نجمه مولوی سمانه حسینی معصومه خزاعی

عکس نوشت 27

آرزو

اولی: میدونی چه آرزویی دارم؟

دومی: چه آرزویی ؟

اولی: کاش میشد زیریک چترباهم دیگه زندگی کنیم. گاهی چای بخوریم. گاهی هم قهوه. حتی اگه روی رمل های کویرباشه!

دومی: لیاقت تو همون کویر سوزانه! آخه داینم آرزویه که کردی.

 نجمه مولوی

باد شروع به وزیدن کرده بود و کاغذ رنگی‌ها را تکان تکان می داد. شمع های روی کیک شروع به لرزیدن کردند. صدای هوهویش در بین فریادهای شاد بچه‌ها می پیچید و آنها یکی یکی می پریدند تا باد از زیر پایشان رد شود. موزیک موهایشان را حلقه‌ و نوک پایشان را از زمین جدا می‌کرد و دست هایشان را افشان .

همه تولد هستی را جشن می گرفتند. در لابلای شاخه‌ی درختان، چراغ‌ها به باد چشمک می‌زدند. باد آنها را هم تکان داد و نورشان را بر روی رقصندگان تاباند. ریتم مهمانی در دست فواره بود که می‌قلید و در سمفونی باد لبریز می شد.

پدر دست هستی را گرفت و پشت کیک تولد نشاند. سپس مهمانها را فرا خواند: “ وقت تولد است”.

باد صدای پدر را بر سر کوه برد، بر شاخه ی چنار نشاند ،بر سپیدار چشم شد، و بر نوک سرو به آسمان رفت و از ابر بارید و بارید و بارید… زن‌ها دامن هایشان را مشت کردند و شروع به دویدن کردند، مردها کلاهشان را سفت چسبیدند و از روی باد که زیر پایشان می‌خزید جفت پا پریدند، بچه‌ها به دنبال پدر و مادرشان می دویدند و باد در گوششان هووو می کشید. ریسه‌ی کاغذ رنگی‌ها، دست باد را گرفت و بادبادک شد. چراغ ها بر درخت رسیده شدند و سقوط کردند و در خاک فرو شدند و درختان را با خود به قعر زمین کشاندند و باد به آنها وعده‌ ی فسیل شدن را داد.

هستی بر پشت میز منتظر ماند، باد شمع‌ها را فوت کرده بود، خیلی سال پیش.

آسمان صاف و زمین روشن است، آیا کسی هست شمعی برای هستی روشن کند؟

سمانه حسینی

صبح شده بود. آفتاب در آسمان کویر دوباره خود نمایی می کرد. خبری از طوفان شن و رمل دیشب نبود. تنها طناب هایی که اسماعیل از در خانه تا درخت کنار جاده بسته بود آرام با وزیدن نسیم صبحگاهی تکان می خوردند.

کافه مش اسمال همیشه این موقع سال خلوت و بدون مشتری است.

بعد از این که بادهای ۱۲۰ روزه سیستان تمام شوند و فصل بازدید از کویر دوباره شروع  شود، جیپ ها، لندرور ها و ماشین های شاسی بلند  از راه می رسند.

همه به دنبال کسی برای نشان دادن راه میان دل کویر می گردند.

راه بلد ها ناز می کنند و هزینه ها را بالاتر می برند. شب شلوغ و پر از سر و صدا تا صبح همه بیدار هستند.

 مسافران روی تپه های ریگ روان نزدیک به کافه می نشینند و برای ساعتهای متمادی  به صدای شن و ماسه های روان گوش می دهند. گاهی یکی از مسافرهای تشنه  فریاد می زند آقا اسمال چای .

آن وقت مرد جوان سریع با سینی، قوری چای و فنجانهای کمر باریک بیرون می دود.

 اما این موقع از سال کافه مش اسمال خلوت و بدون مشتری است. کافه، میز و صندلی ها و اسماعیل که جلوی در ورودی خیره به کویر می نشیند همه در انتظار فصلی جدید و آمدن مسافرها هستند.

معصومه خزاعی

همه چیز را آماده کرده بودم یک فرش نرم وداغ روان

یک سقف رنگی زیر آسمانی نزددیک

گفته بودم فرق دارد خواستنش، بودنش. و حالا ماندنش

کویر. داااغ مهر تایید میزند بر دلش. شن های داغ می رقصند و باد آواز میخواند

دیر زمانیست که کسی از ان پیچ به این سمت نیامده ااست و من سالهاست عروسم. کویر است

 مرضیه جلالی

دعوتید به جهنم!

