داستان کوتاه: لاک پشت
پسرک لاک پشتی را که از مغازه ی سمساری خریده بود در دستانش گرفته به سمت دریا می رود و پاهایش را درون ماسه های نرم که هنوز گرمای افتاب را دارد می فشارد . سایه افتاب کم کم مغازه های ساحلی را می پوشاند . صدای دستفروشان که یکی یکی مقابل مغازه های ساحلی ردیف می شوند ساحل را پر کرده . پسرک روی تکه سنگی می نشیند و لاکپشت را درون خانه ی کوچک ماسه ای که بخشی از ان را اب برده بود می گذارد
_لاک پشت کوچولو میبینی چه موجهای قشنگی از اون دور دورا میاد ؟ حتما تو هم دوست داری سوار یکی از این موجا بشی مامانم همیشه میگه موجها از یه جای خیلی خیلی دور میان ،شاید از همون شهره دوری که بابات اونجاست .
موجی ارام وارد خانه ی ماسه ای می شود و لاکپشت شروع به دست و پا زدن می کند واب دیوار ماسه ای خانه را با خود می برد و نور سرخ غروب روی لاکپشت می افتد
_می بینی باز خورشید خانم مثل خورشیده تو نقاشیهای من دور و برش کلی لکه های قرمزه ،دریا اسمون ،حتی لکه های قرمزش تو موجا م هست . وقتی همه جا قرمز میشه دوست دارم بابا سوار قایقش از اون دور دورا بیاد .
ساحل پر شده از ادمایی که برای خرید جلوی دستفروش ها ایستاده اند، چراغ های مقابل مغاره ها روشن می شود
خرچنگ بزرگی به طرف لاکپشت می رود پسرک لاکپشت را برمی دارد و به طرف خانه های که از ساحل دیده می شوند می دود کوچه ها با نوری که از بعضی خانه ها بیرون تابیده روشن شده، پسرک از دورسمساری را می بیند که از درو دیوارش قوریهای بزرگ چینی و فانوس و لامپا اویزان است ، کنار درمغازه تشت آبیست زیر یک توری اهنی و طرف دیگر در مغازه یک قفس پر از بچه مرغابی، زنی با لباس بلند قرمزی که تا پایین زانویش را پوشانده و پر از طرح بوته جقه ایست و حاشیه اش با روبانی کرمی دوخته شده، در چهارچوب در می ایستد شلوار چسب قزمزی پوشیده شال حریرش را به دور گردنش می اندازدو تا پسرک را میبیند
_چی شده لاکپشتت میخوای پس بدی بذار تو تشت اب زیر توری از ظهر دو تا پسر بچه ده بار اومدن که لاکشت بخرن
_نه میخوام با بقیعه ی پولم براش یه قایق کوچولوی اسباب بازی بگیرم تا بفرستمش پیش باباش
زن از جلوی در کنار میرود
پسرک داخل می شود فضای کوچک مغازه پر از لوسترهای رنگانگیست که از سقف اویزانند و از بینشان لامپ صد وات کوچکی روشن است ،چند اینه کمد چوبی قهوه ای پر شدند از شمعدانی های رنگارنگ که بینشان یک شمعدانی با لاله های سنگی خودنمایی می کند، پسرک به سمت چند قایق چوبی کوچک که کنار مجسمه ها سنگی روی میز عسلی هستند می رود
_اهای مواظب باش چیزی نشکنی کلی پولشه
پسرک به یکی از قایق ها اشاره میکند
_میشه این و بهم بدی خیلی قشنگه
-خب پولاتو بده ببینم چقدره
پسرک لاک پشت را ارام بین پاهایش می گذارد و تمام پول ها را از جیبش درمی اورد و به زن نشان میدهد
_پسر جون این خیلی کمه
_ازهمه ی پولی که بابام واسم گذاشته همین مونده
-خب عمو سعیدت کلی پول بهم داده گفته هر چی خواستی بهت بدم
_ازش بدم میاد یه بار که بابام از دریا برگشته بود دیدم بابام و داشت میزد
زن سکوت می کند و به گوشه ای خیره می شود
_مامانم میگه عمو سعید چون بابات و دوست داشته کتکش زده مثله بابات که بعضی موقع ها تو رو میزد ولی من میدونم عمو سعید از بابا کلی پول میخواست مامانم می گه عمو سعید یه ماهی گیره و می خواد تو شکم یکی از ماهی ها برات مروارید پیدا کنه
پسرک دستش را جلوی دهانش می گیرد وبا صدایی ارام می گوید
_میخوام یه رازی و بگم قول میدی پیش خودمون بمونه ،یه روز که رفته بودم تو بازار بازی کنم عمو سعید واز دور دیدم که با بابا و اقا پلیسه داشتن میرفتن وقتی برگشتم خونه مامان گفت بابات دوباره رفته سفر به یه شهر خیلی دور نمیدونم چرا بابا با اقا پلیسه و عمو سعید خداحافظی کرد ولی با من نه
