سروان سهیلی آآآی. سروان سهیلی، کجا رفتی خبر مرگت. باد زد. در بسته شد. من موندم تو سلول.
خاک به سرت مراد این کار رو هم نتونستی درست انجام بدی قرار شد سلول رو بشوری ده تومن بهت بده.
ابله چرا حول کردی کلید رو نیاوردی تو.
درسته یه کار کوفتی بهت دادن تا شاید نگهت دارن ولی از حول حلیم افتادی تو دیگ، نه؟
ای لعنت به دل سیاه شیطون حالا چرا لقمه نون تو گذاشتی بیرون؟ خداییش معرکه ای.! با این همه نبوغ نمی دونم چرا اسمت میون نخبه ها نیست. حالا بشین تا این پدرسوخته سهیلی بیاد. دیدی که نامزدش اومد. تا کی بره و برگرده؟ تو هم می مونی اسیر، بیچاره.
بی خود به من نگاه نکن این آیینه رو هم بذار کنار. حداقل اون چوبی که عنکبوت ها رو باهش میگرفتی بردار و نون رو بکش تو سلول از گشنگی نمیری.
وای واااااستا بینم، مراد. آی مراد با توام. نگا یه کلید اونجاست. اون طرف تر. شاید مال همین در باشه. می تونی به جای نون کلید رو برداری. می شنوی چی می گم یا کار خودتو می کنی؟
بله من تو رو می شناسم فرصت‌طلب، اول نون برمی داری بعد میری سراغ کلید.
شکم گرسنه آزادی رو می خواد چیکار، نه مراد؟!

معصومه خزاعی

بوی نان در خانه پیچیده بود .
مادر نان‌ها را با دقت بر روی اجاق گاز داغ می کرد.بله ما گاز داشتیم، آب و برق هم داشتیم. گاهی وقت ها آب قطع می‌شد، به خاطر یک لوله‌ی پوسیده ، برق هم قطعی داشت ، ولی همیشه گاز داشتیم!
بله از نان می گفتم که داشتیم ، مادر گاهی از جزولز دست ها، صدایش در می آمد. زود انگشتش را در کام می‌گرفت و داغ را در دهانش سرد می کرد و نان را به ما می‌داد. بله خوب بالاخره نان داشتیم ، و ما هم هر روز در مدرسه مان می خواندیم که بابا نان داد ، و من همیشه غلط می نوشتم ! معلممان شاکی شده بود ،از بس که می‌نوشتم مادر نان داد.
گاهی وقت ها هم دلم می خواست بنویسم من نان دادم ،ولی این می شد دوتا غلط و دیگر مادرم را مدرسه می خواست .آن وقت او می زد پس کله ام و می‌گفت تو فقط دَرسَت را بخوان تا یک چیزی بشوی. دست هایش بوی نان داغ می‌داد.
و من فقط درس خواندم و دیگر هیچ وقت ننوشتم من نان دادم.
بوی نان داغ می آید.
و من برگه های بچه ها را تصحیح می کنم، بله ما گاز داریم . آب و برق ؟ می دانید لوله ها خیلی پوسیده شده‌اند و زیاد چکه می‌کنند، برق هم ،خداروشکر حقوق‌مان به اندازه‌ی یک لقمه نان و برق هست.
بله هنوز هم پر از غلت است !همه شان نوشته اند: بابا نان داد، یکی شان حتی دو تا غلت دارد؛ بابا نان ندارد.
نان داغ را از زنم می گیرم و خالی خالی گاز می زنم.
می گوید برای فردا نان نداریم ، و من یادم می رود به آن که دو تا غلط داشت بیست بدهم.
بوی نان داغ می آید.
دستم را از بین میله ها دراز می کنم. هر چه تقلا می کنم نمی رسد،
نان دور است . تکه چوبی بر می‌دارم و به نان اشاره می کنم حالا همه باهم بخوانید :نان!
بلندتر :نان!
آفرین بچه ها !درس امروز ما نان است.
به هر حال من که چیز دیگری در تصویر ندیدم، اگر شما دیدید برایش بنویسید.

حسینی

معصومه خزاعی نجمه مولوی مجتبی جعفری    

باز بگو بی عرضه .باز بگو تنبل.همش بگو بی دست وپا. ببین توی این قفس هم میتونم نون خودمو در بیارم.مغزمو کار انداختم گرسنه نمونم.

نجمه مولوی

فکر و اندیشه نان ، چشم و دل را کور می کند تا جایی که کلید را هم نمی بینیم …
آنان که مردم را به گرسنگی می خواهند خوب می دانند دارند چه چیز را از مردم دریغ می کنند ، نان شان نیست که دریغ می شود ، آزادی شان را گم می کنند مردم …
یک دانه گندم طلایی از تشت طلا گرانبهاتر … آن لحظه که از نیاز انسان …
سال هاست طوفان ایجاد می شود تا شعله نیاز …

مجتبی جعفری

نان را برداشتم. توی نان یک تفنگ بود!

هما رضوی زاده

 

دیدگاهتان را بنویسید