی دارد، اما بینامی فنچ در این داستان پرنده را از «حیوانِ شخصی» به «نمادِ عام» بدل میکند: هر امید یا تنهاییِ کوچکی که در جهان مدرن در خطر خاموشی است.
۲- سمفونی پنجم بتهوون
ضربآهنگِ آغازینش یادآور «کوبیدنِ سرنوشت بر در» و تشدیدکنندهٔ ریتمِ اضطرابِ جستوجو.
نکتهٔ چالشبرانگیز
در صحنهای که زنگ تلفن وحیده پخش میشود و سمفونی پنجم بتهوون بهعنوان آهنگ پیشواز شنیده میشود، نوعی ناهمخوانی با واقعیت اجتماعی ایران وجود دارد؛ چرا که پیشوازهای تلفن همراه محدودند و چنین انتخابی در عمل ممکن نیست. ( توضیح: این نکته در مورد آهنگ پیشواز را سرکار خانم عاطفه مرادی، مطرح کردند و من هم با کسب اجازه از ایشان در نقدم به کار گرفتم )
اما میتوان این «غیرواقعیبودن» را عامدانه دانست: نویسنده جزئیاتی را وارد متن کرده که بیشتر نقش استعاری دارند و به فضای روانشناختی و فلسفی داستان خدمت میکنند.
۳- «رنگ انار» و آینهکاری
رنگ و انعکاسها کنتراستِ زندگی و مرگ و تکثیرِ تصویرهای ذهنی را برجسته میکنند.
۴- سهگانهٔ صدا، تصویر، فضا
(بتهوون / انار – آینهکاری / آپارتمان) اسکلت نمادین متن را میسازد.
صحنه کاشتن فنچ با قاشق در گلدان شمعدانی، یک تصویر بی نظیر و به یاد ماندنی ساخته است.
شخصیتپردازی (مستقیم و غیرمستقیم)
مستقیم: زنِ میزبانِ دقیق و تنها؛ دوستِ فرهنگی (کبرا).
غیرمستقیم: از خلالِ رفتارهای خُرد (تدارک مهمانی، حرفزدن با فنچ، وسواسِ جستوجو) و تردید میان پذیرایی و سوگواری، لایهٔ عاطفی ساخته میشود. فنچ همچون «آینه/حسگرِ فضا» عمل میکند: جایی که «هوای عاطفی» کم میشود، پیش از همه از پا میافتد.
زبان و صدا — دیالوگها
دیالوگها ضعیفاند و با بافتِ روانشناختیِ متن همافزایی ندارند. لحنِ شخصیتها از هم متمایز نمیشود و تقریباً همه یکجور حرف میزنند. هیچ دو دوستی در واقعیت اینقدر رسمی حرف نمیزنند؛ دیالوگها میتوانست صمیمیتر و طبیعیتر باشد. سبک گفتاریِ فردی برای هیچکدام شکل نگرفته است. جملات در مواردی کلیشهایاند؛ بهعنوان مثال وقتی مادر کبرا به او زنگ میزند، در بخشی از گفتوگو میگوید: «مادر نشدی که بفهمی!» این جمله کلیشهای و تکراریست. جملات اغلب بیزیرمتناند و بیشتر کارکرد گزارشی و انتقال اطلاعات دارند؛ بنابراین نه تنش میسازند و نه رابطهها را عمیق میکنند. ریتم گفتوگوها تخت و یکنواخت است؛ مکثها، قطعها و کنشهای بینسطر عملاً غایباند. نتیجه اینکه دیالوگها نه به پیشبرد معنایی کمک میکنند و نه به شخصیتپردازی؛ حذف یا تلخیص بخش قابلتوجهی از آنها به روایت لطمهای نمیزند.
پایانبندی
پایان نیمهباز است: مرگِ فنچ «بسته» میشود، اما وضعیتِ درونیِ زن بر آستانهٔ پذیرش میماند. همزمانیِ رسیدنِ مهمانها با کشفِ مرگ، همزیستیِ معاشرت و سوگ را در یک قابِ واحد نشان میدهد.
