فرا داستان سید محمد توحیدی با نگاهی طنز به داستان پلکان ابوتراب خسروی

پلیکان روی پلکان ابوتراب خسروی نشست، وقتی پدرم آقای الف همراه برادر مرده اَم دال از پلکان داستان آقای خسروی پایین می رود، آقای توحیدی با خشم به این پایان بندی اعتراض می کند و حرف آخرش را می زند. حرف آخر یعنی ی دردش می گیرد، پس قهر می کند و می آید وسط پلکان می نشیند. به این شکل پلیکان متولد می شود و تا قبل از ایفایِ نقشش در داستان ما چُرتی می زند …

ساعاتی بعد پلیکان بیدار می شود و بال و رویش! را می شوید. سپس به بازداشتگاه می آید و وارد سلول می گردد

  • اینجا چکار می کنی حیووون؟ چه طوری اومدی تو؟
  • چه طورش رو از نویسنده محترم بپرس چون من زبون ندارم که خوب بتونم حرف بزنم! امّا ماموریتم اینه: خواهرت ب من رو فرستاده که نجاتت بدم، باید جیم بشی جیم!
  • آخه چطوری؟
    پلیکان منقارش را باز می کند و من یک جوهر پلیکان در دهانش می بینم! با کمک آن یک راهِ فرار روی دیوار سلول می کشم و همراهِ پلیکان فرار می کنم. در کوچه، ب به استقبالم می آید
  • داداش جیم، این پلیکانِ عزیز میگه همون لک لکیه که قرار بوده ما رو برای آقای الف و خانم مینایی ببره! فقط تو این چند سالی که با سهل انگاری ابوتراب خان! گم شده بودیم به علت افتادگی پوستِ گردنش پلیکان شده! الانم صاحب یک مغازه لوازم التحریریه. جوهرِ پلیکان رو از خودش خریدم
    همراه پلیکان به طرف آپارتمان مامان مینایی! می رویم. در راه روایت جدید داستان الف و دال را که بعدا خواهید شنید برای ب تعریف می کنم و سپس در آغوش هم گریه می کنیم
  • فردا داداشی باید جنازه های بابا و داداش کوچیکه رو تحویل بگیریم، البته من قبلش به خاطر اینکه گفتم مزاحمم شدی باید برم رضایت بدم! …

پیش از آفرینش پلیکان توسط آقای توحیدی و زمانی که هنوز داستان آقای خسروی تمام نشده بود، من و ب به پارک می رویم تا شاید بتوانیم تصویر آقای الف را روی یکی از نیمکت های آنجا ببینیم

  • هِی جیم! اون مرد الف نیست؟
  • اگه هم باشه فعلاً خامه و شکل نگرفته! آخه مردِ مجرد که تجریدی هم باشه قیافه ای نداره!
    برادر کوچکمان یعنی دال وارد صحنه می شود و می رود کنار مرد روی نیمکت می نشیند
  • سلام بابایی!
    از اینجا به بعد مرد شناسنامه دار می شود و صدایش می زنیم آقای الف
    –  من پسرِ شما و خانم مینایی هستم. البته ایشون رو نمی شناسین چون پیش از تولد من فقط زن صدایش می زدین و گاهی هم منزل!
  • ولی من تازه به این شهر اومدم!
  • پس من از زیر بته به عمل اومدم؟!
    الف چون می داند نسل جدید فریب داستان لک لک را نمی خورند همراه دال به سمت خانه خانم مینایی می رود. همه اعضای خانواده ابجد! ( از جمله خود من ) مجبورند از روایت مکتوب داستان پیروی کنند و شما قرار است ادامه این روایت را بنویسید زیرا نویسنده برای فرار از بار مسئولیت می گوید سیر داستان به اختیار او نیست! لطفاً همینجا بنویسید

نگران نباشید، نویسنده را راضی می کنم خودش داستانش را بنویسد ولی شما هم در صورت تمایل چند سطر بالا را پُر کنید …

دقایقی پیش از فرار از بازداشتگاه ، گوشم را جلو دهانِ بازِ الف می گذارم. دهان دال شکل از دال می گوید

