عکس نوشت ۱۲ رویا روبند – سمانه حسینی – نجمه مولوی

این کار هر روزم شده که از پشت این میله ها به اون پرنده نگاه کنم

راحت روی شاخه درخت نشسته و جیک جیک میکنه

انگار نه انگار که دل من هواشو میکنه نمیدونم من تو حصارم یا اون تو حصار!

بی دغدغه از بودن من یا نبودن بقیه پرنده ها برای خودشون میچرخه تو اسمون

مثل من نیست که برای رفتن به اون طرف میله باید کلی به بدنش کش و قوس بده تا بتونه از زیر این میله رد بشه

کافیه بالهاشو باز کنه به ثانیه نرسیده شده اندازه یه نقطه تو دل اسمونه

گاهی وقتها دلم از این همه تبعیض میگیره

چرا اون باید این همه توانایی داشته باشه و من بهترین کارم این باشه که بتونم با پنجه هام دل دیوار راست رو بتراشم و خودم رو بکشم بالا!  

پنجه های که دوست و دشمن ازش فراریند.

ببین باز پرید.

هر چی هم من بپرم بالا به اون نمیرسم

فقط خودمو زخمی میکنم!

رویا روبند

الان دیگه راضی شدی؟

عکس گرفتی و من را در افق محو کردی ؟دیگه حالت خوب شد؟

راه پشت سرم را طوری نشان دادی که انگار می دانی به کجا می رود !

دوربینت را عقب و جلو کردی که نرده ها را موازی و بافاصله یکسان نشان دهی و درخت ها را محکم و ریشه دار ! دیگه خیال، راحت شدی؟

منتظر شدی ماشینی بیاید رد شود بتوانی آن راهم شکار عکست کنی، که کادرت را طبیعی تر کنی ،که یعنی آمد و شدی هست، گربه ای هست، افقی هست، و راهی طولانی که تهش شاید بخورد به کلاغی ،قمری و باز تو بایستی، پاورچین بروی که نپرد،نرود! و باز دوربین را بچرخانی، خط بکشی روی بلندگوی موبایلت تا از چیلیکش نترسد، فرار نکندو کادرت خالی نماند!

نه واقعا الان خیالت راحت شد دیگر؟اینکه نیمه دیگر آن آدم را رها کرده ای، که معلوم نیست آن نیمه ی دیگر به چه حالی است !خوب باشد؟ نباشد؟ شاید هم راهش کج شده باشد به کادری دیگر!

نیمه اش را در عکس برای خودت نگاه داشتی ،خیالت راحت است ؟

او که نمی داند برای طبیعی شدن این تکه از جهانت ،او را دو شقه کرده ای! که اگر هم می گذاشتی رد شود و نماند ،باز هم او را ته این مسیر به اندازه ی موشی گیر می انداختی و شکارش می کردی!

انگار که آدمی، ته این مسیر سبز، پشت عکس یک گربه ،خیلی اتفاقی رکاب می زند ،خیلی طبیعی !

باشد من هم ادای اینکه تو را ندیدم در می آورم ،انگار که نفهمیدم یکی آمده و می خواهد مرا در کادرش جا دهد . که بگوید بی خیال این آدم های درست و کامل ،این گربه را ببینید،که چطور پشت به همه ی آنچه شما می بینید در افق محو شده است !

باشد، من هم با تو همدست! خیالت راحت!

سمانه حسینی

خاطره‌‌… یادش بخیر چه روزایی بود. از زیر نرده جست میزدم داخل باغ. یه حوضچه اون وسط بود که کلی ماهی داشت. اما از وقتی حوضچه یهو گم شد. مجبورم این بالا فقط هوا بخورم و به ماهی ها فکرکنم. 

نجمه مولوی

دیدگاهتان را بنویسید