از ماشین پیاده شدم. چکمههایم تا جای قوزک پا، توی برف رفت. من در را نبستم، لابد خودِ دکتر کِش آمده و در را بسته. چراغ قوه را طرفش گرفتم. همانطور نگاهم میکرد، مثل همیشه. اصلا این نگاههایش را دوست داشتم. یک قدم که به طرفش برداشتم با خودم فکر کردم، میشود خون آدم هم مثل آب یخ ببندد؟! دلم کش میآمد، مثل آدامسهایی که وقتی بچه بودم، میگذاشتم خوب توی دهانم خیس بخورد و بعد میگرفتم و میکشیدمش. تا جایی که ول میشد و میچسبید به گل گلی دامن یا دستهی موهای سیاهی که ریخته بود جلوی سینهام و بعد از چند تایی پسگردنی از مادر، چارهای جز قیچی نداشت. سرم را برگرداندم و به ماشین نگاه کردم. برف روی شیشهها را گرفته بود و دکتر دیده نمیشد. حداقل هر چه که بود، ماشین گرمتر و شاید امنتر بود. دستانم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم. هنوز نگاهم میکرد. منتظر بود. پا پیش گذاشتم. برفها زیر پایم قرچ قرچ میکردند.
قرچ قرچ، قرچ قرچ، صدای قند در دهان دکتر بود. حاجی بابا گفت: “ما از دار دنیا همین یک دختر را داریم. سپردیمش به شما.” دکتر قرچ قرچهایش که تمام شد، لبخندی زد و گفت: “خاطرتان تخت. تنهایش نمیگذارم.”
پری نقل پاشید روی سرمان. یکی از نقلها توی موهایم گیر کرد. دست که کشیدم به مویم، آب شد. برف میبارید و چشمم فقط سفیدی میدید. دیگر رسیده بودم. سرش را پایین انداخت، چرخید و دو سه قدمی رفت، بعد برگشت و با آن چشمهایش نگاهم کرد. سر برگرداندم و به ماشین نگاهی انداختم. دکتر پیگیر هم نشده بود که حتی صدایم کند. اما آنقدر اهلِ خوبی بود که وقتی گفتم حالم بعد است، سریع حاضر شد و گفت: “میبرمت شهر”. برگشتم و نگاهش کردم. پشتش به من بود اما رویش را به طرفم برگردانده بود و داشت نگاهم میکرد. چشمهای سیاهش در سفیدی برف، کنتراست عجیبی داشت. انگار این تَن را به برفها بافته بودند. مثل نقشِ قالی. حاجی بابا همیشه میگفت: “همین که نقاشی میکنی، یعنی نصف راه را رفتهای.” اما قالیبافی چیز دیگری است که هیچوقت نشد سراغش بروم. بدنم از سرما لرزید. چشم از من برنداشته بود. یک قدم که به طرفش برداشتم، انگار خیالش راحت شد، رویش را برگرداند و جلو جلو رفت. سرد بود. ای کاش پالتوی پوستم را برداشته بودم. ماشین گرمتر بود! دنبالش آهسته آهسته میرفتم.
تکه چوبی که از برفها بیرون زده بود را برداشتم. چوب را شکستم و توی شومینه انداختم. باز هم تنها توی خانه مانده بودم. صدای زوزه که آمد، طرف پنجره کشیده شدم و پرده را عقب زدم. کنار پنجره ایستادم و به صحرا نگاه کردم. من را که دید نشست و زل زد به چشمهایم. معذب بودم اما به چشمهای براقش خیره شده بودم. نمیدانم چقدر همینطور بلاتکلیفِ نگاهش بودم که بالاخره دکتر آمد. از راه نرسیده گفت: “چرا هیزم نریختی توی شومینه؟ خانه سرد شده!” به طرف شومینه رفتم، تکه چوبی برداشتم. چوب را سخت در دستهای یخ زدهام حس میکردم. چوب مثل عصا شده بود برایم. مسیر بالا بلندی را پشت سرش دنبال میکردم. هرچند قدمی که جلو میرفت، یکبار برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد.
صدای قار قار که آمد، آسمان را نگاه کردم. صدای قار قار کلاغها دور و برِ یک خانه، آن هم نزدیک قبرستان، خودِ شومی و بدبختی بود. ته دلم شور میزد، آن هم وقتی طبق معمول تنها بودم. صدای زوزهاش که آمد پشت پنجره پریدم. نمیدانم چرا این گرگ همهاش میآمد روبهروی پنجره؟! این را یکبار به دکتر هم گفته بودم. هر چه که بود، از هیجان دیدارش، هر بار، ته دلم غنج میرفت. وقتی که دیدمش، آرام شدم. انگار که آب سردی روی کورهی دلم ریخته بودند. همین که یکی همیشه حواسش به من بود، حالم را خوب میکرد. وقتی میآمد ته دلم قرص میشد. نمیدانم چرا وقتی میدیدمش، به خصوص چشمهایش را، دیگر نمیتوانستم از کنار پنجره تکان بخورم. توی تاریک روشن ماه نشست و شروع کرد به زوزه کشیدن. تصویر این قاب را بیاندازه دوست داشتم. با خودم گفتم یادم باشد که نقاشیاش را بکشم. فقط نقاشی یک چیز کم داشت، آن هم آهنگ زوزههایش بود. روی برفها نشسته بود و زوزه میکشید. این قاب هم، فقط یک ماه شب چهارده، کم داشت. پاهایم از سرما گز گز میکرد. هر از چندگاهی از خودم میپرسیدم اصلا از ماشین درآمدن و دنبال او رفتن کار درستی بود؟! دست از زوزه کشیدن برداشت. نگاهم کرد و باز به راه افتاد. به مسیر رودخانهای رسیده بودیم که رویش یک لایه یخ بسته بود. آهسته پایش را روی یخها گذاشت. کم کَمَک جلو رفت و رودخانه را رد کرد. برگشت و نشست و نگاهم کرد. میترسیدم روی یخها بروم. میترسیدم یخها بشکنند و بیافتم. عمقش، کم یا زیاد، هرچه که بود، طاقت افتادن توی آب یخ را نداشتم. خسته بودم. از روی کُندهای که کنارم بود، برفها را کنار زدم و رویش نشستم. به چشمهایش نگاه نمیکردم. جراتش را نداشتم. پاهایم از سرما میسوخت. دلم برای صندلی کنار شومینهام تنگ شده بود. زود بود که بود. برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. ماشین دیگر دیده نمیشد. یعنی دکتر کجا بود؟ چه میکرد؟ حالش خوب بود؟ سردش نشده بود؟ نگاهم به نگاه خیرهاش افتاد. فکر کردم از بچگی دوست داشتم قالی ببافم. باید در اولین فرصتِ پیشِ رو، قالی بافی یاد بگیرم!
سیده هدی قاسمیان