باور داشته باشید یا نه، همه ما در یک سنی، به نوعی اگزیستانسیالیست میشویم. اگزیستانسیالیسم یا همان هستیگرایی، واژهای است با تفکرِ بیمعنی بودنِ زندگی برای انسان، مگر اینکه خودِ انسان به آن معنا دهد. این اصطلاح را با پوچگرایی اشتباه نگیرید. پوچگرایان در هر صورت زندگی را بیمعنی میدانند اما اگزیستانسیالیستها راهی برای بیمعنی نشدن زندگی قائلند و آن معنا دادن به زندگی است توسط خودِ انسان. اگر در زندگی خود عمیق شوید، لحظههایی را خواهید یافت که به این نتیجه رسیدهاید که دیگر زندگیتان بیمعنا شده، صبحهایی را خواهید یافت که دلیلی برای بیدار شدن و بیرون آمدن از رختخواب ندارید. زندگی را در یک لوپ تکرار میبینید. این همان جایی است که اگر انسان ضعیفی باشید احتمالا آرزوی مرگ میکنید و اگر کمی قوی باشید به دنبال بهانهای برای زنده بودن و زندگی کردن میگردید. چیزی که همان معنای زندگی است. برای همین در اولِ نوشته به این اشاره کردم که همه ما، دید اگزیستانسیالیستی را تجربه کردهایم.
با این مقدمه، شاید بتوان به راحتی، راوی و شخصیت اصلی داستان “شبهای روشن” از “فیودور داستایفسکی” را درک کرد. فردی که با مردم نمیتواند رابطه برقرار کند، اما در عوض تلاش میکند که با هر چیزی در شهر، حتی آپارتمانها حرف بزند، دل بدهد و قلوه بگیرد. شخصیتی که معلوم نیست چرا نام ندارد، هرچند شاید بتوان نام نداشتنش را هم، به همان دیدِ بی معنی دانستن زندگی ربط داد. مردی که شبها احساس راحتی بیشتری میکند تا صبحها. شاید اگر کمی بیشتر به این شخصیت دقت کنید، او را بهتر درک کنید. خواهید دید که حال و هوایش را در گذشته تجربه کردهاید.
از این موضوع که بگذریم، شخصیت بینام و البته نه بینشانِ داستان، فردی به شدت خیالپرداز است. او در رویاهایش غرق شده و انگاری در آخرِ داستان، به این نتیجه خواهیم رسید که ای کاش در همان رویاها و دنیای خیالیش سر میکرد و درگیر واقعیت زندگی با آن تلخیهایش نمیشد. اما داستایفسکی در جمله آخر کتابش، شما را از این اشتباه بیرون میآورد، جوری که به راوی حق میدهید که به زندگی واقعی هم گریزی بزند. همان جا که میگوید: “خدای من، یک دقیقهی تمام، شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟”
البته از شخصیت “ناستنکا” نیز نباید غافل شد، شخصیتی کاملا واقعی در دنیای راوی، که سعی دارد از اول تا آخر، با آن نوع زندگی و حرفهایی که در مورد خودش میزند، خواننده را مجاب کند که دختر سادهایست. اما با همین سادگی، ضربهی عمیقی را ناخواسته به راوی میزند و از حق نگذریم چنین ضربههای بزرگ را اغلب از سادهترین افراد میخوریم. ناستنکا با سبز شدن ناگهانیش بر سر راه راوی، دنیای او را به هم میریزد. او را با خود همراه میکند و از افکار دائمیاش دور میکند. پس از این که راوی، به شدت شیفتهاش میشود، سر و کلهی عشقش پیدا میشود.
با توجه به اینکه بحث در مورد کتاب شبهای روشن، تا کنون زیاد بوده، در این نوشتار سعی بر این بود که از زدن حرفهای تکراری، اجتناب شود. با این حال شاید بد نباشد که در انتها، چند خطی هم به نامِ داستان بپردازیم. در روسیه به دلیل زیادی عرض جغرافیایی، شبها مانندِ آغاز غروب، تا صبح روشن هستند. به این پدیده، “شبهای سفید” یا “شبهای روشن” میگویند. پس یکی از دلایل انتخاب این نام، اشاره به همین پدیده دارد. اما نکتهای دیگر آن است که مرد جوان در این داستان، چند شبی را پشت سر میگذارد که متفاوت از تمام عمرش است و باعث دگرگونی حال و احوال و زندگیش میشود. به همین خاطر، با توجه به دو دلیل مطرح شده، میتوان گفت که نام داستان ایهام دارد و انتخاب بسیار خوبی، توسط نویسنده بوده است.
سیده هدی قاسمیان