گفتاری درباره ی داستان “زیباترین غریق جهان” گابریل گارسیا مارکز توسط فاطمه یونس مهاجر

زیباترین غریق جهان، مردی قوی و‌ تنومند است که در دریاهای دور و آزاد غرق شده است و حالا آب، جسد آغشته به فلس ماهی ها و تخم صدف و شرابه های عروس دریایی او را به کناره خلیج یکی روستاها کشانده است.

نخست، کودکانی که مشغول بازی عصرانه در کنار ساحل هستند او را به خیال این که تکه ای شکسته از یک کشتی غرق شده است می‌بینند اما بعد می فهمند او مردی است که در دریا غرق شده است. پس با او مشغول بازی می شوند گاه اندام او را زیر ماسه ها می کنند و‌ گاه بیرون می آورند تا این که یکی از رهگذران مرد روستا، مرد تنومند را می بیند و اهالی را از وجود او، خبر می کند.

مردم، غریق را به نزدیک ترین خانه ی رو به دریا می برند و در کف اتاقی می گذارند اما غریق، آنچنان بزرگ و‌تنومند است که تمام فضای اتاق را پر می کند سپس زن ها مشغول تمیز کردن تن مرد غریق، از گل و لای و‌جرم گیاهان دریایی می شوند. آنها از پارچه های مختلف برای تن او لباس می دوزند و برایش عزاداری می کنند و دل می‌سوزانند و عاشق می شوند و نام استبان را برای او انتخاب می کنند چون او نمی تواند نام دیگری داشته باشد و‌ تا صبح او را نگه میدارند، آنها به همه سوی می دوند و‌ او را غرق در گل و‌ عشق خود می کنند. در حالی که مردها به حالت احساس و عشق ورزی زن ها حسودی می کنند و بالاخره اهالی روستا با یک اتفاق نظر، پس از برگذاری مراسم تشریفات و‌ حتی تعیین خانواده ای بزرگ برای او، او را به دریا می سپارند تا هر وقت که خواست به سوی آنها بازگردد.

زیباترین غریق جهان یا همان استبان داستان اسطوره مردی است که از فراواقعیت به دنیای واقعیت پا گذاشته است. او کسی است که نمی تواند نازیبا باشد او معصوم بزرگی است که آبادانی، عشق و معرفت را با خود به همراه می آورد او با ورود خود به روستایی که خشک و بدون گل است، زیبایی، رنگ و خانه های بزرگ و درهای بلند را به هدیه می آورد.

استبان نمی‌تواند معصوم و‌ معشوق نباشد او ذاتا دلربا، تنومند و توانا است حتی اگر به صورت جسدی باشد که نفس نمی کشد اما همین حضور، جوشش و خروش و زندگی و احساس را بر می‌انگیزاند و در پایان، از جایی که آمده است ( یعنی دریا) به همان جا باز می گردد اما در این سفر آمد و رفت، رویا و اندیشه آدم ها به‌خصوص افراد نازک دل و مهربان ( زنها ) را دچار تحول می کند برای همین است که می فهمیم مردم روستا دیگر همان مردمانی نیستند که از قبل ورود استبان بوده اند

استبان حتی پس از سال ها از رفتن خود، ساکنان روستا را از نعمت وجود گردشگران و دریانوردان با همان حضور کوتاه اما پر تاثیرش برخوردار می کند و نام روستای بی نشان، استبان می‌شود. استبان همان اسطوره ای است که بودنش برای خود رنج، اما برای دیگران مایه ی عشق، رحمت و دلسوزی است. او با آمدنش همه چیز را از نو تعریف می کند او با غرور، نجابت و معصومیت و زیبایی و‌ تنومندی که دارد دل ها را عاشق و سپس دچار تحول می کند. دگرگونی در نوع نگاه و‌ حتی زیبایی و بزرگی در ساخت خانه ها و کوچه ها.

فاطمه یونس مهاجر هنرجوی دوره ادبیات داستانی رئالسیم جادویی انجمن ادبی سمر
با سپاس از دانش، تلاش و بزرگواری فراوان استاد گرامی دوره، جناب آقای دکتر علی اکبر ترابیان

 

بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۱

زیباترین غریق جهان گابریل گارسیا مارکز

این پست دارای یک دیدگاه است

  1. پژمان

    من کلی حال کردم، من هم داستانی دارم، از دختری بسیار زیبا بنام غزال یا غزاله، احتمالا او را نمیشناسی، و من هم!! نمیشناسم.
    فقط کتاب‌هایم را خوانده ام،
    روستای جواهر ده رام‌تر و در یک روز پاییزی، در میان نجوای پرندگان اردیبهشتی خود را به دار آویخت، که مهم نیست،
    من به این فکر میکنم که، چه انگیزه ایی می‌تواند مرگ را اینقدر آسان کند!!!
    چگونه دخترکی بود غزالک رعنا…
    آنجا که تویی، باران بی صدای بهاری به شاخه های اساطیری سهراب میبارد…

دیدگاهتان را بنویسید