چشمهایش را گرفت و گفت اگه گفتی من کیم؟ دستهایش را بو کرد بوی خاک می داد. دوباره بو کشید. گفت: “ببینم تو مسی پسر زهرا خانم نیستی؟” گفت: “نه! اون که پولدار شد. بیا پایین تر! گفته باشم رونالدو هم نیستم. “باز هم فکر کرد پشت سرش صدای خنده آمد. گفت: “بگو دیگه چشم درد شدم. ولی بهت نمی خندم که نفهمی چشمم درد گرفتم. من خاکزادم پسر آدمیزاد. فقط دستهایم شاید الان بوی خشت بدهد. شاید هم بوی آجرهای نسوز بدهد. هر چه هست که دستهای من فقط بوی خاک می دهد.
پوست چین خراسانی
چشمانش را گرفت و گفت
امروز چند آجر قالب زده ای؟!
مادر هما میگوید او امروز 1400 تا قالب زده اگر ما از او و مادرش بیشتر قالب زده باشیم بستنی یخی امشب را به ما میدهند. نصف نصف مساوی.
محسن صادقی نیا
-اسما این دفعه نوبت منه که چشای پریچهر رو بگیرم تو خشتا رو درست کن.
-کاظم بیا، زود باش. اوستا داره میاد. نمیخوام تو رو ببره پیش پسرای دیگه… بیا دیگه…
-دارین چیکارمیکنین وروجکا، تو پرچهر پاشو زود باش از اون طرف خشت بیار، کاظم نیشتو ببند. چرا اینجا نشستی تن پرور، .. پاشو دیگه.
– اوستا کاری بهشون نداشته باش اونا کوچیکن. جون ندارن خودم انجام میدم.
-تو… توی مردنی… فکرنمی کنی که من سرقولم باید باشم واینا رو آماده کنم… می فهمی میخوان خشتا رو بزارم تو کوره.
کاظم ازجایش بلند می شود.
-اسما بیا زود تمومش میکنیم. پریچهر تو بیا این خشتا رو درست و مرتب کن. من خشتارو میارم شما فقط بچینین.
-نه ، کمرت درد میگیره ، منم میام کمکت ….
-پریچهر بیا وفتی اوستا رفت بریم چشای اسما رو بگیریم. دستاش یکم استراحت کنه.
-،داره ، میره. ….خب، حالا… پریچهر برو قایم شو…
– راستی قرارمون این بود هرکی دستش به خشتا بخوره ، باید بشینه کنارو به بقیه نگاه.کنه، مثل اوستا دستور بده.
یسبی
هواللطیف
هواللطیف
هواللطیف
جهان یک سر رقص است رقص ،
شاید وقتی فقر هم طنازی می کند و دست در دست لطیف کودکان می رقصد ،
حلقه حلقه النگوی فقر دور مچ دست های کوچکی می افتد که برای زمختی (ضمختی) خشت خشت اجرها زیادی لطیفند ، زیادی پر طراوتند وقتی به گرد آهک خاک نرم نرم چون تن کویر ترک می خورند از خشونت آفتاب نداری که انگار یک جاهایی عمود تر می تابد بر مردمان ، آنقدر عمود که قلب آدم هایش را شقه می کند ضل ( ظل) آفتابش ، انگار این روزها خط استوای فقر پهن شده است کمربند قطوری که گرده عده ی بیشتری را فشار می دهد…
چشم هایت را می گیرم تا زشتی فقر را نبینی وقتی لطافت معصومیت پاهای برهنه ات بر خشت خشت روزگار خام می رقصند… ؛
جهان برقص ، شوق دست از دست کودکان منه ، شادی از لب روزگار پاهای برهنه مرو ، که که روزهای دردناک خامی خشت های روزگار را همین چشم های پرنور و زیبا دوام می آورد، مگذار سوز و گداز فقر پارچه سیاه عزایش را پهن کند،
روزگار برقص دست در دست شوق و نور چشم های کودکان ، پا به پای لطافت گل آلود خشت های برهنه … ؛
آی سینه پر درد برقص،
مجتبی جعفری
آره خودشه، غلام مارمول، تو امریکا معروفه به کلاهام کروکودیل! نه جان تو خود خودشه، از اون چشای سگش! آخه مرد و چشم سگ!
