
داستان کارگاه آفرینش خدا اثر مجتبی جعفری
“کارگاه آفرینش خدا“
دالاهو ،
بابایادگار،
شیخان،
سلطان سهاک ،
سلطان اسحاق،
فصل اول ؛
درختان توت شانه به شانه هم ایستاده اند و پشتشان به کوه هایی گرم است که زیر بار شانه های آدم دوام نمی آورند ، و بیشترشان پشت قامت درخت ها گم شده اند .درخت هایی که ریشه شان پای سنگی کوه است و شاخه هایشان اسمان را سبز کرده است و لکه های سفید ، ابر معلوم نیست ابرند یا دانه های بزرگ درده درده توت ، دانه هایی که اگر به دست نسیم چیده شوند ، شکرباران می شود زمین ، شکری که گاه توی کلام آدم گل می کند ، شکری که انگار توی خشت زبان جا گرفته است وقت خلق . دامنه کوه سرخ است ، اتش و خاکستری که هنوز سرد نشده است شاید . بوی دالاهو ، بوی شیخان که می پیچد توی جاده اصلی ، زمزمه ساز روی همه زندگی آدم می نشیند . توی یک فاصله ای حتی اگر ایستاده باشی یا ترمز زده باشی کنار جاده ، آوای ساز از لابه لای دانه های سیاه آسفالت کف خیابان و جاده به رقص بیرون می اید و نرم نرم سرپنجه ات را می نوازد و انگشت های دست هایت را قلاب می کند و بی انکه بدانی چرا و کجا ، می روی و نرم نرم جای می گیری توی مقام ها ، به خودت که بیایی زخمه پرده پنجم بدرقه پرت کرده ، ریه هایت را حتی ، دمت سر پنجه راست است و چپ ، ریز . درختان توت ، سایه شاخه هایشان را همراه ات می کنند تا سبزی آسمان دالاهو گم نشود بالای سرت ، آفتاب می تابد از لابه لای تک و توک درده های ارغوانی توت ، مطبوع ترین حس را جسمت فهم می کند ، آنچه که هنوز به کلامش نرسیده ای ، قدم به قدم ، شاخه های عاشقی را می بینی که تنِ بورِش توت ها را به آغوش کشیده اند ، توت هایی که تا کمی مانده به زمین ، پایین امده اند ، تا هر درده شان را با دو دست بچینی و گاز بزنی ، از شهدشان ، لبت شکرک بزند و کلامت گاهی ، مثل سعدی و حافظ شاید ، و گاه شاخه ای استخوان دار ، که جای دل را توی خود باز کرده، گود می افتد ، و شاخه های نازک تر ، توی گره های شاخه پرده پرده می شوند و تنبور می شود این شاخه و نسیم می نوازد این تارها را به سرپنجه جوانه هایش ، تا چشم کار می کند ، درختان توت استخوان دار ایستاده اند لابه لای ، یاس های شیری رنگ و لاجوردی و فسفری ؛
فصل رقص ؛
نگاهم هر لحظه به طرفی پرت می شود که جوانه ای هنگام باز شدن ، سر پنجه به شاخه های نازک می زند ، بیدهای مجنون می رقصند و انگار آدم های مجنون موهایشان این طرف و ان طرف روی شانه شان جابجا می شود موهای شانه کرده و لخت ریخته روی شانه ها ، هرز گاهی حجم این نوا سرریزم می شود و پاهایم پیش تر و بیشتر از خودم جلو جلو می رود و تن می ماند که روی سبزی ساقه های نازک و نوباوه علف های نوبر بنشیند یا نه ، که خیال تنه بریده درختی پیر ، جابجا می شود و جا باز می کند که لحظه ای زیر آفتاب مخملی غروب تکیه بدهم به پوست زمخت با تجربه اش که ، زیر بغل سردی و گرمی زندگی را بارها و بارها گرفته و دانسته باید درخت باشد و درخت ، گاهی بسوزد و بسوزاند و گاهی آشیانه ، گاهی گرم کند و گاهی عصا باشد و گاهی خوش تراش ؛پاهایم برگشته اند که همراهی ام کنند و کاش می شد همه جا را با پا رفت ، قدم گذاشت و با کف پا زمین ها را لمس کرد ، برهوت حیرت یا بستر جریان عشق را ؛