پسرک زیر گریه می زند
_دلم واسه بابا تنگ شده هر روز منتظرم تا از اون شهر دور برگرده
زن دستی به سرش می کشد
_ صبر کن یه نامه از طرف بابات دارم
زن در پستوی کوچکی را کنج خانه باز می کند و به سختی واردش می شود و در را می بندد پسرک به پول هایش زیر نور لامپ تگاه می کند چند دقیقه بعد در باز می شود زن کاغذ کاهی را به پسرک می دهد
_اینم یه رازه بابات این نامه رو تو یه شیشه انداخته بود تو دریا واسه تو
پسرک نامه را می گیرد و زیر نور لامپ به ان خیره می شود ،انگشتش روی نوشته های قرمز کشیده می شود و جوهرش پخش می شود
_عه چه قشنگ مثله غروب تو نقاشی های من شد،ولی من یاد ندارم بخونم
_من میدونم توش چی نوشته
زن نامه را جلویش می گیرد و ادای خواندن در می اورد
_نوشته که پسرم منتظر من نباش من خیلی دیر برمیگردم ولی حتما میام پیشتون، تو این مدت مواظب خودت و مادرت باش
زن بطری شیشه ای با سر چوب پنبه ای از قفسه ای که پر از شیشه های عجیب قریب است برمی دارد
_این خیلی بیشتر از پولته ولی مال تو، میتونی واسه بابات نامه بنویسی بذاری توش بندازی تو دریا تا برسه به دست بابات
زن پول ها را از پسرک می گیرد
_یادت باشه که این نامه یه رازه
پسرک سرش را به معنای تایید تکان می دهد و نامه را در جیبش می گذاردو شیشه را با یک دست ولاکپشت را با دست دیگرش برمیدارد و از مغازه بیرون می رود
خداحافظ
زن برایش دست تکان می دهد
از میان نورهای خانه ها که درجای جای سیاهی کوچه تابیده به سمت خانه می دود صدای ساز و اواز از کنار ساحل سکوت کوچه ها را پر کرده پسرک وارد کوچه ی بن بست باریکی می شود در خانه ی انتهای کوچه را ارام باز می کند مادرش داخل پذیرایی میرقصد و مرد ماهی گیرروی صندلی روبه رویش نشسته با لبخندی غرق تماشایش شده پسرک ارام وارد اتاقش می شود و دفتر نقاشی اش را بر میدارد شروع به کشیدن زنی در حال رقص می کند که جلویش مردی نشسته و می خندد و پایین صفحه پسر بچه ای را نقاشی می کند که اشک هایش به بیرون می ریزد و کنارش یه بچه لاک پشت می کشد و نامه را درون بطری شیشه ای می اندازد و درب چوب پنبه ای ان را می بندد وکنار بالشتش می گذارد
نویسنده : علی اسلام دوست
نقد داستان “لاک پشت” نوشته علی اسلام دوست – سید محمد توحیدی
سلام استاد خوب هستین، ممنون من هم خوبم، نه استاد این چند روز تکالیفم زیاد بود داستان جدید ننوشتم، استاد من در حدی نیستم که داستان شما رو نقد کنم فقط چون ملا لغتی هستم به نظرم در خط دوم کلمه آفتاب حذف بشه بهتره چون اول فکر کردم معنی سایه آفتاب یعنی طلوع آفتاب، بله استاد متوجه فلاش بک ها هم شدم که کودک نقل قول می کرد، در کل داستان قشنگ و غمناکی بود، آخر داستان که گفته شد مادر برای ماهیگیر می رقصید یه مقدار فقط شک کردم که اون ماهیگیر همون سعید از خدا بی خبره که بابای پسر رو به علت بدهی انداخته زندان یا یه نفر دیگست
دیرینگ، دیرینگ، دیرینگ
استاد مجدد سلام، نمیدونم چرا تماس قطع شد، خواهش می کنم، تو آسانسور که نمی تونستین حرف بزنین، اگه ایرادی نداره من چون دیدم در حد نقد داستان شما نیستم براش ادامه نوشتم، استاد حالا که دارین میرین سر کلاس ادامه داستان رو تو جلسه نقد برای شما و بقیه میخونم، خداحافظ
لبخندِ لاک پشت
من لاکان هستم، لاک پُشت ماکان یا همان پسرک داستان استاد اسلام دوست. شب که ماکان نقاشی و گریه اش تمام شد خوابش برد . من طبق هر شب قبل از خواب چشمهایم را مثل چشمک زدن به تناوب باز و بسته می کردم که استاد اسلام دوست در گوشه اتاق ظاهر شدند و پاورچین پاورچین آمدند به سمت من
– یادم رفت لاکش رو قرمز کنم !
