یادداشتی بر داستان بوف کور هدایت

در نزد مدرنیست ها «واقعیت» متکثر و قائم به فرد است. مدرنیسم حرکتی است از ظاهر یکپارچه واقعیت، به باطن چند پاره واقعیت. به درون رفتن از گمگشتگی بیرونی. صادق هدایت، از واقعیت­هایی نوشته است که چون خوره روحش را می تراشند و معتقد است که عموم مردم برسبیل عقاید خود، آن دردها را تمسخر آمیز تلقی می کنند.

 « اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده است»

داستان کوتاه مدرن، داستان موقعیت است، نویسنده بوف کور، به جای روایت کردن رویداد های بیرونی،  در یک موقعیت خاص، تحولات روحی و روانی شخصیت اصلی داستان( خودش ) را رصد کرده و به نمایش گذاشته است.

« من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد …»

نویسنده بوف کور، در پی باز نمایی آشفتگی فکری شخصیت اصلی، توالی زمان را برهم می­ریزد تا به کمک مولفه و  تکنیک « لازمانی و لامکانی» توجه و تامل خواننده را به نوشته جلب کند. شخصیت اصلی داستان مدرن غالبا از تمرکز در روایت عاجز است. زیرا بر اثر ضربه های روحی ذهنی متمرکز و به سامان ندارد.

« سه ماه – نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشم های جادویی یا شراره کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه ماند. چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته به زندگی من است؟ …. این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست حالا قضیه ای بخاطرم آمد گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم. دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز میگذرد. سیزده نوروز بود. »

نویسنده داستان کوتاه مدرن به ندرت از راوی سوم شخص دانای کل / دانای محدود استفاده می کند. زیرا راوی همه چیز دانان که از همه چیز، گذشته شخصیت ها، رویدادهای روایت نشده، امیال شخصیت اصلی، می تواند خداگونه همه جا حضور داشته باشد، اما دوره مدرن، دوره زیر سوال بردن قطعیت های جزمی و باورهای دیرین است و مدرنیسم در امکان آگاهی متقن قویا تردید روا می دارد. در این داستان نویسنده از راوی اول شخص استفاده می کند تا باورپذیری داستان و رسوخ به لایه های ذهنی قهرمان امکان پذیر باشد.

« میان چهار دیوار اطاقم روی قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم، اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد.  ولی چيزی که غريب، چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است…»

تک گویی درونی، بنا به ماهیت خود، حکایت از بی کسی و تک افتادگی راوی دارد. تک گویی درونی باعث می شود که غربت و تنهایی شخصیت اصلی داستان را بیشتر درک کنیم.

« هرگز نمی خواستم او را لمس بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود. این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطه مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را می خواستم و یا عشق هیچکس را – آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ …»

بوف کور صادق هدایت
داستان بوف کور صادق هدایت

در داستان کوتاه مدرن، قهرمان داستان به تفرد ذهنی می رسد و  طوری که دلش می خواهد می بیند.

« … همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد. از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.»

مدرنیست ها معتقدند که آنچه اهمیت دارد واقعه نیست، بلکه تاثیر واقعه بر ذهن مهم است رخدادهایی که راوی در داستان باز می­گوید( ظاهر واقعیت)، صرفا وسیله ای برای کاوش در روان از هم گسیخته شخصیت اصلی ( باطن واقعیت) هستند. در گذشته انسان مقهور طبیعت بود اما امروز آنچه انسان را کماکان تهدید می کند، خود است.

« …. آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا. می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر را پیدا کنم. همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور به این گردش عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد…»

رویدادهای داستان مدرن درهم آمیخته است و مرز بین  آغاز و  فرجام نامشخص می ماند. بسیاری از داستان های مدرن، با اختیار کردن روندی معکوس، داستان را از فرجام رویداد ها آغاز می کنند. صحنه آغازین این داستانها، در واقع آخرین رویداد پیرنگ شان است.

« در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد. اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همه بدبختی­های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد. نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.»

داستان مدرن، داستان روایط فروپاشی رابطه هاست. شخصیت داستانی مدرن فردی منزوی و مردم گریز است. از همین جهت چندان وجه اشتراکی با مردم ندارد. بلکه خود را متفاوت و غریبه می پندارد. شخصیت اصلی داستان مدرن، خود را تافته جدا بافته محسوب می کند و درآمیختن با مردم عامه را کسر شان خود می داند. شخصیت داستان مدرن، فرد روان رنجوری است که برای فرار از مراوده با دیگران به دنیای درون خود پناه می برد، حتی با خویشتن احساس غریبگی می کند. اما دریغا که حتی در خلوت خویش نیز التیام نمی یابد. تنها بودنش خاطرانی را به یادش می آورد که بیش از بیش مایه عذابش می شود.

« نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری، باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق به اين دنیای پست درنده نیست.  نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم. بعد از او من دیگر خودم را از جرگه آدم ها، از جرگه احمق ها و خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه بردم. زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد. سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است. تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود…»

ویژگی مهم شخصیت اصلی در داستان کوتاه مدرن، ضد قهرمان بودن اوست. در داستان های مدرن اثری از قهرمان گرایی ( آرمانگرا از نظر شجاعت و قدرت) نیست. شخصیت اصلی داستان مدرن به فکر نجات کسی نیست حتی خودش. شخصیت اصلی داستان مدرن، منفعل و پذیرنده است. به جای شورش و عصیان، راه تسلیم را در پیش می گیرد. به لحاظ جسمانی ضعیف است و از بیماری های مزمن رنج می برد. و گاهی مشاعر خود را از دست می دهد. عدم تعادل و  روان پریش شخصیت اصلی داستان مدرن، شورشی بر ضد عقل متعارف است.

« این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.»

« شايد همين الان يا يک ساعت ديگر يک دسته گزمه مست برای دستگير کردنم بيايند من هيچ مايل نيستم که لاشه خودم را نجات بدهم»

در داستان کوتاه مدرن، مرز بین بیداری و خواب به نحو غریبی محو می شودتا خواننده بتواند به حیطه ناآشنای تجربه قدم بگذارد. وضعیتی بحرانی توصیف می شود که زندگی روزمره را برای شخصیت اصلی  به کابوسی وهمناک و هراس آور تبدیل کرده است.

«در چمدان را باز کردم. اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم. در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من  ته اين چشمها غرق شده بود. بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را  محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ، بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ، پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.»

در داستان های مدرن، خواننده با تامل در جزئیات ظاهرا نامرتبط در سطح روایت، متمایل می­شود که وقایع و شخصیت­های داستان را نمادین تلقی کند و بدین ترتیب چیدمان اجزا داستان را دیگر تصادفی و بی معنا نخواهد دانست. مکان در داستان های مدرن، بیش از آنکه محلی برای رویدادن حوادث یا نموداری از جایگاه اجتماعی شخصیت های داستان باشد، حاکی از حالات ذهنی شخصیت هایی است که در آن با یکدیگر تعامل می کنند. مکان کاربردی استعاری دارد. به این ترتیب که یا جایگزین رویدادها می شود یا شخصیت پردازی را تقویت می کند.

« من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی به واسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد. چون فهميدم که يکنفر همدرد قديمی داشته ام .  آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود. همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟»

داستان مدرنیستی یعنی متعجب شدن از اینکه معنا و دلالت های یک رویداد واحد، از دید انسانی دیگر تا چه حد متفاوت است. فرجام داستان های مدرن،معمولا با ابهام همراه است و سرنوشت شخصیت اصلی با یقین روشن نمی شود.

« من هميشه گمان ميکردم که خاموشی بهترين چيزها است  گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند – ولی حالا ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد.کی ميداند ، شايد همين الان يا يک ساعت ديگر يک دسته گزمه مست برای دستگير کردنم بيايند من هيچ مايل نيستم که لاشه خودم را نجات بدهم ، بعلاوه جای انکار هم باقی نمانده ، برفرض هم که لکه های خون را محو بکنم ولی قبل از اينکه بدست آنها بيفتم يک  پياله از آن بغلی شراب ، از شراب موروثی خودم که سر رف گذاشته ام خواهم خورد .حالا ميخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ، نه ، شراب آنرا ، قطره قطره در گلوی خشک سايه ام مثل آب تربت بچکانم .»

« اما برای اينکه بتوانم زندگی خودم را برای سايه خميده ام شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم. او ، چقدر حکايتهايی راجع به ايام طفوليت ،راجع بعشق ، جماع ، عروسی و مرگ وجود دارد و هيچکدام حقيقت ندارد. من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام . من سعی خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمترين اثر از حقيقت وجود خواهد داشت يا نه.  اين را ديگر نمی دانم »

تیر ماه 1401
تهیه و تنظیم: رضا خوشه بست
یادداشتی بر داستان بوف کور هدایت – دوره مدرنیسم استاد ترابیان

دیدگاهتان را بنویسید