فریاد سکوت
تازه به خانه رسیده ام. شب در حال پهن کردن سایه سنگینش روی زمین است. حکومت پایش را روی مردم گذاشته است. پاشنه پای حکومت درست روی گلوی من است. بقیه را نمی دانم. ولی همسایه میگوید که همه ی تنم درد میکند. دکمه تایید را فشار دادم آخرین قسط مسکن مهر پرداخت شد. با زنگ تلفن لبخند روی لبهایم یخ بست. سایه لیز وحشت روی فکرم سُر خورد.
زیرزمین صاحبخانه جایی برای بستن مرغ ندارد. ولی گوشه حیاط برادرم هم گاو را بسته اند هم مرغ و خروس! در مرغداری، پر مرغ ها را کشیده بودند ولی از یخچال ما پرکشید. در مهمانسرای حضرت، مرغ پرکشیده ما را به سیخ میکشند و گوشت گاو برادرم را چنجه. به جای گوشت گوشه لبم را جویدم.
دست بردار نبود زنگ تلفن. دوست دارم مثل کودکی هایم تلفنی نباشد؛ پدرم باشد و غصه مهمان! مادرم نخی که به پای مرغ بسته است می کشد و بی دغدغه سرش را می برد و در دیگ می اندازد. شوهر خاله ام که از گرد راه رسیده بدون خجالت مرغ را پس می زند و از دبّه قرمه با انگشتش بزرگترین قرمه را می لمباند.
صدای آژیر دزدگیر ماشین همسایه، توی پیلوت ساختمان می پیچد، ماشین همسایه شاسی بلند است مثل اقبال خودش. هر طرف که می ایستد سایه اش روی وجودم سنگینی می کند. قرار است برای پسرم با حقوق ماه بعد، از خرازی سرکوچه مثل ماشین همسایه بخرم، چند جشن تولد بدهکارم. زخم حافظه ام بدجور تیر می کشد.
ذهنم را می فشارم که دروغی بگوید. پدرم از داخل عکس پروفایلم به من چشم غره می رود. دروغی نمی چکد. اعدامی مست نگاهش می شوم. خودم در من فریاد می زند، گلویش را می فشارم. دلتنگی را استشمام میکنم نمی توانم نه بگویم.
با طرح تنظیم بازار، معیشت مردم رو به راه است. از روزنامه های عصر دروغ می چکد، قرآن گوشه طاقچه جا خوش کرده است و من موجودی یک کتابی ام. چند تراول لای قرآن گذاشته ام که متبرک شوند. از اطلاعات بیمارستان تماس گرفته اند. چند تراول دیگر می خواهند. نگاهم می چرخد همه چیز خالی است. جیب،کارت، یخچال… به جز خانه و ذهن. خانه پر مهمان و ذهن پر تشویش!
رضا خوشه بست
تمرین 2 دوره پست مدرنیسم