بانکدار چخوف

تا قبل از آن شب پاییزی توی خانه ی بانکدار، فکر می کردم شرط بندی کار بسیار ناپسند و زشتی است. ولی در آن محفل روشنفکری که تعداد زیادی از آدم های سرشناس و متفکر درباره ی مسایل مختلف اجتماعی بحث و گفتگو داشتند، متوجه شدم که شرط بندی خیلی هم بد نیست. بخصوص اگر شرط بندی با آدمی باشد که هم پول دارد و بانک، خیلی می تواند خوشایند و وسوسه انگیز باشد.
در آن شب یکی از موضوعاتی که بحث داغ و پرشوری داشت، اعدام بود. من به اقتضای شغلم که وکالت بود در این موضوع خاص خیلی اصولی تر می توانستم حضور داشته باشم. بانکدار سخت با اعدام موافق بود و عقیده داشت اعدام یک مرگ آنی است و به آنهایی که حبس ابد را قبول داشتند میگفت: حبس ابد یک مرگ تدریجی است. شخصا با حبس ابد موافق بودم چرا که به تجربه دریافته بودم که روزگار خیلی نمی تواند قابل پیش بینی باشد و ممکن است هرلحظه اتفاق متفاوتی رخ دهد. و روی اعتقاد خودم پافشاری می کردم. اما بانکدار که موافق اعدام بود، به هیچ وجه کوتاه نمی امد. و چون تعدادی از حضار هم با او هم عقیده بودند، یک مرتبه گفت :
-پس شما وکیل جوان با حبس ابد موافقید!
– بله، دلایلی هم دارم
-منهم دلایلی دارم، تجربه ثابت کرده که تحمل حبس ابد، خیلی که طولانی شود زیر ده سال است و این یعنی ده سال جان کندن.
-اما این حرف شماست آقا.
-حاضرید شرط ببندید؟ و من بلافاصله موافقت کردم.
همیشه پول وسوسه انگیز است. دو میلیون برای وکیل تازه کاری چون من، یعنی معجزه حتی اگر مدتی در اسارت بمانم. لذا گفتم: شرط می بندم و شرایط شما را هرچه باشد می پذیرم.
قرار شد در ساختمانی متروکه و دور از دیگران و اتاقی بدون پنجره فقط با یک روزنه ی کوچک با ساده ترین وسایل زندگی مثل میز و صندلی و تختخواب، به مدت پانزده سال بمانم. نه با کسی حرف بزنم و نه دیدار کنم. اجازه استفاده از آفتاب و هوای آزاد را هم ندارم. فقط می توانم کتاب و آلات موسیقی و قلم و کاغذ در اختیار داشته باشم. در پایان پانزده سال آزاد شوم و دو میلیون از بانکدار پیر که قطعا تا آنروز پیرتر هم خواهد شد بگیرم. فکرکردم چه بدی می تواند داشته باشد که آدم غذا و اتاقی مفت داشته باشد و کار نکند و چیزهای مورد پسندش مثل کتاب و موسیقی و نوشتن را هم به اندازه ی دلخواه به او بدهند و در آخر هم دو میلیون پول بگیرد! بنظر خیلی هوس انگیز بود. و اینگونه بود که من به تمام زبان های دنیا تسلط پیدا کردم. جغرافیای جهان را شناختم با تمدن حضور در جهان رمان هایی بود که ساعات تنهایی ام را پر می کرد. با قهرمان های، مختلف دنیا آشنا شدم و لذت بخش تر از همه رمان ها زندگی می کردم .نه به آدم های دور و برم نیاز داشتم و نه به تنفس بیرون از اتاق. درست است که در ابتدا کمی دپرس شدم و حس افسردگی سراغم آمد ولی خیلی زود با نواختن پیانو توانستم لحظاتم را دل چسب کنم. و هربار به مبلغ شرط بندی فکر می کردم گویی جان تازه ای می گرفتم. اولین تصمیمی که گرفتم ساخت یک تقویم دیواری برای شمردن روزها بود. بعداز یک ماه فقط تعداد ماه ها را علامت می زدم و یک سال بعد هم با حساب سال جلو می رفتم. کم کم که رمان ها را کشف کردم و در جهان ماجرای هر رمان غرق می شدم دیگر مشتاقانه به سراغ تقویم نمی رفتم فقط بصورت عادت. در هر کتابی که می خواندم نکته ای بود که کلید می شد برای استفاده از نوع دیگری از کتب. و اینگونه بود که خدا را بهتر و بیشتر شناختم. توانستم او را در موسیقی هم لمس کنم. در زبان های مختلف دنیا هم پیدایش کردم و هرچه روح قوی تری پیدا می کردم، قدرت نگاه و نگرش ام به هستی قوی تر می شد مبلغ شرط بندی کم رنگ تر می گشت. تا جایی که احساس خوبی از این اتفاق پیدا کردم. دلم می خواست مردمی که آن طرف پنجره کوچک من بودند و روز و شب در تکاپوی اندوختن مال و آزار دادن دیگران، در این اندوختن بودند، از تجربه پانزده ساله ام درس بگیرند. لذا درست در شبی که قرار بود آخرین شب اسارتم باشد همه ی آن تجربیات دل چسب را که مفصلا نوشته بودم روی میز گذاشتم و تاکید کردم هرگز آن پول را نخواهم گرفت چون چیز هایی که در این پانزده سال بدست آورده ام مرا از هر هدیه ای بی نیاز کرده است. و چه حیرت کردم وقتی صدای شکستن مهروموم در اتاق را زودتر از نیمه شب شنیدم. جسمم در این پانزده سال پیرتر از هم سن های دیگرم شده بود ولی روحی داشتم قوی. و با همین قدرت روحی بود که نامه ی سالیان اسارتم را روی میز نهادم و بعد از رفتن بانکدار پیر از اتاق خارج شدم.

نجمه مولوی

این پست دارای یک دیدگاه است

  1. علی

    سلام،
    این که یک داستان را از با قلم خود و با یک نگاه نو بازنویسی کنید اشکالی ندارد و برای تمرین خوب است اما انتشار آن و بخصوص ادعایی که در عنوان مطلب گذاشته‌اید،‌ نوعی توهین به آثار بزرگ ادبیات جهان و نشانه‌ای از عدم شناخت دقیق این نویسنده و این اثر عالی است. فارغ از این که داستان شما حاوی نقایص جدی است، اما پیشنهاد می‌کنم مسیر داستان‌نویسی خود را آرام‌تر و سنجیده‌تر طی کنید. امیدوارم انجمن‌های ادبی از چنان قوام و عمقی برخوردار شوند که جوانان علاقمند به داستان‌نویسی اینچنین به بی‌راهه نروند.
    موفقیت عزیزان آرزوی ماست.
    خواندن این پست را به شما پیشنهاد می‌کنم: https://t.me/nownevees/269

دیدگاهتان را بنویسید