اتاق های زندان را نقاشی می کنم. من که رفتم کسی نبود آن جا. یعنی من را وقتی می برند که دیگر قرار نیست آن آدم برگردد به سلولش.

 می دانید که زندانی ها روی دیوارها می کشند، می تراشند، می نویسند، نقاشی، شعر، ترانه.

 از همین چیزها می شود حدس زد اینکه آزاد بوده حالا آمده اینجا زندانی شده، یا آن بیرون زندانی بوده، آمده در این سلول آزاد شده!

به هر صورت برای من فرقی نمی کند، وظیفه ام را انجام می دهم. باید روی همه اش را رنگ کنم. سفید.

 اما این یکی فرق می کرد. کف و دیوارها پر از نت های موسیقی بود. نت هایی که حتی دو تا شبیه هم نبودند.

 می دانید آخر من نت های موسیقی را می شناسم، در جوانی دستی داشتم به کمانچه و حالا هم اگر وقت کنم گاهی سه تار.

 از نگهبان سلول پرسیدم چه کاره بود آن زندانی؟ گفت نمی دانم اما خودش می گفته نت های آفتاب هستند آنها! هر روز صبح که بیدار می شده کارش این بوده که اول نت آفتاب آن روز را بنویسد.

گفتم چطور می شود آفتاب امروز که فرقی ندارد با دیروز و نه با آن که فردا می آید و فرداها!

نگهبان گفت که او می گفته اگر هر روز با روز دیگر فرق دارد برای این است که آفتابش متفاوت از روز دیگر می نوازد. هر روز موسیقی خودش را دارد، حرف خودش را، نور خودش را، رنگ خودش را وگرنه که این زمین و آسمان و جنبندگانش را شور و شوق و حرکت نبود، جنبش نبود!

 نگهبان بیشتر از این چیزی نگفت. چشمانش به اشک گشت و کنار دیوار آن سلول به زانو افتاد.

 می دانید بعضی هایشان اینجوری اند دیگر. انگار زندان اسیر آنهاست.

 راستش من هم دلم نیامد اول نت ها را یادداشت کردم بعد روی شان رنگ زدم. این هم یکی از آنهاست. احتمالا مربوط به  نت آفتاب است در یکی از روزهای آخر اردیبهشت !

هما رضوی زاده

امان از خیال

نور خیالی

رنگ خیالی

نوشتن خیالی

آهنگسازی خیالی

زمان خیالی

تک سلول بودن فوران خیال می شود.

دعا کنید هیچ انسانی  گرفتار تک سلول نشود

علی اکبر ترابیان

نور عمودی برسطح افقی تابیده، من آهنگ عمودی ها را میشنوم، اما هنوز افقی هستم، از نت آنها لذت میبرم اما صدایم به آنها نمیرسد. آخر مگر افقی ها صدا هم دارند. صدایشان هرچند هم بلند باشد. در همان حصار می ماند بالا نمیرود. عمودی ها صدایشان همیشه شنیده میشود حتی اگر آرام صحبت کنند. بگذار روی این نت ها بنوازنم شاید صدایم با این ها یکی شود و بالا رود .

معصومه یسبی

وقتی زندان آواز تن انسان است.وقتی در خودم زندانی ام، ازهمین پنجره کوچک هم نورها را نقاشی می کنم. می شنوی موسیقی اش قشنگ است. حتی اگر توهم نت ها باشد…

شهین پوستچی

روزی در شهر وارونه مردی به زندان افتاد. مرد زیبا نبود و لباس های زیبایی به تن نداشت. اما با این که زندانی در سلول انفرادی بود و محکوم به زندگی در انزوا و تنهایئ. ذهن زیبایی داشت که هر روز با طلوع خورشید بیدار می شد و زیباترین نت های زندگی، عشق و انسانیت را روی زمین خالی و تاریک سلول انفرادی زندگی او می نوشت.

شب ها زندانبان برای پاک کردن نت ها به سلول می رفت ولی چیزی پیدا نمی کرد . تاریکی و سیاهی شب چشمش را به روی نت های زیبا می بست. او متعجب می ایستاد و در سلول انفرادی مرد تنها به آهنگی که جیرجیرک ها می نواختند، گوش می داد.

معصومه خزاعی

زندانی در زندان بود، تاریکی بود، نور بود .

ما همه باهم بودیم.

یکی را برده بودن، یکی را کشته بودن، یکی را ساز، فریاد می زد.

ما همه باهم بودیم.

دیوارهای سیاه خفته بودند. چشمان سیاه با سفیدی صبح در گفتگو بودند.  شب سیاه موسیقی روز را می ساخت.

ما همه باهم بودیم.

خواهرم خاموشی را فریاد زده بود، برادرم خاموش را نوشته بود و من خاموش را می نواختم.

ما همه باهم بودیم.

نور  کف زندان بود، نور روشن بود، آرام بودیم، نور دراز کشیده بود، زندانی در زندان بود

ما همه…

سمانه حسینی

عمریست که او را زندانی کرده ام و خود پشت دیوار دو تار می فروشم.

پشت دیوار دوتار می نوازم.

عمریست که همه خیال می کنند نوای دوتار از انگشتان من است و سیم های تار. که نه انگشتان من هنری دارند و نه این سیم های تار، هنر نزد زندانی ام است که با خاک و نور می نوازد.

پشت دیوار دو تار می نوازم.

عمریست که نوای او را به نام خود می فروشم.

مهدی نوروزی

آدم عاشق که می شود همه جا عشقش را می بیند، عشق اش را می نوازد، عشق اش را می نویسد، در تاریکی می بیند، در سکوت می شنود؛

زندگی آهنگ خودش را دارد، گریه آدم یک نت است خنده آدم یک نت؛ آن ها که خیال آدم را به وهم می آلایند گمان حبس دارند برای آدم، ولی آفتاب را نمی شود متوقف کرد، آدم عاشق دفتر نتش را روی زمین پهن می کند و روی خط های سایه از شادی می نویسد، روی خط های تاریک از آوای نور می نویسد، زور آدم به نور نمی رسد، هر چند گاهی ” نور را در پستوی خانه نهان باید کرد “، نور دست به دست سایه، بر صفحه نت، با ریتم زندگی می رقصد؛

بگذار جلوی نور را میله بکشند، بگذار آفتاب را حبس کنند، کسی که عاشق باشد، چنگ به چنگ، سیاه به سیاه، گرد به گرد، دولا دولا هم که باشد به کلید سل می رسد و شادی را در قفل غم می چرخاند و گوشمان پر می شود  ” همه به جرم مستی سر دار ملامت

می میریم و می خونیم سر ساقی سلامت “…

مجتبی جعفری

از این زندانی که دیگران گمان برده اند در آن دچارم، برای من جهانی دیگری را به هم بافته است. جهانی ست که در پی جنگ ها و صُلح های بسیاری که در درون حسّاسم خلق شده است. جهانی که دیگران مرا در زندان ِ تاریکش محبوس می بینند، جهانی ست پر از نگاه و نوازش خورشید و ملودی هایی که با نت های وجودیم سر ِ سازش دارد و توانسته ام با آن به جهان ِ مطلوب در درون خودم برسم.

  گر چه روزهای بسیاری رنجیدم از این که چرا دیگران دنیای متفاوت و پر از آوا، سرشار از سکوت و مملو از رنگ مرا این چنین می بینند ولی حال می دانم که قرار نیست رنگ ها، آواها و حس ها و حتّی جهانی که خود را در آن یافتم، دیگران آن را به همان شکل بیابند و ببینند.

ملیحه نامنی

 

دیدگاهتان را بنویسید