جمعبندی
«فنچ» با رئالیسمِ روانشناختی و طراحی دقیقِ صدا، تصویر و فضا، از دلِ جزئیاتِ روزمره به تأملی دربارهٔ تنهایی و ناگزیریِ پایان میرسد. انتخابِ پرندهای کوچک و بینام محورِ استعاری را جهانی میکند؛ موسیقی و تصویر، بدون تفسیر مستقیم، معنا را به بافتِ روایت منتقل میکنند.
نقد خانم توران ایلخانی
داستان قلمی روان و ساده و شیوا داشت . سبکش را در حد سواد خودم رئالیسم می دانم . زندگی واقعی یک فرد که از اجتماع گریخته و تنهایی خود را چند برابر کرده . به نظر رئالیسم روانشناسی باید باشد .
کسی که از جامعه آشنا گریخته و به غریبگی دنیا که همراه تنهایی است پناه آورده باید یا بسیار اهل فلسفه و تعمق باشد و سبک زندگی خاص فلاسفه را داشته باشد که به نظرم کبرا نداشت . روال روزمره زندگیش که اتفاقا فنچش آن را از بر بود چیز ساده ای بود یک فرد معمولی را نشان میداد ،حال که از این دسته نیست این سبک زندگی را کسی برمی گزیند که از نظر روحی و روانی در حالت نرمال نیست . یا حداقل روح و روانش به هم ریختگی هایی دارد .
احساس تنهایی در انسان مدرن بیشتر است شاید به دلیل آگاهی بیشتر و عمیق تر او نسبت به هستی . اما گزینش تنها بودن اینجا جز دلیل روانی دلیل دیگری به ما نشان نمی دهد .
در پایان داستان هم که فنچ می میرد و وحیده او را تنها می گذارد بر این تنهایی عمیق و درونی انسان تاکید می کند. انسان در نهایت در زندگیش تنهاست او به تنهایی بار هستی و رنج های زندگی را به دوش می کشد و در اوج لذت شادی هایش هم تنهاست .
تنهایی انسان خوب به تصویر کشیده شده اما آنچه اینجا جای اعتراض دارد درک ما از تنهایی همدیگر است همان حسی را که خود عمیقا تجربه می کنیم در دیگران درک نمی کنیم .مادر تنها برای خبر گرفتن به فرزندش هر روز با او تماس نمی گیرد .او نیز گرفتار این تنهایی به ویژه در سن بالاست او بخشی از وجودش که فرسنگ ها از او دور شده را می جوید و نگران این تنها شدن است . اما کبرا که رنج تنهایی درونی و بیرونی را می کشد ،آن را درک نمی کند و بی اعتنا به مادر تنهاست .
وحیده نیز که شرایط مانند کبرا دارد و فقدان حیوان عزیزی را مانند او تجربه کرده به درک تنهایی دیگری نرسیده و او را تنها می گذارد . این عدم همدلی درد بزرگتری است که گریبان جامعه ما را گرفته و به نظرم نویسنده این موضوع را مد نظر داشته اند .
علاوه بر نداشتن درک دیگری رفتار حمیده هم در تنها گذاشتنش غیر منطقی بود و هم در راه حل پیشنهادیش یعنی آینه کاری منزل . این آینه کاری فقط کبرای رنجدیده و تنها را چند برابر می کرد و به او این تنهایی را بیشتر یادآوری می کرد و به ترس او از تنهایی می افزود . صحنه زندگیش را آرام نمی کرد، ترسناک می نمود .
نکته دیگر جمع گریزی است که با احساس تنهایی متفاوت است.کبرا علنا می گوید دوست ندارد با جمع باشد از آشنایان می گریزد .این افراد به شدت احساس طرد شدگی دارند و از انتقادات دیگران می ترسند . از آن جایی که انسان موجودی اجتماعی است این افراد هم دوست دارند با دیگران هم نشینی داشته باشند اما تضمینی می خواهند که مورد انتقاد واقع نشوند و او را همانگونه که هست بپذیرند. شاید انتخاب فنچ به عنوان همدم همین باشد که او را قضاوت نمی کند . افراد دچار اختلالات روانی مانند دوقطبی ،اسکیزوفرنی و… بیشتر دچار جامعه گریزی می شوند .
