عکس نوشت 59
گاه نگاهت کردم
گاه خواندمت
از اول هم باید می بوییدمت
بوی چای سرگل لاهیجان می دهی
راشین قشقایی
جرعه جرعه می نوشمت گاه با عطر هل گاهی دارچین
بی شک گرم خواهم شد و از سر می پرد رخوت و آشفتگی
مرضیه جلالی
کاش کتاب بودم
می نشستم در برابر چشمانت,
یک دل سیر تماشایت می کردم.
تو مرا ورق می زدی, من تو را می خواندم
در چشم های تو یک دنیا حرف نهفته است.
مسلم انصاریان
پدرم سواد نداشت
اما همیشه به مادرم می گفت
کاش منم کتاب بودم تا مرا می خواندی
رویا روبند
دوستت دارم. خودت می دانی. وقتی با پر سبز گرد و خاکم را می گیری می فهمم تو هم دوستم داری. خوشحال می شوم فکر می کنم سراغ کدامیک از ما میایی. آرزو می کنم از رنگ جلدم خوشت بیاید. مرا برداری و با دست های گرمت. محکم در آغوش بگیری ببری سمت میز. آنجا که فنجانی گرم بخار می کند. اما تو فقط گرد و خاکم را پاک می کنی و برمی گردی. اگر می توانستم فریاد میزدم. افسوس که در سکوت عاشق می شوم…
نجمه مولوی
سخت کار کن. خسته نشو. بگذار از لابه لای گفتگوهای دوستانه و گاهی خصمانه میان داستان های کتاب ها، صدای شخصیت اصلی داستان تو بشنوی. اون آمده به تو کمک کنه تا داستان خودتو بنویسی
معصومه خزاعی
یادش به خیر. آن روزها که همراه و تبلت و… این جور وسایل برای کسب دانش و اطلاعات. یا سرگرمی نبود تو بهترین مونس و همراه بودی. وقتی با تو مانوس می شدم چای چه مزه ای میداد. مهم نبود کهنه باشی یا نو. آنچه به من منتقل می کردی ساعت ها؛ روزها و شب های مرا به خود مشغول می کرد و بی صبرانه مشتاق ادامه کار با تو بودم. اما اکنون فقط جلدهای فانتزی منتسب به تو دکور خانه های کسانی شده که شاید سواد خواندن و نوشتن نداشته باشند اما هنرپیشگان پر ادعای نقش عاشق تو بودن را بازی می کنن.
مریم محتشمی
فنجان چای و برگ های کتاب؛
هر دو سیراب می کنند اما؛
آن یکی جسم و دیگری جان را؛
در نهایت تمام خواهد شد؛
یا که سرد و تباه خواهد شد؛
هرچه در میانه آنهاست؛
آنچه باقیست؛
ته مانده ایست تلخ و سیاه؛
یا تجربه یا لذتیست بدون گناه.
محسن صادقی نیا
هر وقت می گفتم حوصله ام سر رفته، مادرم می گفت کتاب یار مهربان هست، کتاب بخوان
دیگه جرات نمی کردم حوصله ام سر برود.
کم کم بزرگتر شدم و دغدغه ذهنی من هر روز بیشتر میشد اما باز در هر فرصتی مادرم می گفت کتاب دُرّ گرانبهاست یا خاموش است کتاب بخوان وقتی من مُردم به حرف من میرسی اما حوصله کتاب های کهنه را نداشتم کتاب نو هم برایم نمیخریدند، میگفت یکی دو تا از این کتابها را بخوان کتاب نو هم برایت می خرم اما حوصله نداشتم.
وقتی عصرها که حیاط را آب و جارو می کردیم سروکله عمه ام با هشت بچه اش پیدا می شد با بافتنی و بچه های شرش.
زن دایی، زن دایی میگفتند تا مادرم داستانهای پیامبران را از کتابهای قصص الانباء، قرآن، رمان و… که خوانده بود برای آنها تعریف میکرد با ذکر نام کتاب و نویسنده، باخودم می گفتم این بچه های نادان کتاب قصص الانبیا یا مهدی موعود و این چیزا چه میفهمند چی هست چه برسد به نام نویسنده و ناشرو این چیزها مامانم هم حوصله داشت ها، و در ضمن قلاب بافی هم به عمه ام هم یاد میداد.