  • وقتی دال مُرد، مینایی رو ترک کردم. به زنم می گفتم مینایی برای اینکه زیاد حرف می زد! شوخی کردم، آقای خسروی اسمِ کوچیک براش نگذاشته بود! داشتم میگفتم: رفتم، دو بار هم رفتم! دفعه اول مینایی تصمیم گرفت با پسرمون که مُرده به دنیا اومده بود یعنی همون دال زندگی کنه، باهاش حرف بزنه و بزرگش کنه. من هم از ترس جفتشون در رفتم. بار دوم جنازه دال اومد سراغم و من رو برد پیش مینایی. تو راه  یک جفت کفش سفید برای مینایی خریدم که یادگار عشقمون باشه، به جایِ دالِ مُرده. اون شب بعد اینکه مینایی خوابید، دال رو بردم بیابون و همونجا همراه قلبم خاکش کردم. بعدم به روح خودم که رفت آسمون با دهانِ باز خیره شدم. در همون حال بازداشتم کردن و همینجوری که الان می بینی آوردنم اینجا … آهای کی اونجاست؟! من دالم و این دهان هم تنها تریبون منه! بابام من رو خاک کرده، پلیس هم من رو گذاشته تو سرد خونه. هر کی هستی تو رو خدا بیا نجاتم بده. آخه مامانم تنهاست. شاید این بار زود نمیرم!
    آرام دستی روی دهان الف می کشم و با بسته شدن دهانش، دال و الف با هم خاموش می شوند. بعد دستی روی چشمان الف می کشم تا بسته شوند چون از مرده می ترسم! دو شاخه گلايل سفید در ذهنم جوانه می زنند …

قبل از دستگیری اَم و در برگشت از گل فروشی، زیر چراغ نارنجی جلو آپارتمان ب یک ون نارنجی می بینم که در عقبش باز است. به سمت آن می روم

  • آقای جیم؟
  • بله خودم هستم، اسم من رو از کجا می دونین؟
  • خانم ب از شما شکایت کردن که مزاحمشون می شین. برای ادایِ توضیحات با ما تشریف میارین یا تشریفتون بیاریم؟!
  • اِی تُف تو روحش! من برادرشم جناب
  • ولی ایشون چیز دیگه ای میگن. ضمناً یه برادر برای خواهرش همچین گلهایی نمی خره. دوربین آقای نویسنده هم همه چیز رو ثبت کرده!
    ب از پشت پنجره هِر و هِر به من می خندد. چون مدرک شناسایی همراهم ندارم من را سوار ون می کنند و به بازداشتگاه می برند.
    در حیاط بازداشتگاه از ون سبز رنگ پیاده می شوم و به چراغ سبز بالای آن نگاه می کنم
  • عجب آفتاب پرستیه این ون، دائم رنگ عوض می کنه!
      در سلولم الف را می بینم. دهانش به شکل دال باز مانده و به سقف خیره شده است. رو می کنم به سبیلی که مردی به آن وصل شده است!
  • آقای سبیلو! این مرد دهان باز بابامه. شما نمی دونین چرا اینطوری شده؟
  • نُچچچ! ولی فِرک کنم مُرررده … دختر نیجیب واسه ازدواچ میخوام!
  • یه خواهر دارم که …

بعد از فرستادن الف و دال به خانه خانم مینائی توسط آقای خسروی! ما یعنی ب که شاید بعداً مثلاً بهنوش شود و من که چون می خواهم به آمریکا مهاجرت کنم، همین نام جیم برایم خوب است! تصمیم می گیریم نقش جوانی های الف و مینایی را باز آفرینی کنیم. بنابراین من روی نیمکت می نشینم و کفِ دستم را ستون  پیشانی اَم می کنم و ب هم از جلواَم با قِر رد می شود! من مرد جوانی می شوم با کت و شلوار سرمه‌ای و به صورت غریزی دنبال ب راه می اُفتم. ب که متوجه تعقیب من شده با دامن آبی اَش که چون گردبادی دور  سپیدارها می چرخد، دوان دوان از پارک خارج می شود. من هم مثل فیلم‌های هندی! ب را تعقیب می کنم

