خارج قسمت زندگی

دو روز از عروسی لیلا گذشته بود که به خانه برگشتم. به هر چه نگاه می کردم بامن سر جنگ داشت. حتی در و دیوار خانه. پرده پشت پنجره را کنار زدم هوا تاریک تاریک بود. اشک در چشمانم جمع شده بود. می خواستم بیرون را بهتر ببینم. صورت را به شیشه چسباندم سردی شیشه، نوک بینی ام را سوزاند. عقده ام ترکید زدم زیر گریه.

شمعک بخاری روشن نشد که نشد. خزیدم زیر پتو. سردی پتو تنم را نیش می زد. پتو را گاز می زدم که صدایم را کسی نشنود. هرچند که دیگر لیلا نبود که از درز در هق هق گریه ام را ببیند. چشمم به قاب عکسی افتاد که در گوشه ی آن، لیلا و مریم دست به دست هم داده بودند و با من خداحافظی می کردند.

بغض گلویم را گرفته بود. سکوت امشب سنگین تر از شبی بود که مریم را به خاک سپردیم. آن شب حداقل لیلا را در بغل می فشردم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. مادری بود که نوازشم کند. امشب دیگر نه مادری بود و نه لیلایی.

با مادرم در خیلی چیزها مشترک بودیم، قد، قواره، مو، چشم. فقط سنش از من زیادتر بود. در یک چیز خیلی شبیه هم بودیم هر دو در جوانی بیوه شده بودیم. او فقط یک دختر حاجت مرادی مثل من داشت که به زور نذر و نیاز از امام رضا (ع) طلبیده بود  و من یک دو قلوی حاجت مرادی.  نمی دانم دردهای او بیشتر بود یا من.

دوباره پشت پنجره رفتم. ذرات برف به آرامی پشت سر هم روی زمین می نشست. بیرون هم سرد، خانه سردتر. بخار نفس هایم بر پنجره می نشست. وقتی به خود آمدم معادله x2+3×0=-4x را روی شیشه پنجره نوشته بودم.

درس جبر واقعا جبر است اختیاری نیست. حال و هوای مدرسه تنهایم نمی­گذاشت. نمی دانم چرا؟ صدای پچ پچ دانش آموزان ته کلاس و ته مانده صدای دبیر ادبیات هنوز در گوشم بود که می خواند:

« یادم آمد، هان،

داشتم می گفتم، آن شب نیز

سورَت1 سرمای دی بیداد ها می کرد.

و چه سرمایی، چه سرمایی!

باد برف  و سوز وحشتناک.

لیک خوشبختانه آخر سر پناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد همچون ترس »2

برگشتم به عقب تابلو آینه کاری شده، یا علی بن موسی الرضا، تلفن نارنجی رنگ کنار آکواریوم، ماهی های آنجل، پمپ اکسیژن، تقویم آژانس رهایی با اشتراک شماره هشــت توی چشمم بود.

تنها که می شدم دلم هوای زیارت می کرد. از خانه تا حرم راهی نبود. کار هرروزم که نه! بیشتر روزهایم، صبح زود به زیارت آقا امام رضا (ع) می رفتم.

راننده آژانس میدان عدالت را به سمت حرم مطهر امام رضا (ع) دور زد. جلاجل لامپ های مغازه، خلوت شب و خیابان. حرم آقا و گل دسته هایش توی چشم بود.

با صدای آژیر آمبولانس خاطرات تصادف مریم و ضربه مغزی او در ذهنم افتاد. چه شب سختی بود تا صبح، بیمارستان امدادی، بخش سوانح. دکترها جوابش کردند. نذر کردم به پابوس آقا آمدم دخیل شدم پارچه سبز بستم، گریه و زاری کردم. فایده ای نداشت آقا واسطه نشد که نشد. خدا بچه ام را گرفت. یه جورایی با آقا قهر بودم. یاد مریم و مرگش، حس زیارت را ازم گرفت.

– آقای راننده از همین جا دور بزن.

