عکس نوشت 43

وه که چه خیال انگیز است روزهای پاک، شیرین، شاد وپر هیاهوی کودکی

دلم کودکی میخواهد?

کودکان شهر آنقدر در رفاه و دنیای بزرگترها فرود رفته اند که هیچ لذتی از کودکی خلاقیت ها و شادی های نمیبرند

شاید مقصر ما هستیم که حیاطی برای دویدن کودکانمان نداریم آپارتمانی کوچک که فقط صدای نکن بشین مارا می شنوند نه صدای خنده های از ته دل کودکان و نه چیغ و فریادهای هنگام بازی هم سن و سالانشان.

پس لازم است حداقل هفته ای یکروز برای دویدن، خندیدن، جیغ و فریادهایشان هنگام گرگم به هوا بازی کردن و قایم باشک های یواشکی شان و خنده ها و جیغ هایی که هنگام پیدا شدن سرمی دهند برنامه ریزی کنیم و دوباره بعداز سال ها با سبکی جدید از این عکس ها و خاطرات بنویسیم تا بگوش همه برسد و کم کم دوباره بچه ها بچه باشند و کودکی کنند.

آرام یوسفی

آجی نمیشه ما هم مثل آنت و لوسین سورتمه سواری کنیم؟

سورتمه سواری؟

ها، یا همی حسن خودش تعریف میکرد رفته شهر خانه ی خواهرش سرسره سوار شده

سرسره سوار بشیم؟

ها نمیشه؟

چرا بدو علی را بغل بگیر بریم سر تپه

کیسه ی آرد را چرا میاری آجی؟

ای دیگه پاره شده بدرد ننه نمیخوره ولی بدرد سورتمه چرا

سیده مرضیه جلالی

شهریار بغلم بود، بهانه میگرفت
دلم می خواست با آبجی کوچکم گرگم به هوا بازی کنم،
دلم می خواست تاب بازی کنم،
شهریار بغلم بود، بهانه میگرفت،
-مامان، مامان، به به

توی این هاگیر واگیر به به از کجا گیر بیاورم، فقط خاک است و خورده شیشه و آوار و کثافت

‌و من این وسط یک بیوه ی بچه، یک بچه ی یتیم و صاحب سه تا یتیم دیگر،

گریه های شهریار دیوانه ام کرده بود، گونی را دادم به آبجی کوچکم

اینا رو سر گرم کن تا بیام

حالا نمی دانم برای یک به به برای شهریار چه کار کنم چه بدهم

به به بگیرم

شهریار از ته دل می خندید، من از ته دل گریه می کردم

آمنه جهان دوست

دوشنبه ها سر دوراهی می بینمش، بقیه روزها سرچهارراه

 امروز دوشنبه است.
– اسمت چیه؟
– بمانی

– چرا بمانی؟

– مادرم مرده زا بود وگرنه نُه تا خواهر و برادر داشتم الان، هرکدوم سر یه چهارراه دستبند می فروختیم اسمم هم بمانی نبود مثلاً طناز بود یا افسانه.

– پس اینا کی هستن؟

– بچه های آمنه خانوم، هر وقت کوچیکه رو می برم سرچهارراه برام اومد داره دوبرابر می فروشم. منم دوشنبه‌ها بهش حال میدم. گونی سواری خیلی دوست داره مخصوصاً این جدیده رو رنگ سفیدش بیشتر از سبز و قرمزه! رنگ سفید رو خیلی دوست دارم.

– پس چرا دستبندت قرمزه؟

– مگه نمیدونی، قرمز رنگ عاشقاس .

– خیلی زود نیست برات؟

 می خنده و صدای خنده اش از عرش رد میشه.

راشین قشقایی – اوایل بهار ۱۴۰۰

 

دیدگاهتان را بنویسید