  • آخه مسیر هالیوود از بالیوود میگذره آقای توحیدی !
  • و من هم دارم ازت فیلم میگیرم جناب جیم!
    ب پشت ویترین مغازه ای می ایستد و چشمانش با دیدن مدل جدید موبایل آیفون برق می زند. کنارش سبز می شوم
  • خانوم این کفش هاتون مناسب دویدن نیستن، به جای موبایل کفش براتون بخرم؟!
    ب که موبایل می خواهد نه کفش، جوابم را نمی‌دهد و  می رود به آپارتمانش. او را تعقیب می کنم، زیر نور نارنجی چراغ مقابل آپارتمانش می ایستم و به پنجره های تاریک ساختمان خیره می شوم. لحظه ای بعد یکی از پنجره های طبقه دوم روشن می شود، پرده آن کنار می رود و صورت مهتابی ب در قاب پنجره نقش می بندد. می خواهم برای ب از گل فروشِ محل گلايل و یا میخک قرمز بخرم ولی چون اینجا یک شهر سنتی است، میخک و گلايل قرمز ندارد پس به سنّت رز سرخ اکتفا می کنم.
  • آقای توحیدی! قسمت بعدی داستان رو پیدا نمی کنم ! کجا نوشتینش؟! …
  • کمی بعد از رفتن آقای خسروی و جوانان لات! اخم خانم مینایی باز می شود امّا صدایش شروع به لرزیدن می کند
  • بچه ها، زیر چراغ نارنجی کوچه رو نگاه کنین. یه نفر اونجا با دسته گل وایستاده. خدا کنه الف باشه. پس دالم کجاست؟
    از پلکان خانم مینایی پایین می رویم و به مرد زیر چراغ نزدیک می شویم … آقای سبیلوست!
  • همون وقت که داششششتی با اون اُررررردک! از در بیرون می رفتی، بیدار شدم و تعقیبتون کرررردم. این همون خواهرته که گففففتی عاشق سیبیله؟! 
    من و ب کمدی آقای سبیلو را از این سطرها دور می کنیم تا به احساسات خانم مینایی احترام بگذاریم. زیر چراغی که حالا نورش بیشتر به قرمز می زند، برگهای خشک پائیزی به دور مادرمان رقص مرگ انجام می دهند و باران چپ راه می زند
  • این بار چه زود تنها شدم
      مادر به ما نگاه می کند
  • دو تا گل میخک و گلايل قرمزم
    و خانم مینایی به دال و الف که کنارش ایستاده اَند نگاه می کند
  • این هم دو تا گلايل سفیدم که تو نور این چراغ، قرمز دیده میشن! …
  • پایان
  • این هم قسمتی که جیم فکر می کنه گم شده، خودم با استفاده از اختیارات نویسنده آوُردمش اینجا!
  • می خوای بیا خودت بقیه داستان رو هم روایت کن آقای توحیدی، دِ بیا دیگه !
  • ببخشین دیگه تکرار نمیشه! لطفاً ادامه بده، دیگه چیز زیادی از داستان نمونده …
    پس از فرار از بازداشتگاه سرانجام به آپارتمان خانم مینایی می رسیم. جلو پلکان، ظاهراً نامزد پلیکان با او تماس می گیرد و پلیکان عجیجم گویان! و بدون خداحافظی از ما جدا می شود. پس از پیمودن چند سطر، کنار زدن کلمه ها و جمله ها، بالا رفتن از پلکانی که چند خط بالاتر از آن پایین آمده بودیم و هُل دادن دَر! وارد خانه خانم مینایی می شویم
  • مامان ما رو می شناسی؟ بچه های گمشده اَت هستیم، ب و ج. شام چی داریم؟!
  • خوش اومدین، خوش اومدین عزیزانِ دلم
    فرشته مان ما را زیر بال‌هایش می گیرد و اشک هایش که تمام می شود، صحبتش را ادامه می دهد
  • دال رفته دنبال باباتون الف … الان برای خانواده محترم ابجد یک شام خوشمزه می پزم
  • مامان، یه چیزی می خواهیم بهت بگیم … حروف ابجد از هم جدا شده اَند. گزینه هایِ الف و دال حذف شدن و فقط ب و جیم برات موندن
    باران شروع می شود، مینایی به سمت پنجره رو به کوچه می دود و آن را باز می کند. صورت مادر بارانی می شود، خیسِ خیسِ خیس … ما می رویم کنار مادر می ایستیم و شانه هایمان را به هم گره می زنیم … همزمان آقای ابوتراب خسروی نویسنده محترم داستان پلکان از مقابل پنجره رد می شود . چند جوان پشت سر او راه می اُفتند و برایش شکلک در می آورند!
  • مامان می شناسیشون؟ نویسنده های رئالیست نیستن؟!
    خانم مینایی اخم می کند
  • آره و نه! اینها حرفهای آقای توحیدی هستند : میم ، سین ، خ ، ر ، ه! …

متن داستان پلکان

پلکان ابوتراب خسروی همه ی چیزها همان طور است که نوشته بودم ، پنجره ها ، پلهها ، اتاقها . و حالا دال حضور داشت که در شروع قضایا نبود . تولد او فرجام آن ماجرا بود . نشست تراش بینی ، ابروها و چشم های کبودش چقدر به آقای الف شبیه است ! و خانم مینایی که فقط کمی شکسته شده ، همان طور است که سالها پیش بود و من گاهی در پیاده رو خیابان یا در پارک میدیدمش . همین دیدارها باعث شد که یکی از شخصیتهای داستان من باشد . شاید هم دیگر آقای الف را فراموش کرده بود و نمی دانست که هنوز روی آن نیمکت انتظارش را می کشد .

