نقدی بر داستان کوتاه “زیباترین غریق جهان” اثر گابریل گارسیا مارکز بر اساس درس گفتارهای کارگاه رئالیسم جادویی انجمن سمر نوشته شده است.
*حرکت از حس به فراحس
داستان با یک مشاهده (حس) در دنیای بیرون آغاز می شود:”اولین بچه هایی که برآمدگی تیره و مواج را دیدند…” و به سمت فراحس (خیال) در دنیای درون حرکت میکند:”فکر کردند کشتی دشمن است…فکر کردند نهنگ است”. راوی با این حرکت، انتظار مشاهده شیئی بزرگ در حد یک کشتی یا نهنگ را در ذهن خواننده ایجاد می کند.
*حرکت چرخشی از واقعیت به فراواقعیت
مخاطب در ذهنش منتظر واقعیتی نظیر یک کشتی یا نهنگ است، اما زمانی که شئی به روی ساحل شنی به زمین مینشیند: “آن وقت بود که دیدند مرد غریقی است”، مواجه با موجودی فراواقعی میشود که نقطه گریز برای ورود داستان به فضایی غیرواقعی است. در ادامه این فضا تکثیر می شود: ” …دانستند از همه مردههایی که دیدهاند سنگینتراست. تقریبا به وزن اسب بود…وقتی او را روی زمین گذاشتند و تن و اندامهایش همه جای خانه را گرفت…” و این ترکیب از ابتدا تا پایان روایت جاری و در رفت و برگشت است و از بازی کودکان با جسد آغاز میشود، باور زنهای روستایی، و در نهایت به باور مردها میرسد که مقاومترین شخصیت ها در ورود به این فراواقعیت روایت شده اند.
*ایجاد تصاویر اغراقآمیز
از اولین تصاویر اغراقآمیز، جسدی است که همه جای خانه را می گیرد. در اینجا باورپذیری شخصیتهای داستان به اوج میرسد و از این بزرگنمایی، معنی سازی میکنند: “…اما پیش خود گفتند که شاید یکی از ویژگیهای غریقها این باشد که پس از مرگ رشد میکنند…”.
همچنان این تصاویر در سطح حس تکثیر مییابد: “توی روستا تختی پیدا نکردند که او را رویش بخوابانند و میزی پیدا نشد تا در مراسم شبزندهداری تاب سنگینی او را داشته باشد. نه شلوار مهمانی قدبلندترین مرد اندازهاش بود، نه پیراهنهای روز چاقترین مرد و…تصمیم گرفتند از پارچه بادبان بزرگی برایش شلوار بدوزند و…” تا حدی که از این بزرگنمایی در عالم خیال (ذهن زنها) به سمت معنیسازی پیش میرود: “اگر آن مرد با شکوه توی روستایشان زندگی کرده بود، خانهاش بزرگترین و بلندترین سقف و محکمترین کف را داشت…زنش از همه زنهای دنیا خوشبختتر بود…کافی بوده ماهی های دریا را صدا بزند تا هر چه ماهی می خواسته به دست بیاورد…”
*اسطوره سازی
سرانجام غریقی که هیچ توجیهی برای ویژگیهای عجیب و متمایزش از یک غریق معمولی نمییابند: “…پی بردند لباسش ریش ریش شده و گیاههایی که بر تنش نشسته از اقیانوسهای دوردست و آبهای ژرف آمده…همچنین پی بردند که مرگ را با غرور پذیرفته، زیرا چهرهاش آن حالت افسرده غریقهای دیگر را نداشت که دریا پس میدهد… تبدیل به یک اسطوره میشود: “فهمیدند که او چه مردی بوده و نفس در سینههایشان بند آمد…هر چند جلو روی آنها بود اما وجودش در تخیلشان نمیگنجید…” و اسطوره آنقدر واقعی و آشناست که پیرزنی او را شبیه کسی به اسم استبان میداند و دیگران هم باور میکنند: “…کافی بود بیشترشان یک بار دیگر چهرهاش را نگاه کنند تا ببینند که نام دیگری نداشته…”
*ترکیب تقابلها و تضادها