راننده آینه وسط را کمی چرخاند، با چشم های هیز و سبیل های دسته دوچرخه ای اش. به چشم های من زل زد.

همیشه تسبیح قرمز دانه درشتی می چرخاند، با لنگ ماشینش گاهی کفش های قیصری اش را تمیز  می کرد. بیشتر مواقع سرویس مدرسه و بازارم بود.

– چی شده آبجی!؟

چیزی نگفتم. نگاهش عمیق تر و عمیق تر می شد. از عروسی لیلا و بی کس و کار شدنم خبر داشت. قبلا باهش درد و دل می کردم. چیزهایی بهش گفته بودم. چند بار غیر مستقیم پیشنهاد صیغه داده بود.

از نیمه شب گذشته بود. ساعت 00:40 دقیقه ی بامداد به خانه رسیدم. تیک تاک ساعت آزارم می داد. انگار شب درازتر و درازتر می شد. دوباره سراغ بخاری رفتم. باز هم روشن نشد.

هوا که سرد می شد، آقا کامبیز، شوهر مهلا خانم، همسایه طبقه بالا هر وقت بخاری های خودشون رو نصب می کرد. بخاری ما را هم نصب می کرد. کلا دست به آچار بود.

خیلی سردم شده بود. طاقت سرما نداشتم. چند بار تا پشت در خانه مهلا خانم رفتم، اما نصفه شبی روم نمی شد در بزنم. برگشتم. یقه پالتویم را دادم بالا. عقلم به جایی نمی رسید. تشنه بودم. سراغ اجاق گاز رفتم زیرکتری را روشن کردم. صندلی را گذاشتم و نشستم نزدیک اجاق. پناه بردم به شعله اجاق گاز. خسته بودم، چرت می زدم فقط همین را فهمیدم که سرم به چیزی خورد. کتری چپ شد. شانس آوردم خیلی نسوختم گاز خاموش شده بود. لباس هایم خیس شده بود. می لرزیدم.

دل به دریا زدم رفتم سراغ آقا کامبیز. همیشه از صدای گوش خراش زنگ خانه اش می نالید. با انگشت چند تقه زدم. خبری نشد. دوباره برگشتم خانه. درب خانه بسته شده بود کلید هم نداشتم. دستگیره در هم یکطرفه بود. پله ها را چندین بار بالا و پایین رفتم. لباس هایم خیس بود خیلی سردم شده بود. دوباره در زدم خبری نشد. این بار زنگ خانه را زدم. صدای گرفته ای شنیدم.

–  کیه نصفه شبی؟

مانتو شلوارم خیس خیس بود. صدام و دستام می لرزید.

–  آقا کامبیز! منم همسایتون .

درب را باز کرد شلوارک و یک لباس رکابی تنش بود. چشمش به من افتاد در را کمی بست و گفت:

– ببخشید همسایه! مهلا خانم خانه نیستند.

حسابی خجالت زده شدم. مِن مِن کنان گفتم:

– بـ بـ بـ بـ بخشید. این بخاریمون روشن نمیشه. میشه …

تازه از درب بسته شده فراموش کرده بودم.

شلوار کردی پوشیده بود و یک اور کت چرمی رنگ و رو رفته ای رو سرش انداخته بود. چندتا آچار و پیچ گوشتی تو دستش بود.

پشت در منتظر بودم وقتی آمد فهمید چی به چیه! دستگیره درب را باز کرد. با انبردست کمی دستکاری کرد درب باز شد. سرگرم تعمیر بخاری شد. یک دفعه سرش را بالا گرفت گفت:

– راستی لیلا خانم هم رفت خانه بخت؟ چرا یه شهرستان نزدیک شوهر ندادید؟ کاش مهلای من هم مثل شما یک خانم بود و دل خوشی از من داشت و دل به زندگی می داد و در دری نبود.

زیر چشمی همه جا را انداز ورانداز می کرد.  به بخاری خیلی ور رفت درست نشد. گفت:

– صبح باید برایش وسیله بگیرم. اگر دوست دارید می توانید بیایید خانه ما.