عادلانه نبود که از آقای الف تصوری تلخ داشته باشد . چرا که آقای الف همیشه روی آن نیمکت نشسته و ممکن بود این داستان کهنه باز خوانده نشود و او تا به ابد روی نیمکت انتظار بکشد و فراموش شود . . سیاهی آقای الف پیدا بود که دستش را ستون پیشانی کرده و روی آن نیمکت نشسته بود . من همه چیز را گفتم . دال هم گوش می داد که گفت : « من باید خودم را به او معرفی کنم . » و سبکسرانه از پله ها پایین رفت . پیاده روها را پیمود ، از معبر وسط پارک گذشت ، به نیمکت معهود رسید . آقای الف همان کت و شلوار سرمه ای را پوشیده بود . دال کنارش نشست و گفت : « شما هیچ وقت مرا ندیده اید ولی من می شناسم تان ، همین چند دقیقه پیش کشف کردم که پدرم هستید . » معلوم بود که آقای الف تعجب می کند . آقای الف پیشانی اش راگفت : « حتماً اشتباه گرفته اید . من همین چند دقیقه پیش به این شهر آمدم و روی این نیمکت نشستم . » دال گفت : « به من در هم کشید ر نگاه کنید ، چشمها و دهانهایمان چقدر شبیه هستند به هم . شاید تازه وارد باشید ، ولی به شهری پا گذاشته اید که در آنجا پسری ناشناس دارید . » آقای الف گفت : « چطور ممکن است آقا » و خندید از اینکه مردی مثل دال ، پسرش باشد .

ظاهراً حق با آقای الف است . آقای الف تازه وارد است ، ولی دال هم بیهوده نمی گوید . می توانید داستان را در غیاب دال بازخوانی کنید . آقای الف با همین کت و شلوار با خانم ( بهتر است فعلا از او با اسم عام زن یاد کنیم ) روبه رو شد . هوا شفاف بود . رنگهای سرخ و زرد و سفید در سبزی علفها و درختان شناور بودند . آبی آسمان نقطه های سیاه پرندگان را نشان می داد . زن از سنگفرش معبر وسط پارک گذشت . به نیمکتی رسید که طرح مبهم آقای الف بر آن نشسته بود . … همه چیز به همین سادگی شروع شد .

هیچ طرح از پیش تعیین شده ای نبود . آقای الف مرد مجهولی بود که بر آن نیمکت بود . معلوم نبود چندساله است ، چه شکل و شمایلی دارد . اینها چیزهایی بود که حادثه تعیین می کرد . آرنجش را بر تکیه گاه گذاشته و ستون پیشانی کرده بود که زن وارد شد . آن روز هر چیزی امکان داشت ممکن بود هیچ حادثه ای که نطفهی داستانی باشد رخ ندهد و او همچنان بی شکل روی آن نیمکت انتظار بکشد . در آن صورت جنین مردی بود که تا ابد در انتظار حادثه می ماند . ولی ورود زن حادثه ای بود که اتفاق افتاد .

زن از جلوی آقای الف گذشت . شعاع آفتاب از پس عبور زن به مرد تابید . آقای الف مرد جوانی شد که در اولین لحظات تولدش به زن نگاه می کرد . نسیمی موهای بلند و دامن آبی اش را تکان می داد و آقای الف برخاست . به دنبال زن معبر راپیمود . زن ابروهای بلندش را در هم کشید . آقای الف نفس عمیقی کشید و گفت : « عجب هوایی ! » زن نگاهش را دزدید .

آقای الف یا جای پای او گذاشت . زن از حاشیهی موهای سیاهش سایهی سرمه ای مرد را دید . در سرعت قدمهایش هالهی دامنش دور سپیدارها گردبادی آبی می نمود که دور می شد . زن از پارک خارج شد . از پشت نرده های خاکستری نگاه کرد . او را ندید . ولی لحظاتی بعد آقای الف پا در پیاده رو گذاشت . به جعبه ی آینهها نگاه می کرد . زن به کفش سفیدی در جعبه ی آینهای خیره شد . پاشنه هایش مهره دوزی شده و روی سینه اش شکوفهی بنفشی دوخته شده بود . آقای الف کنار زن ایستاد و گفت : « زیباست ! ولی با آنها نمی شود این طور دوید . » زن سگرمه هایش را در هم کشید . آقای الف گفت : « تقریباً می دویدید ، در همچین هوایی باید قدم زد . » به نظر می رسد که آقای الف تجربه ی زیادی در برخورد با زنها دارد ، ولی اشتباه نکنید . رفتاری غریزی دارد . زن می خواست خود را در میان عابرین گم کند . ولی آقای الف لباس آبی اش را نشانه کرده بود . سایه به سایه اش می رفت تا اینکه در سایه روشن خیابانی خلوت گم شد . آقای الف جایی همان حدود ، زیر نور نارنجی چراغ گذر ایستاد . حضور زن را در آن نزدیکی حس می کرد . به ساعتش نگاه نمی کرد . به نظر می رسید که در قیدوبند زمان نیست . وقتی صدای باز شدن پنجره را شنید ، بالا را نگاه کرد .