پس از لاکی کردن لاکَم ، استاد دوباره پاورچین پاورچین رفتند همان گوشه اتاق و غیب شدند
– آخه چه کسی لاک پشتِ لاک قرمز دیده !
با خودم گفتم حالا که لاکم قرمز شده و از لاک پشت های نینجا هم خوشم نمی آید ، سوپرمن لاک پشت ها بِشَوَم . یک کاغذ برداشتم و از طرف ماکان با خودکار قرمز رویش نوشتم بابا بیا . بعد با همان خودکار سر انگشت اشاره ماکان را قرمز کردم ، یک لیسِ کوچولو به آن زدم و آرام فشارش دادم پائین کاغذ . کاغذ را لوله کردم و به جای کاغذ قبلی گذاشتم توی بطری شیشه ای و در چوب پنبه ای را بستم . شنلِ قرمزی بر دوش انداختم و آن را دور گردنم گره زدم . سپس شالی قرمز هم به کمر بستم و شیشه را گذاشتم پَرِ شالم و در حالی که دست راست را جلو بدنم گرفته بودم پرواز کردم . از پنجره اتاق که نیمه باز بود خارج شدم و زیر نور مهتاب به پروازم ادامه دادم . از ساحل و بعد دریا گذشتم و صبح موقعی که خورشید قرمز رنگ طلوع کرد ، پشت دریا به شهری رسیدم که پنجره هایش رو به تجلی باز بودند
– زندان کجاست آمو کوچولو ؟
آمو بچّه که یک پسرِ هم سن ماکان بود ، با انگشت به زندان اشاره کرد و من پرواز کنان بر فرازِ شهر به آن سمت رفتم . همه بچه ها با انگشت من را نشان می دادند ولی بزرگترها من را نمی دیدند . دور زندان چرخی زدم و از میان میله های یکی از پنجره هایش مردی را دیدم که قبلا در تابلو عکس اتاق ماکان هم او را دیده بودم . به سمت میله ها رفتم و آنها را از جا کندم ، پدر را که خواب بود بیدار کردم و بطری را دادم دستش . پس از خواندن نامه یک قطره اشک از چشم قرمز شده پدر روی اثر انگشت ماکان چکید ولی ظاهرا چون دیشب دیروقت خوابیده بود دوباره خوابش برد . با دست چپم پدرِ لاغرِ طفلکی را برداشتم و در حالی که دست راست را جلو بدنم گرفته بودم پرواز کردم و برگشتم اتاق ماکان . پس از نیم ساعت که ماکان از خواب بیدار شد و دید پدرش کنارش خوابیده گریه اش گرفت ولی خیلی زود با آستین اشکهایش را پاک کرد . من را که لبخندی بر لب داشتم برداشت و رفت داخل پذیرایی که ماهیگیر روی زمین خوابیده بود و یک لقد به پهلوی او زد
– آمو سعید ، برو خونه خودت بخواب . مرد خونه ما اومد نامرد !
بعد هم رفت سراغ رقاص !
نقد داستان “لاک پشت” نوشته علی اسلام دوست – ندا
نقد کردن داستان استادم ،برایم سخت است.با علم کم و محدودم نکاتی را در داستانشان دیدم که مینویسم.
