نقد فیلم انگل (Parasite)
فیلم جهانی از تن است با آدم هایی در درون و بیرون آن. صحنه اول فیلم پنجره اي باریک است که نگاه را به کف خیابان کثیفی می کشاند و جوراب هاي لنگ به لنگی که هر کدام میتواند اندازه يیک نفر باشد و پسري که در زیر این نگاه، هراسان در جستجوي استفاده از وای فاي دیگران است.
پدر خواب است که مادر بیدارش می کند و می گوید چه کار کنیم؟ پدر نان مانده اي را می خورد و حشره ي موذي روي میز را می بیند و به همین سبب نمی گذارد پنجره را دختر که نماد ترس است ببندد و از گندزدایی استقبال می کند. پدرمراقب درون خانه است و در مقابل پالایش محکم می ایستد .
آدم ها و استعاره هایی که بسیار هوشمندانه به گردنشان آویخته شده، از جایی در فیلم پررنگ می شوند که سنگ به خانه شان می آید ، سنگی که پر از استعاره است و رفاه و ثروت به همراه می آورد و خیلی سنگین است . مادر دلش می خواهد آن سنگ غذا باشد! پسري جوان سنگ را در دستان پسر جوان دیگري قرار داده و تا آخر فیلم همراه او است ، همراه پسر که نماد خواستن است.
پسر به کمک خواهر مدرك دروغین درست می کند، ترس کمکش می کند و پایه هاي نقشه محکم می شود. پدر مدارك دروغین را زیر و رو می کند و می گوید سربلندمان کن، روح نگران است که حرف می زند و مادر در حال شستن و سابیدن سنگ است!
و پسر به راحتی وارد آن دژ محکم با آن دیوارهاي بلند می شود، او خواسته است!
در هنگام ورود صاحبخانه خواب است و پیشخدمت او را با سر و صدا بیدار می کند و خانم خانه در اولین برخورد نماد ساده لوحی خود را فاش می کند. به دنبال خواسته، ترس هم وارد خانه می شود و ترس روح را درگیر می کند و روح جسم را و همه شان وارد خانه می شوند!
در فیلم انگل می بینیم که خانواده زمان هاي زیادي را در مقابل پنجره ي باریک خانه شان می گذرانند و نظاره گر بیرون هستند. بیرونی که اتفاق هاي مشمئزکننده اي در آن می افتد و می بینیم زمانی که پدر و پسر آنچنان احساس قدرت می کنند که نه با سنگ که با آب صحنه ي کثیف را می شویند و دختر هم خوشحال است و صحنه را فیلم می گیرد .
و تناقض هاي داستان از آن جایی شروع می شود که آنها دوباره مقابل پنجره هستند ولی این بار پنجره اي بزرگ! که نگاهشان به منظره ي بیرونش خیره مانده است. پدر نگران راننده ي قبلی است و عذاب روح را نشان می دهد و در مقابلش ترس است که می گوید از خودمان بگو فقط! نگران خودمان باشیم! و پسر از خواسته هایش می گوید و مادر که می تواند نماد جسم و جان باشد از همه ي افراد دیگر خانه تاثیر می گیرد. از پدر می ترسد و باز می خندد در کنارش دراز می کشد ، می خوابد و اول فیلم می پرسد باید چه کار کنیم ؟
و می بینیم که پاي حشرات و جانوران هم درکار است خبر از سوسک شدن کسی در رختخواب می دهد و ترس که غذاي سگ را خورده است .
تا اینکه سر و کله ي راه ارتباطی به درون پیدا می شود. آن پناهگاه تاریک و مخوف با آن دالان هاي پیچ درپیچش! و آن زن براي آدمی در درون پناهگاه خوراك می برد. انگار زن ها در این فیلم حکم غذا رسان هستند. نگهبان جسم !
آدم هاي درون و بیرون پناهگاه به جان هم می افتند. دست هاي آدم هاي بیرون در مقابل آدم هاي درون بالا می رود. صاحبان خانه از راه می رسند سوسک هایی در زیر میز می خزند و عده اي به درون پناه گاه پرت شده اند و صدایشان خفه شده است.
فاضلاب بالا می زند. کثافت آن بیرون را پر می کند. خانه شان و خودشان در گنداب فرو می شوند. زن درون دستشویی پناهگاه خون بالا می آورد و کثافت از دستشویی خانه ي مرد راننده بیرون میزند . پسر سنگ را نجات می دهد ، دختر می ترسد و از پدر می خواهد نقشه بکشد ترس هنوز هم تسلیم نمی شود!
پدر می گوید جز خودمان خبر نداریم. از درون می گوید !
و آن کودك که همه او را جن زده و غیر طبیعی می دانند ، داخل چادر سرخپوستی که مادر ساده لوح از آمریکا برایش سفارش داده، پیام هاي روح درون پناهگاه را می بیند. پیام مرس از چراغهاي راهرو می آید . از نور!. روح درون پناهگاه به او می گوید: کمکم کن! به او که یک بچه است و پاك!
مادر تمام غذا را می خورد و وانمود می کند که به فکر دیگران است و بوي آن آدم ها شوهرش را اذیت می کند. چهره در هم می کشد . درون بو می دهد ! آدم بیرون می گوید. آدم در ظاهر مانده!
پسر سنگ را با خود به جشن می آورد. جشن تولد پاکی! مادر به ظاهر خلاق میزهاي تولد را به شکل ناو جنگی می چیند. نقشه ي سرخ پوستی می کشد و کیک سلامتی کودك را به دستان لرزان جسیکا می دهد.
پسر به همراه سنگ به درون پناهگاه و دالانهایش می رود . می خواهد جایی در آن جشن براي خود پیدا کند! و آدم زخمی درون پناهگاه، حلقه را بر گردن پسر می اندازد و سنگ را بر سرش می کوبد و از سیاهی به نور فرار می کند. اول به جسیکا حمله می کند که کیک سلامتی در دستانش است و ترس می میرد. مادر سیخ پر از کباب را در پهلوي آدمی که چاقو را روي گردنش گذاشته بود فرو می کند و خلاص می شود از چنگال روح زخمی! مردي که دیگر نمی خواهد نقشه بکشد، بو می کشد و مردي را که ظاهرا بویایی اش قوي بود را می کشد! و به درون تاریکی پناه می برد!
پسر بعد از به هوش آمدن می خندد به همه چیز، همه ي قراردادها، وکیل، دکتر، که می خواهند حقش ر ا به زور بدهند. در دادگاه هم می خندد. حتی به مرگ خواهرش ! ترس مرده است و پسر پیام روح را درون پناهگاه می گیرد. روح به او می گوید وقتی که بیرون رفتم ناگهان فهمیدم باید به کجا بروم! بله او از درون می گوید که بهترین پناهگاه است. همان زیر زمین مخوف و تاریک که زندگی در آن جاري است و خیلی ها از آن می ترسند و حتی خجالت می کشند و آن را انکار می کنند!
پسر پیام پدر را در قطار رمزگشایی و دریافت می کند، قطاري که در حال حرکت است. پسر نقشه ي اساسی طرح می کند. سنگ را در جریان زلال آب رها می کند. تسلیم می شود. ترس هم که مرده است!
مادر و پسر به خانه می آیند پدر از پله ها بالا می اید. آنچنان که روح به سمت نور می رود و خواسته و جسم را در آغوش می کشد و فیلم در همان صحنه اي که شروع می شود پایان می یابد با حضور تناقض!
پنجره ي شب و دانه هاي سفید و سرگردان برف ! و آن پسر با پیامی از درون در دست و تمام.