میان موج شاخه های شانه کرده بید مجنون ، سیاهی موهای تا کمر رسیده ای برق می زند ، و نیم رخ قامتی فیروزه ای رنگ ، بین یاس های شیری و فسفری و لاجوردی ، نگاه آدم را دنبال خودش می کشد ، نگاهی پابرهنه که روی سنگ ها و مخمل پرزهای کوتاه علف های کمر باریک می رود ، گاه می دود ، تنبور تنبور ، شاخه های نازک ، سرپنجه جوانه می خورند ، مقام به مقام ، درختان بید می رقصند و قامت خوش تراش ، فیروزه ای ، نگاهم را می کشد پی عطر وجود و حضور و برق سیاه موهایش ، چنگ و دو لا چنگ حنجره اش ، سکوت ، گاه به گاه تنبورها را پر می کند ، ” یا پیر مدد ” … ؛

فصل آخر ؛
درده های توت ها افتاده اند ، سفیدی شان شره کرده است به تنم ، سرم ، صورتم ، نفس تنگ سینه ام ؛
موهای سر و صورت و دست و سینه ام ، رنگ برده اند به سفیدی ،و شهدش انگار مانده توی ریه ام ، که بیخ دمم را می زند و سرفه می کنم گاهی ؛
پاهایم ماندن را نمی فهمند ، دل احساسم یا حسم گود افتاده ، سال های هجر ، رنج ، زنگ زده اند ، به سیم سل ،
آهم شده است سرپنجه ، موزون یا نا موزون می خورد به سیم سل و حنجره ام در قفسه تنگ سینه ام فریاد می زند ، نجوا می کند ” یا پیر مدد ”
دست های بلورِ تن پیچیده در قبای فیروزه ای ، تنبور به دست ، نگاهم را نشانه گرفته ، یا انگار دنبال کرده نجوای سکوت فریاد درونم را که زیر درخت بید رقصان ، بهم می رسیم ، چشم سیاهش در چشم هم ، لب به لب هم چشم دوخته ، ” یا پیر مرد” ، سر پنجه ی کلام و نگاهش را روی سیم سل زنگ زده دل احساسم حس می کنم ، دلی که جز مشتی گل ترک خورده چیزی نمانده ، درخت ها جا باز می کنند به قاعده نشستن دو نفر ، یا یک نفر تنبور به دست ، می نشینم ، قامت فیروزه ای ، مثل تنبوری ، تن بوری ، روی پایم نشسته است و دست به شانه ام ، گردنم انداخته و دست گود کرده ام زیر سرش و اشک ها و لبخند هامان می نوازند ، ” یا پیر مدد ، یا پیر مدد ” …
فصل آفرینش ؛
تن گلی ام نشسته است روی تن بریده درخت ، تکیه داده به زمختی پوست پیر درخت ، نگاه می کند با چشم های بسته ی از همیشه بیناتر ، جای خالی ، پوست و استخوان پشت را ، خط های زبر پوست درخت پر کرده اند و انگار چفت شده ام توی درخت و رد ترک خشک پوست درخت توی پوستم کوک خورده است ، درخت توت با درده های ارغوانی بین دانه های سفید توت ؛
دختر زیبای فیروزه ای پوش ، تنبور به دست می نوازد و هر قدم که ظرافت قدم های خوش تراشش می رقصند ، مخمل فسفری سبزه های نوبر ، پرزپرز شال می شوند روی شانه های مقبول و خوش برآمده اش ؛ کفش های خاکی ام توی تعلق مانده اند و انگار توی شهد درده های پای درخت توت ریشه کرده اند ، پاهای برهنه ام ، چنگ وار می روند و با هر سرپنجه بلور دست های بور دختر ، یک قدم از زمین بر می دارم به سمت لاجوردی افق و سبزی آسمان ؛
نشسته ام و رفتنم را تماشا می کنم دست به دست و آرنج به قلاب آرنج زیبا روی فیروزه ای پوش ، برگی سایه بان نگاهم می شود ، تنبوری ام به دست زیبایی که نوبرانه می نوازدم ؛
راست راست ، ریز ریز ، چپ ، چنگ شده ام ، دست به سینه نشسته ام ، دولاچنگی شده ام ، راست ، ریز ، چپ ، نت شده ام انگار ، نشسته ام و خودم را می بینم ، نه می شنوم ، نوا شده ام ، آوا شده ام ، می رقصم و می رقصانم ، پا به پای فیروزه ای باکره ی احساس و عشق ، زلف به زلف ، برق نگاه و موی سیاه ، بید مجنون مستمع رقص سماع ؛
رفته ام و رفته ام ، پای رفتن را شهد کفش گیر هم شاید نتواند بنشاند سر جایی که جایش نیست ، نه تنم ، نه تن بورم ، نه تنبورم ، نه سیم سل زنگ زده و نه راست و نه ریز و نه چپ ، چنگ نه و نه چهار لا چنگ و نه حتی سکوت ،
” یا پیر مدد ” ،
مرا از زیبای تنبور نواز فیروزه ای پوش بپرسید که روح ام را تا خویش بدرقه کرد و روح پاش پاشم را در خویش جمع کرد ؛
” یا پیر مدد ”
اردیبهشت ۱۳۹۷- تمرین سبک سورئال