جایی که لکه های قرمز خورشید در دریا و آسمان منتشر شده،زنی با لباس بلند قرمز و شلوار چسبان سرخش، نامهای پر امید مینویسد، با جوهر قرمز و به دست پسر بچه میدهد .و پسرکی که نقاشیهایش نیز قرمز شده است…
قرمز جزو سه رنگ اصلی است، و نماد عشق است ،انگونه که عاشقان به هم گل سرخ میدهند. و نماد شادی است آنجا که مردمان بسیاری در هند و پاکستان و حتی اقوام ایرانی ،لباس عروس قرمز به تن عروس میکنند.شادی و عشق همان چیزهایی هستند که پسر گم کرده و مجموع این دو میشود زندگی…
رنگ قرمز اولین رنگیست که توسط دریا جذب میشود، و اگر در عمق آب دستت را ببری،رنگ خونت سبز دیده میشود. دریایی که در داستان ،پدر او را با خود برده و پسرمیگوید «وقتی همه جا قرمز میشه،دوست دارم بابا سوار قایقش از اون دور دورا بیاد»…
پسرک با یک لاک پشت دوست شده…لاک پشت موجودی دو زیست است، دریا که اینجا نمادیست برای پدر ، و زمین که همواره مادر بوده است.لاک پشت برای زیستن هر دو را میخواهد…دریا و زمین را…
لاک پشتی که سنگینی لاک پشتش، اجازه دویدن را به او نمیدهد و هر گاه احساس خطر کند فقط در لاکش فرو میرود و خودش را مخفی میکند…مثل پسر بچه ای که وقتی مادرش را در حال رقص برای مردی غریبه میبیند،به اتاقش پناه میبرد و اشک میریزد.
نقد داستان “لاک پشت” نوشته علی اسلام دوست – عاطفه مرادی
نقد داستان جاخالی
به قلم استاد اسلام دوست
خدایا این نقد کردن بر من تنگ آمده قلمم دیگر توان نوشتن ندارد وسط خواندنم که دیدی چه رسوایی به بار امد هفته پیش را میگویم هر چه مشتری یو سی مسی بود همان دم بر موسسه نازل کردی آن زنها با بچه های ریغماسی شان، با نعلین و تنبان میان موسسه لخ میمیکیشیدند و میرفتند و همه به جای آنکه به متن من گوش کنند مجذوب آن صحنه شده بودند بگردم کرمت را خداجان، صحنه خنده دار تری نبود خلق کنی؟!
چند رقیب فوق ستاره هم که برایم تراشیده ای ،دیگر چه انگیزه ای میماند که جفنگیات تف بدهم
این هفته هم آمدم در گروه کلی رجز خواندم که آی ایها الناس، من چند تا پروپوزال دارم، آفر دارم، ادعا دارم ، میخواهم بترکانم، میخوام گور شوم و این آقای اسلام دوست، که عمری ملت را نقد کردن و شدند مثال بهرام، همان بهرامی که گور میگرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت، را شکار کنم . نمیدانم عقلم کجا بود جو گیر شدم کسی نبود بگوید عقل کل تو بر داستان آقای اسلام دوست چه نقدی میتوانی داشته باشی؟
غلط کردن را برای کی گذاشتن برای همین موقع ها، مرا چه به پا در کفش بزرگان کردن که فراستی درونم بانگ برآورد :نترس، تو میتوانی، چرند و پرند نقد کردن که شاخ و دم ندارد!
گفتم: نمیترسم بلد نیستم، بی مایه فتیره بعد سعی کردم استعداد فراستی ام را تقویت کنم
خب داستانی که عیبی بر نمی تابد شسته رفته است نیاز به، بَه بَه و چَه چَه امثال من ندارد وقتی خواندمش فهمیدم یک بابای ورشکسته ای بود و یک ننه رقاصه ای و یک بچه بدبختی؛ آدم بده داستان هم عمو سعید بود
آن لاکپشت استعاره از کند حرکت کردن زمان و در لاک تنهایی فرو رفتن برای پسر بود، که بنظرم لاکپشت استعاره خوبی نبود، میتوانست خری باشد به مانند خر پرین که در گردنه های پر پیچ و خم در برف و باران سواری ش بدهد و عَر نزند. میتوانست سگی باشد چون فلندی که هم یار غار نیلو بود و هم در لحظات خطیر بی مهابا از او دفاع میکرد یا گاوی باشد مثل گاو جک که به بهایش دانه ای لوبیا خریداری شود و به مال و مکنتی برسد یا حداقل بزی باشد چون بزهایی که هایدی بر انها فرماندهی میکرد و در پی شان میان چمن زار میدوید و میخندید ولی این لاک پشت شما به هیچ کار نیامد قرار بود برود به دل دریا بزند و بابای بچه را برگرداند ولی بَچِگَک دید عرضه انرا هم ندارد ، نامه ای در شیشه کند، بهتر جواب میدهد ،حتی اگر به عنوان نماد هم به لاکپشت نگاه کنی غیر شِفشِفوک بودن و مُس مُس کردن چه دارد اگر مثلا شما از چغوک به عنوان نماد استفاده میکردید آن وقت این چغوک میتوانست پرواز کند برود بابای بچه را پیدا کند بعد توانایی داشت، چغوکَک اشی مشی شود و برود جواهرات پادشاه را بدزد و قرض عمو سعید را بدهد و چه انی این چغوک میتوانست در داستان ایجاد میکرد
