شهین پوستچی سارا قهرمانی ملیحه نامنی

عکس نوشت 25

به خط! به خط!

پرت و پلا هم شد عیب نداره. فقط با فاصله حرکت کنید. کرونا پیر و جوون نداره. پنگوئن و آدم هم نمی شناسه. فقط می خواد سبدش رو پر کنه و ورداره ببره. خیلی هم قانع است به درهم و از یک کنار هم خیلی رضایت میده آخه می خواد براش ارزون تموم بشه. عه آقا با فاصله ! داداشته که داداشته. همون طور که روی برفهای سفید راه می رین برای تقویت عضله ها دستها از هم باز.

یک. دو. رو به جلو

یک. دو. رو به جلو

کرونا داره نگاهتون می کنه هرکی خطا کنه و به اون یکی یک قدم نزدیک بشه میره تو سبد خرید کرونا و فاتحه اش خونده میشه.

یه سوال وسط این برفها ماسک زدین؟

جواب ندین هرکی مرد می فهمم ماسک نزده .ولی خوب عیب نداره همین عکستون هم واسه تبلیغ فاصله اجتماعی خیلی خوبه.

بدو !ماشالا. بدو ماشالا تنبلی نکن. با حفظ پروتکل های بهداشتی بدو ! بدو بابا جا نمونی …

شهین پوستچی خراسانی

«عینک یخی»

-وای  خدای من، شیشه های صیقلی یخی عینک ات  دارد آب میشود پدر پنگوئن!

-آخ دلبندکم من بدون این عینک دیگر نمی توانم جایی را ببینم از این پس تو باید در مسیر راهنماییمان کنی چشم امید پنگوئن ها به تو خواهد بود.

-وای پدر پنگوئن آخر من راه را بلد نیستم باید اعتراف کنم که من در راه مدرسه تا خانه با بچه پنگوئن های دیگر با چشمان  بسته هر روز سرسره بازی میکردیم و یخمک می خوردیم. آن عینک قبلی ات را هم من شکستم. در مدرسه هم حواسمان پیش خانم پنگوئن وقتی جغرافیا  می‌گفت نبود. من  آشنای راه نیستم.

اشک های پدر پنگوئن جاری میشود.

-آه پسرک نادانم پس تو در مدرسه چه  آموخته ای؟

-پدر پنگوئن مهربان، پشیمانم گریه نکن! یک تکه یخ در لیوان آب اش می اندازم بیاید آب یخ بخورید گریه نکنید من هم گریه ام می گیرد. می گویم پدر پنگوئن نکند این  همان پدیده گرم شدن زمین باشد که هر شب افسانه اش را برایم می خواندی تا خوابمان ببرد؟

-نه پسرکم این پدیده نابودی ما به دست پنگوئن خوار هاست. آه خدای من چه قدر غم انگیز خواهد بود.

مادر پنگوئن گردنبند یخی اش که با  تراش های مینیاتوری صیقلی شده را در آب زلال نگاه میکند دستی روی صورتش میکشد . یعنی پوستم چروک میشود و دیگر این زیبایی را نخواهم داشت یعنی من زیباترین بانوی پنگوئن های سرزمینم نخواهم بود؟! باورم نمی شود این ها دارد اتفاق می افتد. آخ کفش های بلوری پاشنه بلندم پاشنه هایش دارد آب میشود. وای تمام جواهراتم جواهرات گرانبهایم از بین می رود؟!

-دخترم حتی روزی میرسد که نمیتوانی ماسکی از یخ بر صورتت زیبایت بگذاری اما بدان تو همیشه در قلبم زیبا خواهی ماند. روزی میرسد که آدم ها جایی برای زندگی و تفریحشان نمیابند و به سرزمین ما حمله میکنند آنها قدرت سرما ندارند و برای سیر شدن شکمشان ما را می کشند و کباب می کنند و میخورند. ماهی ها را دیده اید که چه بر سرشان می آورند با ما هم همین کار  را می کنند.

-وای ظرف های بلوری ام پدر. گوشواره های قندیلی ام. آن گلوبند درخشان که برایم از قله یخی آورده بودی دارد کوچک می‌شود این قصر یخی و قندیل بندی شده، این تخت های  برفی که از قطب شمال سفارش داده بودیم همه آب خواهد شد هیچ چیز برایمان نخواهد ماند چه وضع تاسف برانگیزی.

سارا قهرمانی

چنین مشتاقانه با پاهایشان پرواز می کنند.

این همان حسّی است که دارم که اگر پنجره باز شود با همین پاهای حسّاسم، پرواز خواهم کرد.

شوق ِ آزادی

شوق ِ آزادی همانست که از درون در وجودم می جوشد و در انتظار جهشی برای پروازست.

کاش زودتر بیاید…

ملیحه نامنی

دسته صدفی بی ضامن

– آقایون لاتا تیزی بی تیزی تا دست نبردن صدای ضامن کسی به گوشم نخوره فهم شد

– آقا رضا یعنی واستیم کاردی کنن بعد بکشیم یعنی

حرفم تمام نشده بود که زیر داغی نگاه بقیه آب شدم. صورت رضا گر گرفته بود، آتش؛

آتش قلیان با هر کام رضا گر می گرفت. شیلنگ را مصیب گرفت. قند توی نعلبکی رضا زیر استکان قرچ قرچ صدا می کرد. لب به لب نعلبکی بود. صدای شکستن شیشه قهوه خانه را ساکت کرد. کاظم وسط خرده شیشه های کف قهوه خانه ایستاده بود، “آقا رضا ” گفتنش بند نمی آمد.

– زدن آقا، زدن، سهراب خان، سهراب خان

رضا استکان نصفه و نعلبکی نیم خورده اش را گذاشت زمین. خون صورت کاظم را با کف دست پاک کرد.

