عکس نوشت 39: راشین قشقایی-نجمه مولوی-آرام یوسفی و...

عکس نوشت 39

شماره 6:

از امامزاده خواستم که این دفعه دیگر مامان را راضی کند که بعد زیارت من را ببرد و سوار آن تاب برقی کند که همیشه سمانه و علی سوار می شدند و  تعریفش را برای من  میکردند.

حتی توی صف تاب برقی قد بلندی کردم که  نکند من را به خاطر قد و قواره ام سوار نکنند تا سوار شدنم پنج تا صلوات برای امام زاده فرستادم و فوت کردم روی گلدسته ها.

پیرمرد گفت سفت بشینید میله را ول نکنید که می افتید و سرتان خونی می شود.

اولش فکر نمیکردم اینجور دلم بهم بریزد ولی چند دور که چرخیدیم قرچ و قروچ زنجیرهای زنگ زده بلند شد  رفتیم آن بالای بالا که میبینی توی آسمان. اول داشتیم ما می چرخیدیم بعدش دنیا داشت دور ما می چرخید. گنبد، درخت ها، بازارچه، خانه ها، بچه ها، گنبد درخت ها، بازارچه، خانه ها، بچه ها. یکهو توی دلم خالی شد میله آهنی رفت بالا و بالاتر و تند میچرخید. فیروزه ای. سبز آبی و قرمز. سیاه. فیروزه ای. سبز. آبی. قرمز. سیاه. بعد هم همه چیز توی هم قاطی پاتی شد چشمانم را که محکم بستم پاهایم یخ کرد. میله آهنی را دو دستی چسبیده بودم و جیغ می‌کشیدم دمپایی هایم پریدند سمانه بلند بلند می‌خندید گلویم بد جور می‌سوخت چشمانم را بسته بودم دیگر نفهیدم کی پرت شدم  پایین! …

سارا قهرمانی

نقد6:
روایت تصویری جالبی است. زبان کودک هنوز ازاین هم روان تر و زلال تر است.
اگر فعل را مضارع بگیرید باور پذیرتر می شود. چون مخاطب می تواند بپرسد بعد از اتفاق چه کسی دارد روایت می کند.

شماره7:

من نازیک هستم کسی منو پارک نبرد، چون ما توی راه می‌میریم.

مامان چرا اینقدر گریه ات ناراحته؟ لباس پوشیدی بریم پارک؟ پس کجا میری چرا لباس منو اینقدر تند تند تنم می‌کنی؟ راست میگی بابا عروسک کوکی خریده برام؟ برم پارک با مارینا؟ آره دوست دارم تاب بازی کنم، میرم توی آسمون؟ بابا هم با ما میاد؟ نه؟ ما با بابا میریم؟ اونم نه؟ چی فرق نمی‌کنه؟ پس بعدش تو هم بیا عروسک کوکی رو بیار که برقصه. مارینا هی میگه عروسک کوکی رو باید به من بدی، میگم نخیر. تو دست و پاش رو می‌کَنی، داغونش می‌کنی، مامانِ مارینا دم گوش مامانم میگه تو هم بیا بریم پارک تاب بازی تا گریه‌ات تموم بشه، ولی مامانم میگه: تاب ندارم، تابم تموم شده.

نکن مارینا چقدر تو عروسک داغون کنی! بابام بفهمه میگه تو که پدر نازیک رو درآوردی، بعدش می‌خنده، راستکی میگم. منم وقتی می ترسم خنده‌ام می‌گیره.

خاله این صدای چیه؟؟ بابا میگه توپ می‌زنن. بابا هر شب میره توپ بازی. مامان می‌ترسه بابا پاش تو بازی بشکنه. همش توپ می‌زنن به شیشه‌ی ما می‌لرزه، مامان میگه یا عیسی مسیح  می ترسه بابا پاش تو بازی بشکنه

خاله کی میرسیم پارک ؟

مامان میگه جون نازیک نرو، چه فرقی می کنه این طرف یا اون طرف! یواش تاب بدید من خندم می‌گیره، هی میام طرف شما باز می‌رم طرف اونا. مامان میگه اون طرف هم بچه زیاده مثل بچه‌ی خودت نازیک. میشه تو‌پ بازی نکنین، مامان همش می‌ترسه توپ بخوره تو سرش، صدا که بیاد ،سرش رو محکم بغل می‌کنه، بعضی اوقات هم میاد منو بغل می‌کنه، اه چقدر فشارم میدی الن خفه میشم.