سوال دیگر اینکه چرا انقدر پسرک را بدبخت نشان دادید این همه شخصیت داستانی بمانند آنشرلی که بی پدر به جایی رسیدند اصلا چرا جای دور برویم چه بسا بی پدر هایی که در همین مملکت خودمان به قدرت رسیدند
و اما آن رنگ قرمزی که همه جای داستان به چشم میخورد مجاز از این بود که ننه بچه صورتش را با سیلی که نه با سرخاب سفید آب سرخ نگه میداشت تا دستش جلو مردم دراز نباشد و از هنرش پول دربیاورد یعنی مادر بچه با آن افتضاحی که آخر داستان ببار آورد تمام تصوراتی که ما از اول از او با جملات حکیمانه اش در ذهن ساخته بودیم به باد فنا داد
اصلا شما داستان نویس ها چرا تا کم می آورید اول شخصیت پدر را حذف میکنید
تنها دفعه ای که شما نویسندگان نقش پدر را پر رنگ کردید یکی در پسر شجاع بود که ان هم از فشاری که روی پدر پسر شجاع بود یک لحظه پیپ از دهانش نمی افتد یا بابا لنگ دراز بود که آن هم جز سایه دو لنگ دراز روی راه پله ها چیزی بهش ندیدم و گرنه نمیدانم چه صیغه ای است که همان اول قصه پدرها را میفرستید آن دنیا یا هم از ابتدای امر گم و گورشان میکنید و میفرستید شان به سفر بعد هر چی بدبختی بلدید روی سر مادر هوار میکنید فی المثل در زنان کوچک که از همان اول ما پدری بهشان ندیدیم بیچاره مادرشان با چهار تا دختر دم بخت سر میکرد نگفتید با دلار ۶۰ تومان از کجا جهاز بدهد، پرین هم از همان قسمت اول وبال گردن ننه مریضش بود ،مادر سوباسا در تمام بازی ها تک و تنها از روی نیمکت مسابقات را دنبال میکرد
اگر هم یک وقتی خدایی نکرده نویسنده ای مادر را حذف کند مثل آن بابای سیندرلا که سریع میرود زنش میدهد
این زنهای بدبخت چه کنند که همیشه تا آخر داستان تک و تنها باید توله های شوهرشان را بدوش بکشند این چه تراژدی است چه نسخه ای است برای مردم میپیچید با ما زنان بهتر از این باشید که با خلق جهانید
بگذریم این حرف ها برای فاطی تنبون نمی شوند
و اما نشانه مکان در داستان مبهم بود از آن دریا و از آن ساپورت قرمز و لباس بلند زیر زانو میشد حدس زد جنوب کشور حوالی هرمزگان است ولی باز از آن صدای ساز و دهلی که از کنار ساحل می امد و ان پسرک بی غیرت که آخر داستان دید ننه اش برای غریبه میرقصد و عین خیالش هم نبود آدمی شک میکرد شاید رشت باشد.
نشانه زمان به طور دقیق معلوم نبود ولی همینکه پسر لاکپشت را به جای اینکه از سایت دیوار بخرد از سمساری خرید میتوان پی برد حداقل ده دوازده سال پیش است
البته استعاره در داستان مثل نقل و نبات ریخته بود اون ماهی که شکمش پر مروارید بود و مادر وعده داده بود عمو سعید برای پسر صید کنه استعاره از همان وعده های سر خرمن دولت است که هیچ وقت عملی نمیشود از دلاری که قرار بود نزولی براند و صعودی میجهد از بورسی که غیر بدبخت کردم مردم کاری نکرد
آن خرچنگ هم نماد نرخ ارز بود که داشت آرام آرام می امد که تنها دارای پسرک را بگیرد
دیگه روده درازی نکنم کار را میسپاریم به اهلش، فقط خواهشمندیم در داستان بعدی تان هوای زن ها را بیشتر داشتید زنها عرضه و هنرشان بیشتر از اینحرفهاست اصلا ما فمنیسم اصلا ما بی جنبه اصلا هر چه شما میگویید میخواهید سیاه نمایی بکنید ، بفرمایید ایرادی ندارد ولی ما زنها را سیاه نکنید