طرح مهتابی صورت زن را در قاب پنجره دید که در هالهی سفیدی پدیدار است . آقای الف مبادی آداب بود . در همان اولین شب حضورش زیر آن پنجره از گل فروشی آن طرف یابان دستهای گلایول سرخ خرید و برگشت . زن هر شب در قاب پنجره ظاهر می شد . آقای الف گلایولها را بالا می برد و نشان می داد .

معمولاً وقتی زن برای آخرین بار پنجره را باز می کرد از نصف شب گذشته بود و نور چراغ گذر از روکش گلایولها بازمی تابید . صف سپیدارها در باد تکان می خورد . برگهای خشک در هوا غوطه می خوردند . آقای الف به سردی هوای شبانه یا گرمای آفتاب روزها اعتنایی نداشت . بی قرار قدم می زد . تا دمدمهای صبح در نور نارنجی چراغ گذر آهنگی را با سوت زمزمه می کرد . پنجره معمولاً از طلوع سپیده تا بعدازظهر بسته می ماند ، ولی برای آقای الف مهم نبود که تا چند روز یا هفته آنجا انتظار بکشد . آقای الف هر از چند روز به گلایولهایش نگاه می کرد ، پلاسیده و خشک که میشدند به جوی پرتاب شان می کرد و دوباره به طرف گل فروشی آن طرف خیابان می رفت . ظاهراً فرقی نمی کرد که گلایول یا میخک سرخ بخرد .

زن در قاب پنجره می ایستاد و در سایه روشن ها به آقای الف نگاه می کرد . اولین قطرات باران پاییزی که بارید ، آقای الف از گل فروشی آن طرف خیابان به طرف پیاده رو موعود می رفت . زن در قاب پنجره ایستاده بود و به سیاهی آقای الف در باران نگاه می کرد . باران چپ راه می زد . باد هم می آمد و برگهای خشک در هوا غوطه می خوردند . آقای الف میخک ها را در هوا تکان می داد . زن از پله ها پایین آمد و گفت : « تشریف بیارید بالا ، دارید خیس می شوید . » آقای الف از پله ها بالا رفت . زن شانه به شانه اش بود و رایحه ی عطرش در هوا پراکنده می شد . در باز بود . زن گفت : « بفرمایید تو . » آقای الف وارد سرسرا شد و میخکها را توی گلدان روی میز گذاشت . زن گفت : « خیس شده اید . » آقای الف کتش را درآورد . زن آن را به رخت آویز آویخت .

حوله ای به آقای الف داد و او شروع به خشک کردن موهایش کرد . زن گفت : « چقدر حوصله دارید شما ! » آقای الف گفت : « از آنجا شما را می دیدم . » زن گفت : « همهی لباس هایتان خیس نشده اند . » آقای الف به گرمکن سفیدش دست کشید و گفت : « آه ، خشک مانده اند ، من آن پایین بودم و شما تماشا می کردید ، توی باد و آفتاب و باران . » زن خندید . طوری که شانه هایش لرزید و رج سفید و درخشان دندانهایش در شکفتگی سرخ لبها پدیدار شد . چایدان روی میز بود . زن چای ریخت . آقای الف فنجان را به دهن برد و جرعه جرعه نوشید ، و از ورای بخار چای طرح صورت زن ناپیدا بود . تنها طیف سرخ لبهایش را می دید که می خندیدند . زن گفت : « من گاهی توی پارک قدم می زنم ، هیچ وقت ندیده بودم تان . » آقای الف گفت : « حق با شماست . من تازه به این شهر آمده ام ، روی آن نیمکت نشسته بودم که از راه رسیدید . » زن گفت : « چقدر انتظار کشیدید ! » آقای الف گفت : « روزهای زیادی آن پایین بودم . » زن گفت : « شما کمین کرده بودید و من مجبور بودم از در جانبی آمدوشد کنم . » آقای الف پلک ها را بر هم گذاشت و گفت : « گاهی از پنجره می دیدیم تان . » و زندگی کوتاه آقای الف و زن از آن شب بارانی شروع شد . ، مقدرات دیگری هم بود . زن می تواند لحظه لحظهی آن ماه ها و روزها را به یاد بیاورد . در یکی از همین روزها بود که زن درگوشی چیزی به آقای الف گفت .