تو رو خدا یواش‌تر تاب بدید من می خندم، ماریا هم می‌خنده، تندتر نه، تندتر نه .. ،

من دوست ندارم برم تو آسمون چون که پرواز یاد ندارم، تازه غرق هم بشم توی دریاچه شنا هم یاد ندارم

خاله صدای چیه؟…من نازیکم منو یواش تاب بدید یواش‌تر

سمانه حسینی

نقد7:
بسیار خوب، رفت و برگشت های خیال و واقعیت، کاملا تکنیک در آمده

شماره 8:

به پیرمرد گفت: “نگه دار! من را هم سوار کن!”

پیرمرد گفت: “برای بچه هاست.”

پولها را گذاشت کف دستش: “پولش را می دهم بردار هر چقدر می خواهی!”

پیرمرد چیزی نگفت تاب را نگه داشت.

زن ها ایستادند. نگاهش کردند. زن ها عزادار بودند. او هم بود. برادرمرده؟ شوی مرده؟ شاید پدر یا پسر مرده؟ زنها می دانستند. حتما می دانستند. زهره بود هنوز که آمده بودند کشته هاشان را دفن کنند، زنها، بچه ها.

تاب چرخید. چرخید. چرخید. زن ها ایستادند. نگاهش کردند. زن ها عزادار بودند . او هم…

“تاب… تاب… تاب… بالا… بالا… بالا…. صبح شده، اخترسوز، چشم ات نمی بیند پیرمرد!

تاب… تاب… تاب… بالا… بالا… بالا… تا “خدا خورشید”  نکند گوش ات هم نمی شنود؟ گفتم که پولش را بردار هر چقدر می خواهی!”

زن ها نگاهش می کردند. “خدا خورشید”  نگاهش می کرد…

هما رضوی زاده

نقد 8:
پیرمردی صاحب تاب بازی کودکان است.
زنی پیر شده می خواهد برتاب بنشیند.
خیال است یا واقعیت؟
صبح شده اختر سوز کنایه ومجاز از آمدن خورشید و رفتن تاریکی با ستارگانش.
پیرمرد متحیر است گویا ناشنواست و در خواست زن مصیبت دیده را نمی شنود.
خورشید که پرودگار زمین است و به زمین نور و گرما می بخشد
همراه با زنان که پرودگار انسانند نگاه می کنند.

زهره در آسمان خنیاگر است می رقصد و می رقصند و اکنون با سماع منظومه و کهکشان ها قصد دارد بچرخد و بچرخد و بالا برود.

زهره و خورشید و اختر مراعات النظیرهایی برای یک تابلو سورئال شدند.

گویا مصیبت و تلخی و رنج انسان را در زمین ریشه دار می کند.

تاب و رقص و چرخش و دست افشانی انسان را بالا و بالا و بالاتر می برد.

کودکان تاب را دوست دارند و برایش بی تابی می کنند.

بزرگسالان با بی تابی ها به تاب و ریسمان طاقت پناه می برند.

با بار اول خواندن احساس می کنی این تابلو شکار یک موقعیت است اما با چندبار خواندن بخشی از چهره ی یک انسان پست مدرن را نشان می دهد.

کودکی درون پیرمرد و کودکی زنان داغدیده در تاب به هم می رسد و گره می خورد هرچند ناباورانه..

دست مریزاد

شماره9:

تاب ندارم، مهسا خیلی بهونه می گیره اختر خانم

 ایشالله درست میشه، بچه است

بابای مهسا رفته سفر

مهسا میگفت دوست نداشت بره اما  بزور بردنش

لپ تاپشم بردن

قول داده بود از باباش اجازه بگیره با لپ تابش بازی کنیم

اگه میگفت حتما اجازه میداد،

یه جوری باباشو بغل می کرد که سرفش می گرفت

مثل شبایی که از سرفه  تا صبح نمیتونست بخوابه

مامان مهسا روسری شو میکشه رو صورتش

منکه میفهمم گریه می کنه

امروز مهسا رو میبرم پارک

بعد تا دلش بخواد تاب بازی  می کنیم

اینقد که دیگه بهونه نگیره

مسلم انصاریان

نقد9:

بفرمایید از عبارت (مامان مهسا روسری شو می کشه رو صورتش..)، راوی کیه؟

قبل از اون عبارت راوی کی بود؟

….