به ترتیب از سمت چپ سعید، محمود، یاسر، آقای دانش ارغوان، صمد، آخرین صندلی  هم من نشسته بودم.

_ بابا چرا از  دور عکس انداختید؟ حیف شد کاش توی عکس بودید لااقل  الان می‌دیدم که شبیه من بودید یا نه؟!

+ علی جان اگر می‌فهمیدند پوست کله مان را می‌گرفتند و توی همان بیابان خدا می‌سوزانند مان. این هم تنها عکس یواشکی  است که از سال های  دبیرستانم یادگاری دارم .

یادم می آید نفرات ممتاز و آن شاگرد زرنگ ها ی همه مدرسه ها را به عنوان جایزه و تقدیر، گردش علمی بردند.

معلم زیست شناسی دبیرستان همراهان آمده بود، از هر مدرسه یک گروه پنج نفره انتخاب شد. یادش بخیر زیر همین سایبان با  آقای دانش ارغوان معلم زیست شناسی نشستیم چای خوردیم و دو ساعتی درباره اهمیت جنگل زایی و حفظ پوشش های گیاهی برایمان حرف زد.

 هی دستش را میبرد یک مشت رمل برمیداشت و می‌گفت این خاک را قدرش را ندانیم کورمان میکند فهمیدید؟! قدر داشته هایتان را بدانید بجای شیطنت و مردم آزاری بفکر نفع رساندن باشید به این خاک به این آسمان بالای سرتان به این حیوانات و حشرات! خیلی ها دوست داشتند به این گردش علمی بیایند پس قدر بدانید مثل بچه  آدم گوش کنید. دوست داشتید کور بشوید زیبایی ها را نبینید؟!

ما هم هاج و واج عینک مستطیلی ته استکانی اش را نگاه میکردیم من هی فکر میکردم میخاهد خاک ها را تو سر ما بریزد ولی خب چشمانمان تا مدت ها می‌سوخت. بماند که صمد و یاسر تا یک هفته مدرسه نیامدند و گرما زده شدند و استفراغ میکردند. بعضی ها که متمکن بودند دوربین داشتند اما آن موقع در مدرسه های ما دوربین بردن و عکس گرفتن ممنوع بود مساوی بود با اخراج. هیچ کس حق نداشت دوربین ببرد.

یاسر موقع برگشت یک عقرب سیاه گرفته بود انداخت توی ساک آقای دانش ارغوان. لحظه آخر صمد کله شقی کرد  و دوربینش را از لابه لای گرم کن اش در آورد و یواشکی یک عکس گرفت من حسابی رنگم پریده بود!

دبیرستان مان که تمام شد صمد برای هر چهار نفرمان یک پاکت فرستاد که پشت پاکت نوشته بود دعوتید به جهنم ؟! 

و این عکس را هم گذاشته بود توی پاکت. پشت عکس نوشته بود از سمت چپ سعید، محمود، یاسر، آقای دانش ارغوان، صمد، مصطفی.

محکوم شده اید  به اردوی جهنم دره با شرایط ذیل:

چای لب سوز لب دوز ، زیر سایبان، اوج  تابش عمود خورشید!

شام سیب زمینی ذغالی به سبک سرخ پوستان!

برنامه خاص شب رصد . ستاره گردی هر کس ستاره خودش را پیدا کند!

سوغات صحرا عقرب سیاه‌!

شرط آمدن کاشت پنج گل در گلدان یا نهال!

راستی آوردن دوربین بلامانع است!

سارا قهرمانی

یک روز خیال آدم برهوت می شود، خشک پر از ریگ، حتی سرابی از آدم هم نیست، چون دلت نمی خواهد جز سکوت صندلی ها… خوب است گاهی خیال آدم خشک بشود برهوت بشود…

مجتبی جعفری

این صندلی های خالی که می بینی به تعداد آدمهایی ست که از ذهنم پرت شان کرده ام بیرون!

هنوز هم هستند، برای هر کدام شان یک صندلی خالی در کویر!

هما رضوی زاده

دیدگاهتان را بنویسید