نسیمی می وزید و افق آبی و سبز بود . غباری سرخ روی درختان نشسته بود . آنها در پیاده رو خلوتی قدم می زدند . آقای الف ناگهان فریاد کشید : « چه خوشبختی ای ! » . و گفت : « حالا دیگر باید انتظار بچه مان را بکشیم ، فکر می کنی تا چند روز دیگر از راه برسد ؟ » زن روی تقویم دیواری روزها را علامت می زد ، و نمی دانستند که روز موعود کی فرامی رسد . همه چیز به آخر می رسد . روزها را مثل پلکانی بلند می پیمودند . وقتی به آخرین شب ، آخرین پلکان رسیدند ، مرد کنار پنجره رفت . دستش را به تاریکی برد و با شادی کودکانه ای گفت : « هنوز باران میبارد . » زن خوابیده بود . دال به دنیا آمده بود . آقای الف نمی دانست که به طرف سیاه چال آخرین نقطه ی داستان گام برمی دارد .

کلماتی که مکتوب می شد او را به دنبال می کشید . به آسمان نگاه کرد . نمی توانست بندهای مکتوب داستانی تمام شده را که رقم زده شده بود ، از پاهایش باز کند و مردی باشد بیرون از روایتی مکتوب ، به اتاق رفت . از سرسرا گذشت ، از پله ها فروآمد و در سیاهی آخرین نقطه گم شد . خواب زن همیشه در این لحظات سنگین است . با اینکه قدمهای مرد آنقدر سبک است که هیچ صدایی ندارد و زن بیدار نمی شود . سپیده زده بود که با صدای گریهی دال بیدار شد . روی زانوها خواباندش و آقای الف را صدا کرد . من به خانم مینایی گفتم ، من بودم که با انتخاب شما ، به آن حادثه کشاندم تان ، ولی زیبایی شما به حادثه شکل داد ، ورود شما در آن ساعت به پارک باعث شد که داستانی عاشقانه بنویسم و شاهد لحظه های زندگی شما با آقای الف باشم . ولی هر داستان مقدراتی دارد که حتی در دست نویسنده هم نیست . من به فرجام خوشی برای شما اندیشیده بودم . ولی داستانها سرانجامی از پیش تعیین شده ندارند . فراموش نکنید که آقای الف شخصیتی که من خلق کرده ام همیشه عاشق شما خواهد بود ، به تعداد خواندن داستان من به دنبال شما معبر و پیاده رو خیابان را خواهد پیمود و زیر پنجره ی خانهی شما انتظار خواهد کشید . هر بار که داستان من خوانده شود زندگی با شما را از سر می گیرد و به نقطهی آخر که می رسد ، دوباره بازخواهد گشت ، روی آن نیمکت می نشیند تا کی خواننده ای بار دیگر این داستان را بخواند و او عشق با شما را از سر بگیرد . دال حالا دیگر مردی بود شبیه آقای الف . و آقای الف ، می توانید حدس بزنید وقتی داستانش فراموش شود ، باید کی روی آن نیمکت انتظار بکشد . ولی آدمهای تجریدی مثل او هیچ وقوفی به زمان ندارند ، انتظار می کشند بی آنکه بدانند منتظرند ، و با شروع خواندن داستانشان دوباره جان می گیرند . دال که روی همین نیمکت روی اولین سطر داستان کنارش نشست و گفت « شما به شهری وارد شده اید که اتفاقاً پسری در آنجا دارید » ، آقای الف خندید . خسته بود و دستهایش را ستون پیشانی کرده بود .

خانم مینایی داشت از دور می آمد . هوا همانطور شفاف بود . پرندگان قدیمی پروازشان را تکرار می کردند ، رنگها همان انعکاس ازلی حادثه را داشتند ، تنها خط خوردگی کلمه یا جمله ای فضا را مغشوش می کرد . خانم مینایی از جلوی نیمکت گذشت ، و شعاع آفتاب از همان زاویه تابید . باد موها و آبی دامن خانم مینایی را تکان می داد . دال گفت : « حتماً آن زن را می شناسید . » آقای الف گفت : « چرا باید بشناسمش ، اولین بار است که می بینمش . » فراموش نکنید که آدمهایی مثل آقای الف هیچ خاطره ای از تکرار قصه ای که از سر گذرانده اند ندارند ، حافظهشان تنها از شروع تا پایان داستان است و دوباره همه چیز را فراموش می کنند تا دوباره آن زندگی ازلی و ابدی را از سر بگیرند و دوباره تکرار کنند . دال گفت : « باید معرفیش کنم به شما . او مادر من است و من هنوز هیچ جا نیستم . » این حرف ها برای آقای الف نامفهوم بود ، ولی گفت : « مادر زیبایی دارید . » و برخاست و به دنبال خانم مینایی سطرها را پیمود . دال سایه به سایه شان می رفت .