نقد خانم لیلا شفیعی
دختری از خانواده جدا شده وتنهایش را با یک فنچ پر می کند ، با توجه به اینکه که فنچ از سر او پر می کشد، متوجه می شویم فنچ از او جدا نیست همیشه یک قدم از جلوتر است انگار فکرش را می خواند، نتیجه اینکه فنچ تکه ای از خود اوست ، در درونش و یا شاید نگاهش به زندگی ، خودش، انزوا و گمگشتی کبرای به ظاهر بزرگ ولی خیلی کوچک، در گیر با چالشی که او را از خانواده جدا کرده شاید دختری ساختارشکن، با طرز فکری که مورد پسند جامعه نیست و گویا به درون خودش فرو رفته، مگر با یک غریبه ارتباط بگیرد مانندخودش وبا همان ویژگی خاص.
وجه اشتراک تمام نمادهای استفاده شده در این داستان قدرت بود،قدرتی که می تواند خلاقیت انسان را در چالش های طاقت فرسا به بالاترین سطح برسونه.
انعطاف پذیری و و رشد در شرایط سخت و وابستگی های که ما را گره می زنند به زندگی.
زنجیر نقره ای، دگرگونی مثبت برای پذیرش پیامی مهم برای کبری،رهایی از زنجیر تنهایی.
فنچ با تکاندن پرده می افتد و مرگش را کبری می بیند، مرگ قسمتی از خودش که تمام می شود پایان انزوا، شروعی دوباره و شاید آغاز یک دوستی یا عشق ابدی.
وحیده با ظاهری مردانه و رژ لبی بی رنگ که قابل تأمل است.
وحیده هم پیشی را میان گلدان بامبو دفن می کند امیدوارم در گلدان بامبوی لوتوس دفن کرده باشد چون در غیر اینصورت هر روز تجزیه پیشی را میان آب و ریشه بامبو مشاهده خواهد کرد.
بامبو، گلدان شمعدانی، عدد هفت و پنج همگی به عنوان نماد در این داستان استفاده شده.
نماد عدد پنج، نشان دهنده ای این است که از تغییرات گریزی نیست.
نماد هفت، تغییر و تحول، رشد معنوی
گلدان شمعدانی، نماد دوستی و محبت
بامبو نماد، قدرت و استقامت
کاشت گربه و فنچ در هر گلدان می تواند نشان از شروعی دوباره باشد با همان خصوصیات نمادین بامبو و شمعدانی.
نقد خانم معصومه یسبی
داستان پرازمعنا ورمز وراز ازفنچ، انسان را به دنیایی دیگر می برد. دنیایی که امروزه بیشتر انسانها با آن همنوا هستند، شیرین و با دلبری فنچ برای کبری رقم خورده است. کبرایی که به شهری ناآشنا آمده است تا از آشنایان و دوستان دور باشد. کسانیکه سالها با آنها زیسته است. اما درداستان علت مهاجرت کبری به شهر یا فرهنگ وجامعه ایی دیگر روشن نشده است. هرچند داستان چنان مارا مجذوب خودمیکندکه فقط آنرا با جدیت دنبال می کنیم. با رفت وآمد فنج به جای جای خانه ورفتن هماهنگ کبری به دنبال او وچه خوب سبک زندگی باهمین پریدن ها درداستان یا چیدمان خانه نشان داده میشود. اوامروزی است که از مایکروفرو وسایل جدید استفاده میکند.مادرنگران حال کبری است وکبری به دنبال فنچ و به هیچ چیز دیگری نمی اندیشدیا شاید عمدا خودرا در بی خبری و بی کسی قرار داده است. نمیدانم چرا؟
آیا حادثه ایی منجرشده که اوبه شهری نا آشنا بیاید وحالا تازه دوستی همراه خودیافته است که با ورود او ومهمان شدنش فنج ۵ ساله اش را ازدست میدهد. یعنی برای رسیدن به یک همدلی وخوشی درکنار دوست، دوستی شفیقرا ازدست می دهد وحالا فقط وفقط خودش می ماندو تصویری ازخودش که با آینه کاری هرروز به خود نزدیک ترمیکند.
