-گفتید کجا؟
-خیابان 32
مجتمع کارگران 17
بلوک 65
-چند وقته آمدی شهر؟
-دوساله
-روستا کار نداشتی؟
-چرا چندساله آب کم شده
زراعت ها خوب نیست.
سحر می رفتیم صحرا برای آبگیری، آفتاب برمی گشتیم
برای خوردن ناشتا.
حالا سحر راه می افتیم برسیم به کارخانه، سه ایستگاه عوض می کنیم بازم دیر می رسیم.
عصر هم خسته و کوفته برمی گردیم خانه که نصف شب می رسیم.
-چند تا بچه داری؟
-دوتا، همیشه خوابند
-تو همیشه نیستی
-تو زن و بچه داری؟
-نه من ماشین دارم ماشین
-خوش به حالت همیشه در خدمت توست.
-نه من همیشه در خدمتشم
-چقدر دیگه به 32 مانده؟
-اگر ترافیک نباشه یکساعت
-میشه من بخوابم؟
-حتماً
علی اکبرترابیان
لعنت به این ترافیک .وای خدایا کمکم کن.دفعه پیش هم ازهمین راه آمدی، نرسیده به بیمارستان دنیا آمد…وای خدایا…این دفعه هم؟…
نجمه مولوی
عجب معجوني از آدم و آدم و آدم و آدم و ماشين و ماشين و ماشين و ماشين و صدا و همهمه و هياهوي حيوان هاي ناطق و ماشين هاي ناطق، يك وعده از زندگي امروز ما و ما درگير سوء هاضمه هميشگي
ملیحه باقری
تبسم را؟ دیوانه شدی داوود!
– پیداش می کنم عامو، حالا می بینی که پیداش می کنم.
-هاااا مگه عاشق باشی، از چشم کور و از گوش کر، وگرنه تو ایی بلبشوی آدم و آهن، تبسم را کجا؟
-ببین، ببین، یافتمش، اوجا را ببین، خودشه! باز بگو داوود اینجا تبسم را کجا؟
-مو که هر چه نگاه می کنم نمی بینم داوود! نکنه چشم عاشق معجزه می کنه!
– نه عامو، تبسم را دیدن، چشم نمی خواد!
– چشم نمی خواد؟ نگو که تو ایی کثافت دود و داد با چشم دلت دیدی که پیش رفقا سکه یه پولت می کنم ها!
– نه عامو، یه آنی چشم هات را ببند، بدآوردی که ریش سفید کردی و نفهمیدی روشنای چشم عاشق، بوی پیرهن عشقه!
-خوب حالا که چشمت بینا شد بگو کدام است تبسم، چه رنگ پوشیده، چشم مو هم روشن بشود؟
– همو، همو که بوی یاس می ده، بوی بارون، بوی آب… نمی بینی!
هما رضوی زاده
یادش به خیر.
آن روزها گندمزاری بود سرسبز…
تا اینکه مدرسه رفتم.
اول الف و ب با دوچرخه هاشان آمدند. بعد ج، بعد ت، بعد میم، بعد…
آرام آرام سه چرخه ها پیدا شدند. بابا آب داد سوار بر یک سه چرخه بود. باد می آمد سوار سه چرخه ای دیگر، باران سوار سه چرخه ای دیگر.
چیزی از گندمزار نمانده بود.
کوتانژانت و سینوس و کسینوس با آن اتومبیل های سنگین، سرسبزی های باقیمانده را با خاک یکی کردند.
چه سعی و تلاشی برای هماهنگی می کردند، اما فایده نداشت.
بعد نوبت مصرع و قافیه شد. حتی هماهنگی چیزی شد مصنوعی.
عاقبت این شد.
در ابتدا گندمزاری بود سر سبز و موزون.
یادش به خیر…
مهدی نوروزی
_دنبال چی میگردی؟
_بالاخره بین این همه ماشین، حتما یکنفر هست که بدونه.
_چی رو ؟
_ همیشه آدم ها باید راه باز می کردند برای عبور یک ماشین، تا اینکه جاده درست شد
_خوب؟
_حالا وسط این همه ماشین برای عبور یک
آدم باید چی درست بشه؟
سمانه حسینی
موش های کوچولوی سه پا این همه اینجا جمع شدین که چی؟شما اصلا چیکاره این؟ اصلا حساب هم میشین؟ برین کنار میگم . مگه نمی بینی من با چهارچرخ مدل بالام اومدم و میخوام رد بشم . ازکی تاحالا جرات کردین بیاین وشلوغ کنین! میدونین چیه ؟شما باید یه کنار وایستین تا ما رد بشیم. حالا اومدین که بگین شما هم وجود دارین؟ نه بازهم نیستین .اگر همه جا رو پرکنین دیده نمیشین .این ما هستیم که جذبه داریم. شمارو ما له می کنیم. اصلا باید له بشین برین کنار راه رو برای ما باز کنین. همه چی باید برای ما باشه .اون ته مومده ها برای شماست. برین کنار دیگه . مزاحم های زرد
معصومه یسبی
اوناهاش دیدی؟
کو؟
اونا دیگه کوری مگه اون تیشرت سبزه
کدوم سبزه؟
اوناهاش دیگه اااه خنگ بذا بهش زنگ بزنم واسمون دست تکون بده
خل شدی؟
جواد جهاندوست