زینت خر همین چشمها شد دیگه وگرنه غلام در حد سگ نگهبون آجرپزی هم نبود. همه عاصی بودن از دستش.
خشت ها رو که می زدن تا خشک نشده جلدی می زد بیابون دنبال مارمولک، تا اوستا نیومده برمی گشت، پاچه ها تا خشتکش مارمولک وول می زد، تا خشک نشده تو هر خشتی یه مارمولک چال می کرد، زنده زنده.
آره اون عقبی منم . اون که چشاشو گرفته زینته. از النگوهاش می گم. اوستا گرفته بود یه سال عید نوروزی برا همه دخترای کوره. منم داشتم تا همین چندسال پیش داده بودم دخترم دست عروسکاش می کرد.
زینت هم بد به خودش کرد حالا درسته اوستا سی چهل سال بزرگتر بود ولی هرچی بود بهتر بود ازین مارمولک که معلوم بود یه روزی کروکودیل می شه.
بین همه ما خود اوستا شانس آورد. رفیق خارجیای پسرعموش اومده بودن ایران اون سالها کوره رو که دیده بودن گفته بودن کتیبه هخامنشی بزن صادر می کنیم اسپانیا. بعد هم کتیبه ها مشتری پیدا کرد چه جور. اوستا هم شال و قباش رو تکوند رفت زینت رو از باباش خواستگاری کرد. بابای زینتم گفته بود به شرطی که غلام مارمول رو هم ببره که این بچه یتیم بعد جمع شدن کوره بی بر و باعث نشه.
اوستا هم قبول می کنه و هر دو رو می بره اسپانیا حالا دست به کمکش هم بودن دیگه.
ولی این دو تا نامرد بعد چند سالی که سری تو سرها درمیارن یه شب با هم فرار می کنن از خونه اوستا. حالا زینت می گفت پیشنها غلام بوده بعد زنش می شه، نمی شه که دیگه خداعالمه. خوشگل که نبود زینت ولی همچین دست و پا و سرو گردن به اندام بود و برنزه سرخود و خلاصه چی می شه اونجا می شه فشن مانکن!
غلام هم که عرضه هیچ کاری نداشته می نشسته پوست مارمولکها رو بهم می دوخته می فروخته. این خارجیای ندید بدید هم چشمهاشون اله پله می شده که وای این هنره مدرنه و ال و بل…
خلاصه غلام سردرمیاره از آمریکای جنوبی و آمازون و دردسرت ندم تجارت پوست کروکودیل واسه برندهای پوشاک اروپا و امریکا و…
اوستا که لابد هفتاد کفن پوسونده ولی فالوور زینت هستم تو مجله های مد. غلام رو نمی دونم می گن یه باند قاچاق پوست داره، زینت می گه ازش خبر نداره فقط شنیده که تو لیست مجرمین محیط زیست جهانیه و چندین ساله پلیس اینترپل دنبالشه!
هما رضوی زاده
جهان تویی؟ میدونم تویی! دستات رو از جلو چشمم بردار، بزار ببینمت . من حدس زدن دوست ندارم. مسخرهترین کار جهانه !
تو هم هی نخند دیگه! چه کار کنی؟ می تونستی کمکم کنی ، کسی جلو چشمای تو رو که نگرفته!
من از تاریکی خوشم نمیاد ، جهان دستات رو بردار! آره توی تاریکی هیچی نیست ولی همه چیز هم هست. حداقل یک چیزی بگو جهان! میدونی که صدات رو می شناسم .
هنوز که داری میخندی!آجر مگه خنده داره؟! تو میدونستی آخر کار جهان چی میشه!
