یادداشتی بر داستان پادگان خاکستری
یادداشتی بر داستان پادگان خاکستری

یادداشتی بر داستان پادگان خاکستری

برگزیده از مجموعه داستان « آشفته حالان بیدار بخت» غلامحسین ساعدی

موضوع: بررسی مولفه های مدرنیسم

دوگانه‌ها و فضاهایی که ساعدی بینِ واقعیت و افسانه، واقعیت و خیال می‌سازد، شاید پیش‌زمینه‌ای باشد برای داستان‌های ریالیسم جادویی. البته نمی‌شود گفت داستان‌ها به ‌سبکِ ریالیسم جادویی نوشته شده‌اند، بلکه بارقه‌هایی از این سبک در داستان‌ها وجود دارد، بهتر است بگوییم سبک ساعدی ترکیبی از ریالیسم، سورریالیسم و سمبلیسم است.

اگر تکنیک «در هم آمیختن ذهن و واقعیت» را مبنای خوانش داستان« پادگان خاکستری» قرار دهیم. می توان نشانه ای مدرنیسم را هم در این اثر جستجو کرد.

  1. موقعیت

داستان «پادگان خاکستری» یک موقعیت است. موقعیتی که توهّم راوی باعث شده یک واقعیت جدید در ذهن مخاطب بر انگیخته شود.

« یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که پادگان بزرگی پشت خانه ی ما پیدا شده. تعداد بی شمار چادرها مانند لکه های خاکستری در سرتاسر شن زار بزرگ پراکنده است.»

  1. تیپ نه شخصیت

  • تیپ جنسیتی (زن و مرد) ← تیپ من و زنم از پنجره ی کوچک بالای برج مراقب آنها بودیم…
  • تیپ جنسیتی (زن و مرد) ← از پنجره ی کوچک آویزان شدیم پایین، صدای مرد بلند قد را شنیدیم…
  • تیپ صنفی ( سرباز ) سربازان مانند سنگ‎ریزه ها در تمام بیست و چهار ساعت در بیرون پخش و ولو بودند…
  • تیپ صنفی ( سرباز ) سربازان مثل ذرات قهوه ای از بالای پنجره ها آرام ‎آرام می ‎ریختند پایین.
  1. پیوند موقعیت بیرون با ذهنیت

« … سالهای سال بود که ما از شلوغی دور بودیم. من و زنم در قلب کویر زندگی ساکتی داشتیم. شن زار بزرگ و کویر آرام تنها تماشاگاه‎ ما بود. اما پادگان، در همان روزی که پشت خانه‎ ی ما پیدا شد، وضع خانه‎ ی ما نیز عوض‎ شد، دیگر دیوار آهنی نیز نمی توانست حالت محرمیت خانهی ما را حفظ کند. …».

  1. تنهایی و گمگشتگی درونی انسان

« …. چند روز اول کامیون هایی از دوردست می آمدند و در افق می نشستند و بار خود را خالی می کردند. بعد مثل کلاغ به طرف نامعلومی پرواز می کردند. زنم هر وقت که بالا بودیم از وحشت و ناراحتی خود را به من می چسباند و وقتی اطمینانش میدادم که کاری به کار ما ندارند و کسی نمی تواند بفهمد که ما دو تا تنها در این برج فراموش شده هستیم و زندگی می کنیم ساکت میشد. …»

  1. لازمانی و لامکانی

«…. آفتاب کویر به زودی روی ساختمان ها پخش می شد، شن زار بزرگ‎ داغ می گشت، رنگ قرمز تیره‎ای از زمین بالا می‎آمد، کارها شروع می‎شد، راه رفتن، دویدن و ایستادن، با چه نظم و با چه خشونتی. بعد از مدت کوتاهی ما دیگر می ‎دانستیم‎ که در یک ساعت معینی در کدام یک از قاچ های پنجره آنها به چه کاری مشغولند…..»

  1. مدرنیسم مبارزه می کند

    ( مبارزه با دیکتاتوری و خفقان حاکمیت)

…. چادرها را بر چیدند و چند ساختمان از آجر سبز ساختند. سربازان مانند سنگ‎ریزه ‎ها در تمام بیست و چهار ساعت در بیرون پخش و ولو بودند. برای آنها ساختمانی لازم نبود. … »

« … صدای مرد بلند قد و لاغری را که از دور فرمان هایش را می‎ داد، ما چند بار سایه ی او را دیده بودیم ولی شب‎ ها صدایش همه ی کویر را پر می ‎کرد. برجی بود با یک حنجره و چه‎ نعره هایی. بعد زمان دیگری می رسید، صدای گام آنهایی را که شب ها تفنگ بدوش چرخ‎ می ‎زدند. آنهایی که به دو می ‎رفتند و به دو برمی گذشتند، صدای نفیر خواب ها، نفس ها، صدای جمع شدن عضلات، صدای گام های سنگین، صدای دویدن هایی که به جایی‎ نمی ‎رسید و همه جا پر بود از التهاب تمام نشدنی و دل هایی که بیهوده می تپید. دیوانه وار آمدند و برای خود حسرت کده‎ای ساختند که نمی توانستند بیرون بیایند و نفس بکشند… »

  1. تفرد و تنوع

« ….. قبل از هر کاری پله ها را بالا می رفتیم، جلو پنجره ی کوچک می نشستیم و همان جا شیر سرد را می خوردیم، سربازها جمع می ‎شدند و از هر چهار گوشه ی پنجره جلو می آمدند و از میله هایی که پنجره ی ما را قاچ قاچ کرده بود عبور می ‎کردند، دسته ی موزیک از پشت‎ یکی از ساختمان های آجری پیدا می‎شد….»