ازاین داستان معنوی لذت بردم و فقط آنچه گفته شد درس پس دادن بود. باتشکر از جناب دکتر ترابیان که آرزومندم همیشه پیروز ومانا و پرتوان باشند.
نقد خانم عاطفه مرادی
کشش داشت یک دختر تنها با یک فنچ فضول چه قرار است برسرشان بیاید ، فنچ قرار است کجا خرابکاری کند ؟الله اعلم ،همه اینها فضولی خواننده را برمی انگیزد
برویم سراغ اصل داستان که یک بازآفرینی ساده از داستان تصمیم کبری بود با این تفاوت که آنجا کبری کتابش را گم کرده بود اینجا فنچش را
البته این هم زیرکی نویسنده را میرساند که در لایه های پنهان داستان خواسته بگوید دخترای این دور و زمونه دنبال کتاب و درس و مشق نیستن و علایقشان به سمت حیوان خانگی رفته
فنچ در داستان نماد این بود که یک حیوان به اندازه بند انگشت در شرایط کنونی میتواند تنهایی عمیق یک دختر را پر کند یعنی در واقع غیر مستقیم اشاره شد که در جهان مدرن امروز دختران نیاز به یک مرد نره غول که مدام نق بزند برای پر کردن تنهایی شان ندارند
اما از لحاظ لامکانی و لا زمانی وعدم تغییر موقعیت و دیالتیک تنهایی داستان به داستان موقعیت میخورد اما آن اسامی کبری و وحیده و قورمه سبزی فاتحه مدرن بودن داستان را خوانده بود وپرونده مدرن را بست اگر داستان رئال بود ما نفهمیدیم در چه مکانی است یعنی کبری که از پدر مادرش دور شده به کدام ده کوره ای رفته
حتی نشانه زمان هم در هاله ای از ابهام است و بسیار دور از واقعیت است که دختر در این دور و زمانه اسم کبری را حفظ کند و خودش را به شهناز و مهنازی تغییر ندهد چون در واقع نسل کبری ها چند سال است که منقرض شده و ما از کبرای فیلم ناتاشا دیگر کبرایی تا به امروز ندیدم
یک مورد عجیب دیگر بعد اسم کبری آهنگ پیشواز بتهوون بود که از همراه اول همچین آهنگی بعید بود در بازنویسی از وحیده تقاضا میشود کد اهنگش را به ما هم بگوید چون ما تا جایی که یادمان است همراه اول در بهمن ماه غیر اهنگ بوی گل و سوسن و یاسمن آمد آهنگ دیگری پیشواز نمیکند در محرم و صفر هم، کربلا کربلا ما داریم می آییم پیشواز میدهد در مهر ، باز آمد بوی ماه مدرسه در دی آخ تو شب یلدایی منی در فروردین آهنگ گل میروید ز باغ گل می روید در خرداد ماه ممد نبودی ببینی فقط آهنگ پیشواز است
هر چه هست ما از این کد پیشوازها نه داشتیم و نه دیدیم دست مردم
پیشنهاد ما اینست که در بازنویسی نویسنده محترم آهنگ از او بالا کفتر می آیه یک دانه دختر می آیَه رو بگذارند تا همخوانی بهتری با حال و هوای داستان داشته باشد
و اما از لحاظ پایان، پایانه داستان بسته بود هم تکلیف اینه کار مشخص شد کی بیاید اینه کاری کند هم مراسم خاک سپاری و تشییع جنازه فنچ به صورت کامل انجام شد


