عکس نوشت 48
می ترسم از هر دستی که به سویم دراز شود. زخم ها خورده ام از دست های سپید، دست های سرخ، دست های رنگین، دست های خالی، دست های پر… نمی دانم اینبار چه بروزم خواهد آورد این دست ناآشنا.
ای دست ناشناس ایندفعه باز برایم چه مصیبتی به ارمغان آوردی.
ترسانم و نمیدانم شلیک تفنگ سپید نتیجه اش خونبار است؟؟؟
شوریده دل
بهار ۱۴۰۰
جنگ ناتمام است انگار، چه شمشیر در غلافش زنگ زده باشد، چه هیچ گلنگدنی کشیده نشود، چه هیچ بمب خوشه ای منفجر نشود و چه هیچ و هیچ شلیکی انجام نشود …
جنگ ناتمام است شاید تا وقتی خواب آدم مجروح می شود به صدای خمپاره …؛
مجتبی جعفری
همه مردان جوان را به صف کردند
باز چه خبر است!؟
همه را نشاندند که بر آنان تسلط داشته باشند. همه متعجب نگاه میکردند. کسی جرأت نداشت پایش را از خط آنطرفتر بگذارد. بعضی سر خود را جلو می آوردند که ببینند چه خبر است. بعضی هم تسلیم بودند و منتظر بودند که هرچه میخواهند بر سرشان بیاورند.
نفر اول جوانکی بود که از استرس و ترس خود راجمع کرده بود نمیدانست چه میخواهند برسرش آورند/
با خوف جنگ بزرگ شده بود و هیچ تصویری از شیرینی های زندگی نداشت.
آرام یوسفی
می ترسم. ازهمه آدم ها. از همه کسانی که ادعای مروت و مردانگی دارند. از همه آنانی که به قول خودشان دست دوستی بسویم دراز می کنند.
امروز دوستی ها نگاه ها دست ها عوضی شده اند. نگاه ها از بالا به پایین است. درون مایه ها پول؛ ثروت؛ قدرت؛ و مدرک شده اند.
دیگر همانند گذشته آدم ها به هم نمی مانند. هرکسی دستاویزی از نمونه های ذکر شده دارد. و کسی چون من که از این بت های ساخته شده افکار دنیا پرستی بهره ای ندارم از همه آدم های مسخ شده این گرداب خطرناک که از هنرشان بوی تبلیغات؛ ازمحبتشان بوی سودجویی؛ از دستی که به سویم دراز می کنند بوی ریا و خودنمایی؛
و از نگاه آمیخته به ترحم یا تمسخرشان بوی شیطنت می آید می ترسم. به من نزدیک نشویید. منتظر می مانم تا روزی نگاهی با لبخند مرا خوشامد گوید و دستی بسویم دراز شود باسلاح انسانیت و مهرورزی.
مریم محتشمی
طپانچه را کشید
روی پیشانی ام گذاشت
صدای نازک زنانه ای
به جای نعره های سرب داغ
به گوش می رسد
بی نشان زِ ردِ خون
گونه ام سرخ می شود
مسلم انصاریان
گذاشت روی پیشانی ام. لوله سرد و سفید را. گونه ام سرخ شد. اما هیچ خونی نبود. صدای گرم زنانه ای گفت: بفرمایید شما تب ندارید.
مسلم انصاریان
بهار1400
اسلم!
اسلم!
اگر به جای بمب ها و گلوله های سربی ِسرخ
بر پیکره خاورمیانه کتاب ببارد
و
دست های مخملی ِ خیلی سفید،حرارت عشقت را موزون کند
باز هم می گویم اینجا نفرین شده است .
بیا با هم زودتر به بهشت برویم .
راشین قشقایی
بهار ۱۴۰۰
از درد فرار کرده بود از وحشت مرگ
دردا که دوباره گرفتار درد شد
معصومه خزاعی
_ دستهایت بالا!
_ بخدا من نبودم خانم جان! اشتباه شده!
_ ساکت! اگر کوچکترین تکانی بخوری، گلوله را توی مغزت خالی میکنم.
_ مگر تو نبودی که سر آینه را بریدی ها؟!
_ بخدا من نمیخواستم، پدرم گفت، گفت برایش بهتر است!
_ به پدرت چه کسی گفت؟! حتما پدرتش!
_ آینه خودش میدانست،میدانست نباید دل میبست!
_ تف! به تو هم میشود گفت برادر!
_ خودش، خودش هیچی نگفت! نگفت مرا نکش! ساکت بود، آینه ساکت بود!
_ تو کری که صدایش را نشنیدی، او هنوز داد میزند! نمیشنوی؟!
_ بخدا نمیخواستم، پدرم گفت!
_ سرت را بگیر بالا ! خودت را به موش مردگی زدهای ؟
_ ضعیفه رحم کن ! نکش!
_خیالت راحت، همینجا وسط بیابان خونت میریزم تا کسی نفهمد که چقدر التماس کردی! که چقدر پشیمانی! که چقدر کری!
و تیری که صدایش به گوش هیچکس نرسید و آسمان افغانستان را سوراخ کرد. و زنی که هنوز در چشمهایم خیره شده است:
_ بخدا اشتباه شده خانم جان، تقصیر من نبودم
_ بلند شو برادر، شما تب ندارید، میتوانید بروید.
سمانه حسینی