جهان اینقدر طولش نده ! الن عمو راحیل میاد، میگه دیر بجنبین زمستون اومده و شما هنوز آجرهاتون رو نچیدید ، چی میشد؟ آقا گرگه میومد سراغمون! جهان تو هم قصه اش رو شنیدی، منم بدم میومد از اون یکی داداشه که دونه دونه آجر میذاشت روی هم تا آخرش خونه داشته باشه ! خیلی طول می کشید تا تموم بشه! خونه خیلی از جهان بزرگتر بود. آخه مگه بچه ها هم خونه میسازن؟ اگر یکی از این آجرها بخوره توی سرشون چی؟ عمو راحیل میگفت جهان حالش خوبه. بعدش گریهاش رو پاک می کرد!
جهان دستات رو بردار دیگه بزار ببینمت!
یکی بیاد کمک! تو که پشت جهانی ؛همش هم می خندی، پاشو بیا دستاش رو بردار از روی چشمام. من از تاریکی خوشم نمیاد! یکم انگشتات رو باز کن ، دارم کور میشم . جهان به جون عمو راحیل من دوستت دارم، همینطور چشم بسته، روی آجرهای خونهی نیمه تموم ، شاید هم… جهان خونهات کجاس؟ یک وقت آجر کم نذاشته باشی ؟! صدای خندتون داره میاد ! می بینمت ، زل زدی تو چشمای من . چشمام رو می بندم ، من از عکس خوشم نمیاد همه چیز توش تمام شده، مرده…
حسینی
حادثه ای در سکوت
بله جناب سروان من یک بار خدمت همکارتان کاملا توضیح دادم. این عکس بچه هاست، قربان. همون بچه هایی که گفتم، عاطفه و عطا. دختری که دور تر هست المیراست. بچه همسر اول قاسم.
دستم را روی دختر سفیدپوش خندان میگذارم و به سروان دوباره عکس را نشان می دهم.
جناب سروان یادم هست، ساعت حول و حوش ۲ ظهر بود که عکس را گرفتم.
هوای داغ ظهر، بچه هایی که می دویدند و بازی می کردند و مرا همراه با خود می کشیدند. اغلب تند حرف می زدند. من هیچ کلمه ای را از حرکات لب و اشاره دستشان نمیفهمیدم.
پشت کوره ها بودیم که ماشین سیاه رنگ از راه رسید.
راننده پیاده شد. جوانی کوتاه قد که باید راه زیادی را طی میکرد تا به ما برسد.
دستش را مقابل دهانش گرفت. گویا فریاد می زد یا کسی را صدا می کرد.
بچه ها با دیدن مرد جوان که موهای قهوه ای رنگ فرفری اش را از پشت بسته بود به طرف ماشین دویدند. با خودم فکر کردم بچه ها راننده را می شناسند.
در همین حال لرزش گوشی موبایلم که داخل جیبم بود را حس کردم. چند لحظه حواسم جلب خواندن پیام شد.
مادرم بود. پیام داده بود ، قاسم کارش را در باغچه تمام نکرده و نیمه کاره رها کرده، رفته است. اگر آمد بگو فردا باید تمام کند…
پیام را کامل نخوانده بودم که المیرا لباسم را شروع به کشیدن کرد. دستم را گرفت و مرا به سمت ماشین سیاه رنگ کشید. ماشین در حال دور زدن بود. عاطفه و عطا هم رفته بودند.
همه جا مثل همیشه برای من در سکوت فرو رفته بود. تنها المیرا سعی داشت چیزی را برایم بازگو کند. اما از حرکات المیرا هم متوجه موضوع نشدم. مرا تنها گذاشت و به سوی آلونک ها دوید. تعجب کرده بودم ولی هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. کمی صبر کردم. اما کسی نیامد. سوار ماشین شدم و به خانه بازگشتم.
وقتی شما و همکارتان آمدید تازه متوجه ماجرا و ربوده شدن بچه ها شدم.
فکر کنم بچه ها قربانی کارهای قاسم شدند. با این که قول داده بود دنبال کار خلاف نباشد. برای همین به او کار داده بودیم.
حرف های من که تمام شد، سروان سری تکان داد و زیر اظهارت من نوشت:
نقص مدارک. شاهد نتوانست کمک چندانی کند، از فاصله دور جز رنگ ماشین و راننده چیزی ندیده بود. صدایی هم نشنیده بود، چون ناشنواست.
معصومه خزاعی