خانم مینایی مثل همیشه در این لحظات مثل گردبادی آبی می نمود که بر مسیر همیشه اش می رفت ، به جعبهی آینهها نگاه می کرد . به آن کفش سفید خیره شد . آقای الف کنارش ایستاد و گفت : « زیباست ولی نمی توانید با آنها بدوید . » خانم مینایی نگاهی به آقای الف انداخت و در شلوغی کلمات دال گفت : « من اندازه ی پایش را می دانم ، می توانید برایش بخرید ، هدیه تان را به خانه می برم . » آقای الف این بار کفش سفید را برای خانم مینایی خرید ولی خانم مینایی به صفحهای دیگر رفته بود . هراسان رو به دال گفت : « ولی مادر شما گم شده . » دال گفت : « بگذار برود ، خانه همین نزدیکی است . » و آقای دال شانه به شانه ی دال رفت . گم شد . آقای الف زیر نور نارنجی چراغ گذر در جای موعود ایستاد . خانم مینایی صدای قدمهای دال را شنید که بالا آمد . دال در را باز کرد و کفشها را نشان داد و گفت : « هدیهی پدر است برای شما . » خانم مینایی جعبه را باز کرد ، به دقت به کفشها خیره شد و روی میز گذاشت . آقای الف مثل آنبار در قیدوبند زمان نبود ، به ساعتش نگاه نمی کرد .

وقتی صدای باز شدن پنجره را شنید ، بالا را نگاه کرد . دال و خانم مینایی در قاب پنجره ایستاده بودند . آقای الف همان گلایولها را از گل فروشی خرید . آقای الف بنا به عادتش ، هر گاه سایه ای را در قاب پنجره می دید ، گلایولها را بالا می آورد و تکان می داد . انعکاس ابدی نور چراغ گذر از روکش شفاف گلایولها بر این سطرها بازمی تابند . صف سپیدارها در همان باد موسمی تکان می خورد . دال از پله ها پایین رفت . گلایولها را از آقای الف گرفت . خانم مینایی فراموش می کرد که او زیر نور چراغ گذر ایستاده ، ولی دال در همهی طول شب بیدار بود و به سوتی که آقای الف میزد گوش می داد . اینبار پنجره هیچ وقت بسته نشد . برای دال یا آقای الف مهم نبود که چند روز یا هفته منتظر بماند . آقای الف به دستهایش نگاه کرد . كلمات بیهودهی گلایولهای سرخی که به دال داده بود ، هنوز بر دستهایش نوشته شده بود . دستها را بر هم سائید . دوباره به گل فروشی رفت . گلهای تازهی میخک ، سرخ و مرطوب بر دستهایش نوشته شد . دیگر به صفحه ای رسیده بود که شب است و آن باران ابدی میبارد . باران چپ راه می زد . دال چترش را برداشت و از پله ها پایین رفت . ساعتی شانه به شانهی هم زیر چتر ایستادند و صحبت کردند . آقای الف میخکهای سرخش را در باران تکان داد . خانم مینایی از قاب پنجره گفت : « دال ، پله ها را نشانش بده ، هوا سرد شده ، بیاید بالا . » دال گفت : « مادر می گوید برویم بالا . » آقای الف و دال از پله ها بالا رفتند . این بار بی آنکه خانم مینایی شانه به شانهی او باشد ، رایحهی عطرش در قالب کلمات مانده بود . خانم مینایی در چهارچوب در منتظر بود . وقتی دال و آقای الف رسیدند ، خانم مینایی گفت : « بفرمایید تو . »

وارد که شدند ، دال میخکهای خیس را توی گلدان کنار گلایولها گذاشت . خانم مینایی گفت : « اینبار زیر چتر دال ایستادند . » آقای الف کتش را بیرون آورد . دال آن را به رخت آویز آویخت . دال موهای آقای الف را با حوله خشک کرد و گفت : « مرا نشناخت ، نمی شناسد . » خانم مینایی گفت : « معمولاً وقتی به این خانه می آید تو هیچ جا نیستی ! » و از آقای الف پرسید : « شما عادت به انتظار دارید ؟ » آقای الف گفت : « از پنجره می دیدم تان . » خانم مینایی گفت : « نگران حالتان بودم ، ممکن بود سرما بخورید . » آقای الف گفت : « ولی نگرانی تان معلوم نبود ، من باران می خوردم و شما تماشا می کردید . » و خانم مینایی خندید . مثل همیشه که در این لحظات می خندد . خانم مینایی دیگر آن زن جوان و شاداب نبود ، ولی همه چیز در قالب کلمات همان طور بود که نوشته شده بود ، حتی خانم مینایی دیگر شکسته شده بود . ولی این کلمات هستند که همه چیز را به نقشهای ازلی و ابدی خود وامی دارند ، مثلاً خانم مینایی حتی اگر زنی یائسه باشد یا اینکه سالهای سال باشد که به خاک سپرده شده باشد ، دوباره وقتی داستانش بازخوانده شود ، جان می گیرد ، و دال را می زاید . شانه های خانم مینایی از خنده می لرزند و دندانهایش همان انعکاس ازلی مرواریدهای خیس را دارند . خانم مینایی چای ریخت و آقای الف و دال جرعه جرعه نوشیدند . آنها شانه به شانهی هم به گردش می رفتند ، برمی گشتند . سر در گوش می گذاشتند و پچپچه می کردند . دال در میان کلمات و سطرها به دنبال خودش می گشت و هنوز هیچ جا نبود . دال گفت : « من هنوز هیچ جا نیستم . »