امروز مهسا رو می برم پارک

بعد تا دلش بخواد تاب بازی می کنیم زاویه دید رو وارد اول شخص کرده

در ذهن نویسنده راوی مریم دوست مهساست اما برای مخاطب نامعلوم است در حالیکه اول شخص خیلی راحت می تواند خودش را در صحنه نشان ده

شماره 10:

تاب چرخید، چشم های زینب بار دیگر، داشت می دید.

تاب تنها جایی بود که زینب عصای سفید خود را کنار می گذاشت و می توانست ببیند.

وقتی تاب می چرخید،زینب می فهمید تمام آنچه شنیده است، خیلی فاصله دارد با آنچه بر تاب می بیند.

به او گفته بودند که خون پدرت در مسجد ریخته شد، اما در هر بار تاب سواری اش، گلدسته های فیروزه ای مسجد را می دید که پدر از بالای آن او را به خود می خواند.

به او گفته بودند، آن روز که برادرت به سفر رفت، راهش را سد کردند و او دیگر برنخواهد گشت، اما زینب روی تاب می دید که برادرش با او دارد می چرخد و می خندد،

به او گفته بودند،پدر بزرگت مرد بزرگی بود، اما خیلی زود شما را تنها گذاشت و رفت، اما زینب روی تاب می دید که این دست های پدربزرگ است که همیشه  تاب را چرخانده است،

تاب چرخید،  زینب بار دیگر داشت می دید.

مهدی نوروزی

نقد10:
دوربین در ذهن و نگاه زینب است.
تکنیک در آمده است.

شماره 11:

یک ساعتی هست صندلی تاشوش را باز کرده و روبه روی چرخ و فلک نشسته است. هر از گاهی با صدای خنده و قهقهه بچه ها لبان باریکش به خنده باز می شود و لثه های صاف شده اش بیرون میزند . با خطی که پایه صندلی تاشو اش روی زمین خاکی امام زاده از خودش به جا گذاشته، می شود مسیر حرکتش را پیدا کرد. از قبرهای ته امام زاده آمده .حتما سر قبر شوهری یا عزیزی بوده است. مرد و زن های این سن و سال اگر پایی برایشان مانده باشد زیاد سر قبر عزیزانشان می آیند. انگار اینجا به پوچی و دوندگیهای بی حاصل عمر خود مطمین تر می شوند. چند بار بلند می شود و دوباره می نشیند .شاید پایش درد گرفته است. تقریبا آفتاب دارد غروب میکند .چرخ و فلک را نگه میدارم و بچه ها را پیاده میکنم. آخرین بچه هنوز دور نشده که کنارم ظاهر می شود . پایین چادرش را از روی خاکها بلند میکند و با همان جان کمی که در دستایش مانده خاکش را می تکاند و می پرسد: میخوای تعطیل کنی ننه؟!

میگم: اره مادر جان! هوا کم کم داره تاریک میشه کسی دیگه نمیاد سر قبر.

چادرش را میکشد توی صورتش. سرش را برمیگرداند و پشت سرش را نگاه میکند وقتی مطمین میشود کسی دور و برمان نیست میگوید: میشه منم سوار شم!

نمیدانم چه جوابی بدهم. میترسم سوار شود و بلایی سرش بیاید. تاریکی هوا را بهانه میکنم اما کوتاه نمی آید. اصرارش را که می بینم دلم به رحم می آید. تقریبا هوا گرگ و میش است که سوارش میکنم زنجیر را دورش محکم میکنم و چند بار تاکید میکنم دستانش را رها نکند .ارام تر از آنچه میتوان تصورش را کرد چرخ را میگردانم. اما هنوز به نوک چرخ نرسیده ،یکی از دستانش را از زنجیر جدا میکند. تکه کاغذی مچاله شده در هوا به رقص در می آید و روی زمین می افتد. فرم واگذاری قبر است!

رویا روبند

نقد11:

می پرسد میخوای تعطیل کنی ننه؟

میگم آره مادرجان هوا کم کم داره تاریک میشه…

اگراین آستانه ی گفتاری را انتخاب کنید نیازی به توصیفات قبل نخواهد بود. در ادامه راوی و شخص محوری و مکان داستان آشکار می شود

 

دیدگاهتان را بنویسید