تمرین درسی آفرینش داستانی، دوره آشنایی با مدرنیسم استاد ترابیان
دوچرخه
گربه ای می شوم که سبیل هایش را قیچی کرده باشند، پا بزن، پا بزن، تو میتونی، پشت سرم را که نگاه کردم بابا نبود، خوردم زمین، دوچرخه یک طرف می افتد داخل مغازه اصغر آقا و من یک طرف با دهانی پر از خون که به لبه سیمانی باغچه خورده است، بارها این ماجرا را میبینم یک شب دوباره می بینم، توی خواب بابا گفت قسط آخر خونه را که بدهم برات اون قرمزِ مغازه اصغر آقا را می خرم کورسی دنده ای، ولی من که دوچرخه سواری بلد نبودم، از خواب آخری صد سال می گذرد، دوچرخه هم داشت بزرگ و بزرگ تر می شد و دفترچه قسط بابا لاغرتر، این دفترچه لعنتی صدسال دیگه، شاید هم دویست سال دیگه تموم نمیشه، دوچرخه مغازه اصغر آقا برق میزند بوی لاستیک نو میدهد بوی رنگ نو، خواب آخری دوچرخه پشت شیشه اصغرآقا نبود، با دوچرخه خوردم زمین، به جایش یک ماشین اسباب بازی پلاستیکی گذاشته بود، وحشت زده از خواب پریدم دفترچه قسط روی میز وسط هال بود هنوز هیچ یک از برگ هایش کنده نشده بودند، هزار برگ دیگر داشت، مادرم خواب است، بابا جلوی آیینه اتاق خواب کراواتش را گره می زند و بدون اینکه به من نگاه کند می رود اداره، و من پشت سرش می دوم، بابا بابا، بابا نبود، از وسط حوض که می گذرد توی آب ها فرو می رود و رفت، دوچرخه قرمز مغازه اصغر آقا را دوست داشتم پشت زینش را بابا بگیرد تا زمین نخورم…..