– زدن آقا، زدن، سهراب خان رو زدن

– خونت رو شور نکن مرد

شانه های کاظم می لرزید و باقی مانده تکه های شیشه در قهوه خانه می افتادند.

رضا دست کرد جیبش و پاشنه کفشش را بالا کشید. سفیدی صدف از لای انگشت هایش  توی دست برق می زد.

نفهمیدم چطور از روی شیشه های شکسته رد شده بودیم. خیابان خیس بود. زیر نور تیر چوبی برق رو در روی گله ی مراد با قول آقا رضا ” رخ به رخ “. سهراب را دو نفر بغل زدند و رساندند لب خیابان. جلوی ماشینی را گرفتند.

– ضامن بی ضامن، تا صدای ضامنشان بلند نشده، فهم شد

دست مشت کرده اش را رضا بلند کرده بود و دسته صدفی توی دستش برق می زد. بقیه هم دست مشت کرده شان را یکی یکی زیر نور تیر برق چوبی بلند کردند. دانه های ریز باران، انگار برف شده بود، صورت مان را خیس  می کرد و فقط نزدیک چراغ تیر برق معلوم بود.

چاقو از دستم افتاد، ضامنش باز شد.

ضامن ها یکی یکی باز شدند و صدای “خش” ها پشت سر هم، خش، خش، خش؛

صبح پشت سر هم بر می گشتیم، رد خون زیر برف گم می شد، قدم به قدم. دسته صدفی برق نمی زد.

مجتبی جعفری

آمدم بنویسم برف! نوک قلمم آب شد و یک لکه‌ی سیاه جای برف نشست، وسط سفیدی کاغذ. گفتم بی خیالش…

آمدم بنویسم شب! کلمه مهلتم نداد و سیاهی‌اش چکید در کنار لکه‌ی برف، گفتم بی خیال تو هم!

گفتم از عشق بنویسم! جوهر قلم به جوش آمد و غلیان کرد و چکید در زیر کلمه‌ی شب، گفتم بی خیال این چکیدن…

گفتم بنویسم ترس! جوهر خود شروع به دویدن کرد و جهید آنطرف‌تر از شب، گفتم بی خیال سیاهی‌اش..

گفت بنویس نگاه! قلمم خو‌دش هم نفهمید کی چکید! بالای دستِ ترس!

گفتم، بنویسم ادراک؟ قلمم لبخند زد و دو قطره باهم چکیدند  و درهم فرو شدند و سیاهی‌اش بزرگتر..

گفتم دیگر چه بنویسم؟ قلمم حالش خوب بود، بی معطلی خودش چکید

و چکید

و چکید

و …

آمده بودم چیزی بنویسم! جوهر قلمم تمام شده و صفحه‌ی کاغذ پر از لکه‌های….

سمانه حسینی

_یره کجای دیگه گفتی صد متر جلو تر

ها بابا دگه نمکشوم پام دره زوق زوق مکونه

=مو که دگه نمیام بچه ها کی میه برم خانه حاجی معتمدی مگن شله مدن با قیمه کوکا  اینجه که ای یره گه مره معلوم نیس کوجای چی مدن

_نه دداش تو سایت زده بودن ته عمی خیابون شله مدن

=مگه شله هم سایتی شده

_ها برار سایت زدن که کوجاها مدن

سیده مرضیه جلالی

احمد این عکس رو ببین. یاد چی می یفتی؟

کوش، ای بابا خوب معلومه دیگه کلاس پنجم دبستان حکمت زنگ ورزش با آقای نصیری.

آره زدی به هدف. اون خپل  آخر هم خودتی ببین.

کنار تو هم دیگه زرنگ. حیف شد، نصیری بنده خدا زود رفت.

نصیر نبود که رفت. ناصح دبیر عربی مون فوت کرد آخر سال. پسرش محمد کلاس پنجم ۲ بود.

چه یادته. من هیچی یادم نمونده جز ساندویچ کالباسایی که یواشکی پشت دیوار نمازخونه می یاوردی و می خوردیم.

چرا یادم نباشه بهترین روزای عمرم بود. آقام زنده بود. میومد مدرسه کارنامه رو که می گرفت فقط نگران تژدیدی بود. وقتی بهش میگفتن پسرت شاگرد اول شده، اشک می ریخت. انگاردکتر شده بودم.

عصرا من میبردمش سرکار. صبحا آبجی کوچیکم می برد.

چهارراه میدان بار خیابون مهدی زاده اولین خیابون سمت راست بساط می کرد. همون جا کنار بساط می نشستم و مشق می نوشتم. دم نبش اون خونه سنگ مرمری بود، خانومه ساندویچ کالباس برامون می یاورد. آقا خدا بیامرز سهم خودش را هم می گذاشت برای من.

آره داداش ما هم یه لشکر گرسنه، مدرسه می ریختیم سرت. هرکدوم یه لقمه می کندیم تا آقا ناظم میومد و خدمت همه می رسید. بعدش مثل همین پنگوئن قلمبه ها کج کج می رفتیم کلاس.

آره شکموها. کاش جای عکس شما کج و مجا عکس این پنگوئنا رو گذاشته بودم تو قاب.

چرا؟ که چی بشه داداش؟

هیچی حداقلش وسط این همه بخش، مریض و مرگ و میر یاد اون روزای خوش و  آقا م بیشتر بیفتم.

پاشو بریم بخش داداش، نه و نیم شد. ولت کنم فقط  تو خاطرات یخ زدت دنبال آقاجونت میگردی. ماهم کشک اخوی.بلندشو دیر نشه.

معصومه خزاعی

 

دیدگاهتان را بنویسید