تنم می لرزید. یک زن تنها، یک مرد تنها، از یک طرف هم سرما. گفتم صبح می بینمتان.

لباس هایم را عوض کردم. زمین و زمان را لعنت می کردم. مخصوصا مادرم. آخه مادر جون ارث بهتری از بیوگی نداشتی. تو که شوهرت مرد یه چیزی!  من چی که شوهرم، ولم کرد و رفت.

تق تقی از پشت درب به گوش رسید. خیلی ترسیدم نصف شب، تنها، کی می تواند باشد!؟

از چشمی در نگاه کردم. آقا کامبیز بود. ترسم کمتر که شد، درب را کمی باز کردم.

یک دفعه و بدون مقدمه گفت:

 – ببخشید شمایم  تنهایید. منم تنهایم، می تونی شب رو با من  راحت باشی!؟

درب را با شدت بستم.زدم زیر گریه. دیوانه ­وار دور خودم می­چرخیدم.

 دوباره چشمم افتاد به تابلو آینه کاری شده، یا علی بن موسی الرضا، تلفن نارنجی رنگ کنار آکواریوم، ماهی های آنجل، پمپ اکسیژن، تقویم آژانس رهایی با اشتراک شماره هشــت.

 انگشتام حس چرخوندن شماره­ گیر تلفن را نداشتند. با انگشت، آخرین شماره رو گرفتم. خرخر چرخ دنده ­های شماره ­گیر، بوق­ های ممتد و بدون جواب تلفن روی اعصابم بود.

– الوو! آژانس رهایی؟ …

این بار گلدسته­ های حرم جلوه­ای دیگر داشت.

به ضریح چسباندم خودم را…

گرم گرم شده بودم، پنجه در مشبک­ های ضریح مطهر انداخته بودم. با دلم می گفتم که  اگر خودم را بر دردهایم تقسیم کنم، باقی­مانده آن، تنهایی میشه. آیا خارج قسمتش خدا خواهد بود … .

« یادم آمد، هان،

داشتم می گفتم، آن شب نیز

سورَت1 سرمای دی بیداد ها می کرد.

و چه سرمایی، چه سرمایی!

باد برف  و سوز وحشتناک.

لیک خوشبختانه آخر سر پناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد همچون ترس »2

رضا خوشه بست –  دیماه 96

  1. تیزی، تندی
  2. مهدی اخوان ثالث

نقد داستان خارج قسمت زندگی

حاشیه

نقد داستان خارج قسمت زندگی رضا خوشه بست – علیرضا جمشیدی

یادداشتی بر خارج قسمت زندگی

نوشته رضا خوشه بست

بعنوان یک موجود مذکر وقتی خواندن داستان خارج قسمت زندگی را تمام می کنی شاید از خودت سوال کنی که چرا مرد آفریده شدی، دقیقا به حس شخصیت اصلی داستان می رسی، او هم بیزار است از اینکه  چرا سرنوشتش به زن بودن و بیوه بودن رقم خورده است، قبول دارم در شهر مذهبی مشهد، صیغه شدن زنان بیوه مسئله ای است جدی و قابل طرح و نه البته سوژه ای جدید برای روایت داستانی، اما این روایت تنها دو تیپ مرد دارد و اتفاقا!! هر دو هیز و نابکار اند، برای همین در هضم مردانه آن دچار ثقل سرد می شوی، روزگاری داستان های زن ستیز را نمی توانستیم تحمل کنیم و حالا باید پای داستان های مرد ستیز بنشینم و حرص بخوریم که به کجا داریم می رویم،
داستان تا نیمه روایت خیلی خوب و با احساس جلو می رود، حس و حال تنهایی زن زیبا و منطقی توصیف می شود و خواننده‌ شیفته آثار هنری را دچار شوقی می کند که قرار است به کشف ها و چالش هایی بین واقعیت و احساس و هویت زنانه و تنهایی، و مرگ، و توسل و چه و چه نائل شود، اما از نیمه داستان به بعد وارد فضایی از فیلم فارسی می شوی که فقط یک فردین را کم دارد که از راه برسد و بساط آچار انبر دست آقا کامبیز رکابی پوش را بهم بزند و جمع کند و بزند زیر میز کافه، فروزان قصه هم، راوی داستان است، لابد بهمن مفید باید نقش آقا کامبیز را بازی کند و یکی دیگر از بازیگران لمپن سیاهی لشگری هم نقش راننده آژانس که معلوم نیست چرا کفش های قیصر غیرتی را پای او می بینیم، به نظرم اگر ماجرای هیزچشمی راننده آژانس کلا حذف شود نه تنها تغییری در پیام داستان رخ نمی دهد بلکه مرد ستیزی روایت را از بین می برد و روحیه ی برگ گلی اجناس مذکر خواننده را تلطیف می کند.