روزی که مادرم سرزایمان دوقلوی خواهر هفتمم و برادر پنجمم مریض سختی شد یکشب پدرم گفت شب پیش مادرت در بیمارستان بمون من هم که می خواستم مادرم را خوشحال کنم کتابی را با خودم بردم جلوی مادرم بخوانم چند صفحه ای از آن خواندم اما کنجکاو شده بودم بدانم پیامبر چطور هجرت کردن؟ با چه کسانی و کی هجرت کردند؟ و…
شب تا صبح کتاب خواندم و وقتی آمدم منزل مادربزرگم گفت خسته ای برو تو اتاق درب رو ببند بخواب اما من کتاب خواندم و کتاب خواندم،
وقتی مادرم از بیمارستان آمد برای بچه ها قصه میگفتم که ساکت شوند قصه گاو زرد، قصه پادشاه گوزک، قصه چوبچینک، حضرت یعقوب، حضرت مریم و… که مادرم استراحت کند، مادرم دفتر و خودکاری زیبا به من داد گفت خلاصه های داستان ها را برای خودت بنویس و یا هر چه دوست داری، می نوشتم هر وقت دلم میگرفت کتاب خواندن آرومم می کرد.
یکروز مادرم گفت حالا بیا قصه زندگی مرا بنویس من که دختری 6 ساله بودم مادرم به رحمت خدا رفت و جده ام گفت دخترم تو مادر نداری منم معلوم نیست چقدر عمر کنم فقط یادت باشد هرگز کتاب را از خودت دور نکن، کتاب یا مهربان است همه چی به تو میآموزد هم مادرست، هم پدر.
از کتاب خودم رو شناختم آشپزی، قلاب بافی، گلسازی و به همه آموزش می دادم.
شوهرداری بچه داری خانه داری، اعتقادات، افسانه ها و… هرکتاب گیر می آوردم میخواندم تا با مادرشوهر خواهرشوهر و اجتماع چطور رفتار کنم من یه دختر روستایی که بیشتر نبودم اما کتاب همیشه کنارم بود و ازش چه کمک ها که نگرفتم
همه می دونستند من باید هر روز 3 تا 4 کتاب بخوانم تا سرحال شوم.
اکرم یوسفی
چه چیزی بهتر از این هست که من باشم و یک فنجان چای لب سوز و عطر کتاب هایی که هر ورقش عطر بوی تو را می دهد.
شهین پوستچی خراسانی
آنگاه که اندیشه ام اوج بگیرد،
کتاب ها را خواهم بست و
در روشنایی نوری که در من زاده شده است،
با تو خواهم خواند؛
خاک ها را
آب ها
گل ها
کهکشان ها را
راشین قشقایی
دیگر مرا با تو بس است، چقدر حرف های نگفته نشنیده با خودم دارم!
هما رضوی زاده
ازکنارتان رد می شوم و فقط نگاهتان می کنم. هر باری که کتاب می خرم خوشحال از بدست آوردنتان می شوم. می خوانمتان، اما با کتابی تازه دیگر تو را به گوشه ی کتابخانه ام می اندازم. دوست دارم دوباره بردارمت. یک چای دبش کنارت بنوشم.
روی صندلی مادربزرگ عقب و جلو بروم و دوباره بخوانمت. اما انگار کهنه شده ای و کتابی جدید می خواهم. نمیدانم چرا شما را تلنبار می کنم و فقط نگاهتان می کنم و یکبار بیشتر نمی خوانمتان. دلم می خواهد همه شما را ببرم توی یک کتابخانه بزرگ تا از دستم راحت شوید. شاید دستان زیادی لمستان کنند. شما هم شاد از این توجه شوید. کاش بتوانم از شما دل بکنم. روی صندلی مادربزرگ بنشینم و چای بعداز خالی شدن قفسه های کتابخانه بنوشم.
معصومه یسبی
آنچه سبب شود که نیستی صورت هستی به خود گیرد، آفرینش و خلاقیت است.
از این رو همه هنرها آفریدن است و استادان و هنرمندان همه خلاق و آفرینش گر هستند.
آنیل خلج