«…. همگی می آمدند در چهارگوش وسط پنجره می ایستادند و دیگران به فاصله ای دور دایره ای درست می ‎کردند، دسته ی موزیک شروع می ‎کرد و بعد صداش می‎ برید،…»

«…. مردی با صدای ضعیف چیزهایی می‎ گفت، دسته های سربازان، دوان‎ دوان فاصله می‎ گرفتند، سرودی یکنواخت و سرسام‎ آور از کف بیابان بالا می ‎آمد، زنم‎ سرش را از میله‎ های پنجره بیرون برده و گوش می‎ کرد و بعد خود را بالا می‎ کشید و به من‎ تکیه می داد و هر روز که می‎ گذشت زنم به هنگام صبح عقیده پیدا می‎ کرد…»

  1. راوی مخاطب را از ظاهر به باطن می برد

« … زنم با چشمان از حدقه درآمده آنها را تماشا می‎ کرد. زنم به من می‎ گفت که‎ که در بدن تک ‎تک آنها فنری است که آنها را مثل عروسک می‎ جنباند…»

« …. چشمانش سرخ می ‎شد، سرش گیج می‎ رفت، سرش را به میله ‎ها تکیه می ‎داد اما نگاهش را از کویر نمی ‎گرفت. می‎ رفتم از پایین پله‎ ها صدایش می ‎زدم، می ‎دیدم در بالا مثل کلاغی پشت پنجره نشسته و انگشتش را به لب‎ گرفته، اما حاضر نبود پایین بیاید،…»

  1. تشخص صفات

« … آفتاب وسط آسمان شعله‎ی قرمزی روی شن‎ ها پخش‎ می‎ کرد. توی آفتاب ده‎ ها، صدها چراغ روشن کرده بودند. نور چراغ‎ ها دیده نمی ‎شد، دود نامریی بیرون می‎ دادند، تفنگ ها را روی چراغ گرفته بودند و من و زنم کلاغ‎ پرها را می دیدیم….»

« …. من و زنم، از پنجره ‎ی کوچک آویزان می‎ شدیم و احساس می‎ کردیم که کویر دارد زیر پای ما جان می ‎گیرد، نجواهایی‎ می‎شنیدیم، حرف می‎زدند، زمزمه‎هایی بود، آوازهای خفه که با اشتیاق تمام می‎ خواندند، صدای استخوانها، دل هایی که می ‎تپید، صدای آدم ها…»

«…. ما دیگر چیزی نمی ‎دیدیم. دیواری از شن جلو پنجره‎ ی ما ایستاده بود و دیوی پشت آن به خود می‎ پیچید و می ‎غرید. من و زنم همدیگر را بغل کرده بودیم و گوش می‎ کردیم. گوش می‎ کردیم و من احساس می ‎کردم که….»

« … سربازان مثل ذرات قهوه ‎ای از بالای پنجره‎ ها آرام ‎آرام می ‎ریختند پایین. در این موقع بود که یک دفعه و ناگهانی اژدهای قرمز غروب دهانش را باز کرد و من و زنم با سرعت پنجره را بستیم و نشستیم پشت آن….»

« …. خیلی واضح می‎ دیدیم که هر لحظه مار بزرگ، بزرگتر و بزرگتر می ‎شد، شکمش برآمده ‎تر می ‎گشت. در این اثنا مرد بلند قد از… »

  1. به هم ریختن قرار دادها

« … یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که پادگان بزرگی پشت خانه‎ ی ما پیدا شده….»

« … کسی نمی ‎تواند بفهمد که ما دو تا تنها در این برج فراموش شده هستیم و زندگی می ‎کنیم…».

« … کلاغ پرها مانند حاشیه ‎ای همیشه دور پنجره‎ ی ما می‎ دویدند…»

« … غیر از ما دو نفر کسی نمی‎ دانست که چه اتفاقی در حال تکوین و وقوع است. …»

  1. تکثیر صدا – قهرمان نداریم نگاه داریم

«… سربازان مانند سنگ‎ریزه‎ ها در تمام بیست و چهار ساعت در بیرون پخش و ولو بودند. برای آنها ساختمانی لازم نبود. … »

«… سرش را به میله‎ ها تکیه می‎ داد اما نگاهش را از کویر نمی گرفت….»

« … دود غلیظی از ساختمان ها بلند می ‎شد، از بین دود بوته های تفنگ را می دیدیم و بوی غذا را می شنیدیم‎ و بوته ‎های تفنگ می ‎خزید و رشد می ‎کرد…»

  1. در تردید ها و کشمکش هایش قطعیت دارد.

«…..صدای نفیر خواب ها، نفس ها، صدای جمع شدن عضلات، صدای گام ‎های سنگین، صدای دویدن ‎هایی که به جایی‎ نمی ‎رسید و همه جا پر بود از التهاب تمام نشدنی و دل هایی که بیهوده می‎ تپید. دیوانه ‎وار آمدند و برای خود حسرت کده‎ای ساختند که نمی ‎توانستند بیرون بیایند و نفس بکشند…».

 

برگزیده از مجموعه داستان « آشفته حالان بیدار بخت» غلامحسین ساعدی (یادداشتی بر داستان پادگان خاکستری) – دوره مدرنیسم دکتر علی اکبر ترابیان
تهیه و تنظیم : رضا خوشه بست

خردادماه1401

 

دیدگاهتان را بنویسید