در جایی از داستان از یک طرف راننده آژانس را یار و ندیم زن می بینی و کسی است که زن با او درددل های زیادی داشته است و اما  متوجه نمی شوی که چرا زن بجای بردن اسمش، او را بعنوان مردی غریبه، آقای راننده خطاب می کند و راننده هم او را آبجی، و اصولا در این نیمه شب، زن با مردی که قبلا به او پیشنهاد صیغه داده بوده، تنها داخل ماشین چه می کند؟؟

صحنه سازی های درخواست زن از کامبیز برای آمدن به خانه برای تعمیر بخاری خوب روایت شده، فضا پردازی داخل خانه و استفاده از نمادهایی مثل آکواریم و تابلوی آیینه کاری امام رضا و تلفن… برای نشان دادن شخصیت احساسی و شاید مذهبی زن خوب در آمده است،

داستان در دو جا دچار ماجرایی مصنوعی و اتفاقی می شود، یکبار که “اتفاقا” در خانه زن بسته می شود و زن در راهرو گیر می افتد و بار دیگر “اتفاقا” آن شب مهلا خانم همسر آقا کامبیز در خانه نیست و ددر تشریف برده اند، یعنی بطور تصادفی همه چی مهیا می شود برای شکل گیری یک واقعه مهیج، از آن مهیج هایی که تماشاگر فیلم فارسی با چشم های تشنه دیدن یک هم آغوشی و درگیری جنسی به پرده سینما زل زده نگه داشته می شود،

البته سرد بودن خانه فضا را برای نشان دادن نیاز زن به گرمی نوعی احساس حمایتگرانه خیلی خوب نشان می دهد،

داستان در فراز آخر، همانند فراز اولش دچار نوعی کشش و حرفی برای گفتن می شود، اما این حرف فقط در سطح می ماند، فرار از هم آغوشی فیزیکی با مردی هیز و رفتن به سمت هم آغوشی با ضریح فلزی و گرم حرم، این فرار خوب است و حال خوبی به خواننده می دهد اما این فرار یا جایگزینی در سطح مانده است، چرا که این فرار می توانست از یک بی حمایتی روانی یا سرخوردگی عاطفی به سمت حمایتی معنوی شکل بگیرد، و نه فقط از لمس فیزیکی مردی نابکار به سمت لمس پنجره های فلزی، این جایگزینی چه معنایی را پیام می دهد، آیا لمس پنجره بارگاه مذهبی می تواند پاسخگوی نیاز اروتیک یا برانگیختگی جنسی یک زن باشد؟؟!! و طرح این سوال که همه آنانکه که خودشان را به این پنجره مطلا می چسبانند دنبال ارضا چه نیازی از نیازهای خود هستند؟؟

در خاتمه داستان می تواند با مکث بیشتر در توصیف تیپ ها و شخصیت اصلی داستان و گره افکنی های بیشتر بر پیکره روایت، در ویرایش ها و پرداخت نهایی نویسنده، بعنوان کاری مانا و تاثیر گذار خود را به اثبات برساند.