خانم مینایی گفت : « تو می آیی ، تا چند دقیقهی دیگر به تنم پا می گذاری . » خانم مینایی می دانست که در چه سطری جنین سربی دال مثل ماهی توی زهدانش می لغزد . حتی وقتی سرش را روی شانهی آقای الف گذاشت ، می شد حدس زد چه می گوید . دال مثل نطفه ای در تنش نشسته بود . همان نسیم در سطرها می وزید و افق دوباره آبی و سبز شده بود . غباری اخرایی روی درختها نشسته بود و دال داشت دنبال چیزی از خودش در داستان می گشت . آقای الف مثل همیشه گفت : « چه خوشبختی ای ! » دال پرسید : « حالا من کجا هستم ؟ » خانم مینایی گفت : « تو حالا مثل یک ماهی کوچک توی تن من شنا می کنی . » دال گوش می داد . شاید صدای پایش را از پشت دیوار صفحه ای بشنود . آقای الف پرسید : « فکر می کنی تا کی باید انتظار کشید ؟ » خانم مینایی گفت : « تا چند دقیقه ی دیگر تابستان سر می رسد . » اینبار این دال بود که خانههای تقویم را علامت میزد تا ساعت موعود فرا برسد … و به دنیا بیاید . روزها به سرعت می گذشت و خانم مینایی می دانست که وقتی داستان به فرجام خود برسد ، آقای الف در سیاهی آن نقطه گم خواهد شد . خانم مینایی سنگین شده بود . دال پرسید : « حالا من در تن شما هستم مادر ؟ » خانم مینایی گفت : « تا چند لحظهی دیگر به دنیا می آیی . » ولی دال نوزاد مرده ای بود که به دنیا آمده بود .

آقای الف گفت : « پسرک من ! » و شانه هایش لرزید . دال جنین مرده را در دستهایش گرفت و گفت : « مادر این بار چقدر زود مرده ام . » خانم مینایی گفت : « اینبار این طور شد . انگار تقدیر تو عوض شده ! » دال گفت : « چه دستها و پاهای کوچکی دارم ، با این پاهای کوچک چه راه درازی آمده و بعد مرده ام . » نشست ، خم شد و شانه هایش لرزید . خانم مینایی جسد سربی دال را در آغوش گرفته بود . دهان دال مرده باز بود . خانم مینایی او را به اتاقش برد ، روی تختخوابش گذاشت ، کنارش خوابید . آقای الف کنار پنجره ایستاده بود و گفت : « هنوز باران میبارد . » از سرسرا گذشت ، به اتاق رفت . نگاهی به ساعت دیواری انداخت ، کنار تختخواب زانو زد ، لحظاتی به دال مرده خیره شد ، جسدش را برداشت ، برگشت از پله ها پایین رفت و در سیاهی شب گم شد . خانم مینایی که از خواب بیدار شد ، خمیازهای کشید و گفت : « آی دال … کجایی ! » وقتی که هیچ صدایی را نشنید ، شانه هایش لرزید ،

نگاهی به کفشهای سفید انداخت و گفت : « اینبار آنها را می پوشم . » ( خسروی ۱۳۷۷ : ۴۴-۳۳ )


مطالب بیشتری را در سایت سمر بخوانید

رقابت ۹۵۰ داستان کوتاه از ۱۷ کشور دنیا برای دریافت جایزه صادق هدایت

سردار گلعلی بابایی دبیر شانزدهمین دوره «جایزه ادبی جلال آل‌احمد» شد

محمد کلباسی درگذشت

این پست دارای یک دیدگاه است

  1. M.R

    عالی بود. سید محمد توحیدی در نقد داستان در داستان کم نظیره

دیدگاهتان را بنویسید