با اینکه همه میدانند مرد غریق غریبه است: “حتی نیازی نبود چهرهاش را پاک کنند تا روشن شود که مرده آدم غریبهای است…کافی بود همدیگر را نگاه کنند تا دریابند کسی ناپدید نشده…” اما زمانی که استبان نام میگیرد، روایت به یکباره دچار یک پارادوکس باورپذیر میشود: “…وقتی که مردها برگشتند و خبرآوردند که غریق اهل روستاهای اطراف هم نبوده، زنها در میان گریه زاری شاد شدند. آه کشیدند و گفتند: خدا رو شکر او از ماست…یکی از زنها…دستمال را از روی چهره مرد پس زد و در این وقت بود که مردها هم نفس در سینه هاشان بند آمد. او استبان بود!” و فرایند تکثیری این باور ادامه مییابد: ” در لحظه آخر دریغشان آمد او را مثل آدمی یتیم به دریا پس بدهند… پدر و مادری برایش انتخاب کردند…خاله و عمو… عمو زاده و دایی زاده…به طوری که به واسطه او همه ساکنان روستا همه با هم نسبت پیدا کردند…”
این ترکیب تقابل در بخش دیگری از داستان هم وجود دارد. استبان اسطورهای قدرتمند و شکست ناپذیراست، مردنش با دیگر غریق ها فرق دارد، پس از مرگ رشد می کند، اما زمانی که او را میشناسند :”… استبان… نام دیگری نداشته” و فراتر از آن، او را حس می کنند: “لباس تنش کردند، موهایش را شانه زدند، ناخن هایش را گرفتند…وقتی ناگزیر شدند تن سنگینش را روی زمین بکشند…احساس دلسوزی به آنها دست داده بود…چقدر بدبخت بوده…” همچون خودشان او را میپندارند. این ترکیب تقابل، سبب میشود که تعلق اسطوره را به خودشان باور کنند. موجودی که تمنای بودنش از ناخودآگاه ذهن و خیال، در دنیای واقعی این مردمان ظهور یافته و قرارست سبب تحول زندگی آنها شود.
تقابل سنت و مدرنیته که در بندهای بعدی بیان شده است.
*نمادسازی
استبان غریق داری دو ویژگی نمادشدگی بدیع بودن و حیات یا حرکت است. بدیع بودن از آن جهت که یک مُرده ، نماد زندگی شده است: “شاید یکی از ویژگیهای غریق ها این باشد که پس از مرگ رشد می کنند…” و ویژگی حیات یا حرکت از آن جهت که سبب تحول زندگی آن مردمان میشود که البته در این داستان این دو ویژگی به معنا و مفهوم مشترکی رسیده است.
*انفجار و تکثیر تصاویر ذهنی
در میانه داستان زنان با دیدن استبان تصویرهای ذهنی میسازند که شکل دهنده شخصیت قهرمانگونه اوست: “خانهاش بزرگترین و بلندترین سقف و محکمترین کف را داشت…در روی زمین خود طوری کار می کرده که از دل سنگها چشمه می جوشیده و…” در ادامه تصاویری متکثر از اسطوره ای که برخاسته از میان خود آنهاست و دارای ضعفهای نظیر خودشان:”آن چنان حالت همیشگی مُرده ها را داشت، آن چنان بی دفاع بود و آن چنان به مَردهای خودشان می مانست که کمکم بغض گلوی شان را گرفت…” و این در تصاویر ذهنی پایانی داستان هم ادامه می یابد: “درهای خانه هایشان بزرگتر خواهد بود، سقفهایشان بلندتر…”
*اغراق غیرهوشمندانه
اغراق در روایت تصاویر حسی و خیالی زنان، هوشمندانه نیست بلکه از روی شگفتی و حیرت است: ” …و نیروی پنهانی قلبش دکمههای پیراهن را از جا کند…”
*بیزمانی تاریخی
با اینکه زمان تقویمی داستان در حدود یک شبانه روز است اما مشخص نیست داستان مربوط به چه عصر و دوره ای است.
*بی مکانی
ماجرا در یک مکان ناشناخته و خیالی اتفاق می افتد: “روستا تنها ا زبیست و چند خانه قدیمی ساخته شده بود…و در انتهای دماغه بیابان مانندی بنا شده بود.”