با احترام / علیرضا جمشیدی
هفتم آذر ماه هزار و چهارصد و یک

حاشیه

نقد داستان خارج قسمت زندگی رضا خوشه بست – مهدی نوروزی

یادداشتی بر داستان « خارج قسمت زندگی»

نوشته رضا خوشه بست

داستان خارج قسمت زندگی را خواندم.
داستان زنی تنها بود که با ازدواج دخترش حالا بیشتر احساس تنهایی می کرد. انگار غیر از لیلا دختری دیگر هم به نام مریم داشته و او مدت ها پیش فوت کرده است. و در آن روز ها به همراه مادرش زندگی می کرده، حالا در یک شب سرد زمستانی او در موقعیتی قرار دارد که گویای درون او است.

به نظر من نویسنده موقعیت خوبی برای نشان دادن حال درونی راوی ایجاد کرده است و همین نقطه قوت داستان است. زنی تنها در یک شب برفی، قرار است اولین شبی که دخترش لیلا در کنارش نیست را به صبح برساند. به نظرم فضا سازی داستان بسیار به معنادهی داستان کمک کرده است.

سرمای زمستان و زنی که به دنبال مقداری گرماست.

بخاری خانه روشن نمی شود و شعله ی اجاق گاز و ریختن آب کتری بر روی لباسش هم او را سردتر از قبل می کند.

داستان استعاره های بامعنا و خوبی داشت. فکر می کنم استعاره ها در داستان خوب جا افتاده است، بخاری، شمعک بخاری، اشتراک شماره هشت، در بسته شده، معادلات ریاضی، ارث به جا مانده از مادر، برف و … همگی می توانند معنایی داشته باشند.

داستان بار احساسی خوبی داشت و من را با راوی همراه کرد، شعر پر احساس اخوان هم به خوبی و به جا در متن استفاده شده بود و به بار احساسی بسیار کمک کرده بود.

داستان با همان شعر به پایان رسید و با توجه به اینکه قبل از آن راوی به حرم امام رضا ع رفته است و در آنجا احساس گرما می کند ، شعر معنا و مفهوم جدیدی گرفته و پایانه را قوی کرده است.

به نظر من خارج قسمت زندگی داستانی خوب و پر احساس بود . فقط در دو قسمت نویسنده به صورت مستقیم به انتقال صفت پرداخته بودند،

در ابتدای داستان راوی می گوید اشک در چشمانم حلقه زده بود، و در اواسط داستان هم راوی می گوید راننده با چشم های هیز داشت من را نگاه می کرد.

درست است که راوی اول شخص است و می تواند گاهی احساس خود را بیان کند اما من فکر می کنم باز هم بهتر است، حال غم آلود زن در ابتدای داستان و نگاه هیز آن مرد در اواسط داستان را خود خواننده باید کشف کند. فکر می کنم این مستقیم گویی ها راوی را در متن بیش از حد پررنگ می کند.

من از خارج قسمت زندگی لذت بردم و از نویسنده ، جناب آقای خوشه بست سپاسگزارم که داستان زیبایشان را به اشتراک گذاشتند.

نوروزی – آذرماه 1401

حاشیه

نقد داستان خارج قسمت زندگی رضا خوشه بست – نازنین صابری بهداد

خدا قوت خدمت نویسنده ی محترم، جناب آقای خوشه بست

نام داستان دلنشین و متناسب بود.

سرما در کنار تنهایی فضای خوب و قابل درکی رو برای مخاطب ایجاد کرده بود.

جمله ی عقده اش ترکید برام ملموس نبود، به نظر آمد شاید بغضش ترکید بهتر باشد.

داستان از پشت در خانه ی مهلا شتاب زده و اتفاقی پیش می رود. اینکه مهلا نیست، کامبیز شروع به درد دل می‌کند، پیشنهاد باهم بودن می دهد و در آخر تغییر ۱۸۰ درجه ای شخصیت اصلی برای رفتن به حرم. روابط علت و معلولی ضعیف است و خواننده را راضی نمی‌کند.
اینکه در نگفتن اسم شخصیت اصلی تعمدی بوده یا نه متوجه نشدم.

در آخر گرمای حرم امام رضا دلچسب بود.

خدا قوت و پایدار باشید.

نازنین صابری بهداد

دیدگاهتان را بنویسید