*اهمیت همتراز شخصیتهای داستان
با اینکه استبان شخصیت محوری داستان است، اما به نظر می رسد از نگاه مارکز، زنهای روستا، بعنوان نماینده ای از شخصیت یک زن از لحاظ حساسیت قابل توجه و جزیی نگرانه به ماجرایی ناشناخته، بااحساسات، تخیلات و اسطوره سازی به استبان معنا و جان میدهد. مردهای روستا نیز بعنوان نماینده ای از حاکمیت عقل و منطق در تقابل با نگاه زنانه، روایت را از صرف سطحی نگری حسی به نوعی عقلگرایی میکشاند تا ماجرایی حسی-خیالی را عمیق و باورپذیر کند.
*زاویه دید
زاویه دید غالب، سوم شخص نمایشی است که به سبب نزدیکی فیزیکی دوربین به جزییات صحنهها، ذهن شخصیت ها را میخواند.
حتی بخش کوتاهی از دیالوگ استبان با بانوی خانه، روایت سوم شخص است.
*سکوت اختیاری راوی
راوی سوم شخص ذهنخوانی می کند، اما بدون ارائه دیدگاه خودش، سعی دارد باور این مردمان را به مخاطب بقبولاند.
*تقابل سنت و مدرنیته
این تقابل، درونمایه داستان را شکل می دهد. مردمانی دورافتاده و مهجور از دنیای در حال تغییر بیرونی، با حضور موجودی از دیاری ناآشنا، متحول میشوند. پذیرش این تحول در ابتدا با ناباوری و مقاومت مواجه می شود، همچون سایر اسطوره ها که زاییده احساسات و تخیلات انسانهاست، اما در بطن خود حامل حقیقتی است که نه تنها علم و دین نمیتواند آن را متوقف کند که سبب تکامل آن و نهایتا تکامل و تحول زندگی بشر است: “…چون می خواستند خانههایشان را با رنگهای شاد رنگ بزنند تا خاطره استبان ماندگار شود…تا ان جا که در سالهای آینده، در طلوع صبح مسافران کشتی های بزرگ بخاری ، مست از بوی باغچه های دریاهای آزاد، از خواب بیدار شوند و ناخدا با لباس ناخدایی به ناگزیر از سکوی عرشه پایین بیاید….در دوردست افق به دماغه بلند گلهای سرخ اشاره کند و به چهارده زبان بگوید، آن جا را نگاه کنید…آری انجا روستای استبان است.”
*نگاه نقادانه رئالیسم جادویی
در این داستان، مردمانی تصویر شده اند که در ناخودآگاه خود، تمنای یک منجی بیرونی دارند. این منجی بیرونی می تواند به منزله تلنگری، آنها را به خودباوری و خویشتن شناسی برساند و سرانجام دنیایشان را بدست خودشان متحول کند.
شاید مارکز با خلق این داستان، به نوعی مهجوریت و دورماندگی انسان از اصل خویشتن اشاره می کند. انسانی که استعداد کمال در او به ودیعه نهاده شده، اما یک عامل بیرونی برتر و مافوق خودش قادرست او را به خودش بشناساند. در پی این تمنای ناخودآگاه، به آن موجود برتر نزدیک می شود، او را در قالب اسطوره ای میپروراند و می ستاید و نهایتا زمانی او را رها می کند که روحش با او متحد گشته و در زندگیش جاری شده است.
سلام.وبسایت جالبی دارید.واقعا ممنونم .اگر علاقه دارید در نتایج جست و جو بهتر دیده شوید حتما به وبسایت ما سر بزنید
سلام. ممنون. حتما
سلام.خواستم بابت وبسایت خوبتون ازتون تشکر
کنم و امیدوارم باعث ایجاد انگیزه براتون بشه
سلام ممنونم. خوشحال میشیم به انجمن ما بیاین
سپاس از شما. عالی
درود
نقد آموزنده ای بود
اما در آخرین بخش(نگاه نقادانه رئالیسم جادویی)
شما آنچه که راجع به مدرنیته گفتید را نقض کردید
و در آخر آنچه خودتان میخواهید باشد را گفتید ؛ با مایه هایی دینی و عرفانی
(موجودی جدای از خویشتن,وحدت روح با موجود برتر)
که مدرنیته این مولفه وحدت روح با موجودی برتر را ندارد