مریم اسدی مهرداد دبیری نازنین صابری

 

هوالجمیل

شادی ، زیبایی است ؛

سیل شادی می آید و غم را از این خاک خواهد شست؛

شاد می آیند همراه سایه هایشان ، خورشید پشت شان هست و آفتاب همراه شان می آید، شادِ شادِ شاد؛

شادی و نشاط از وجودشان سرریز شده است بر سرپایی های سفید و آبی و یاسی شان ، لبریز شادی شان شده است رنگ بنفش و سرخ و آبی و فیروزه ای لباس و به تنشان نشسته است و شده بستر جوانه گل هایی کوچک همچون لبخندشان و نقش های که می خندند؛

شادی لبخند و نگاه شان در سراشیب روزگار غم را می برد؛

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
لبخندشان فریاد می زند ، چون خروش سیل:
“گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ “

مجتبی جعفری

باز شادی با ترانه ،با بازی های کودکانه

می کشد ما را به هر سو می برد ما را به خانه

قیل و قال کودکانه، عاری از د‌رد و رنج عامیانه

دست کوبان پایکوبان شاد و خندان، یاد باد آن روزگار بچه گانه

زود رفتی پر کشیدی از بام خانه ،

می‌شود بازگردی عاجزانه

تا شوم من بار دیگر کودکی، شاد و خندان، چست و چابک، بی‌ریا با صفای کودکانه،

بی غم و رنج زمانه

تا نبینم بیش از این رنج و درد عامیانه

اختلاس و دزدی و جور زمانه

تا نبینم جمله گرگان،  بنشسته بر مسند با لباس میشیانه

تا که باشم من، همان کودک شاد و خندان، در لباس بچه گانه

مریم اسدی

-بچه ها این دفعه هرکی از شادی جلو بزنه جایزه داره.
-نخیرم هیچکی نمیتونه از شادی جلو بزنه، من دیگه مسابقه نمی‌دم خسته شدم.
-باشه بابا من دیگه جلو نمی‌زنم یه بار دیگه با هم دیگه تا آخر باغ بدویم.
– پس شادی قول دادی ها! تا آخرش همه با هم باشیم، جلو نزنی باز.
– باشه،اگه تند بدویین جلو نمی‌زنم. یک، دو، سه، بدوییییین… .

مهرداد دبیری

وقتی گفتم شروع به دویدن کنید:

یک…دو…سه!

نه نشد، برگردین و دوباره از کنار اون ستون بخندین و بیاین ، بخندین! باشه؟

یک..دو..سه! حالا…

نه،بازم نشد، خسته نشدین که بچه‌ها !باید بزرگ بخندین، بزرگ و صدادار! من باید سفیدی دندون‌هاتون رو ببینم

خوب ،یک..دو..سه…

کات!

نشد بچه‌ها، آخه موضوع ما شادی هست، خانم رضوی زاده گفتند؛ باید شاد بنویسیم.

با این خنده‌های کوچولو و اون لبخند کج که نمی‌شه! شادی اینطوری دیده نمی‌شه ! ما هم تا نبینیمش نمی‌تونیم بنویسیمش.

اصلا بیاین یک کاری بکنیم. اول برید عقب، عقب تر، بازهم عقب تر !

فکر کنید، رفتید باغ عمو یدالله که پر از سیب‌های سرخ و آبدار هست، یکی یکی با دست میوه‌ها را می‌چینید و نفس‌تان را ها می کنید روی سرخی اش و در چین های دامنتان برق می اندازید بر تازه‌گی‌اش. و گاز می زنید بی هوا، یک گاز جانانه! و ذره‌ای از پوستش می پرد توی گلو، سرفه می‌افتید و یکی از شما با دستِ  نشُسته‌اش می‌کوبد پشت آن یکی و با دهان پر از سیب می‌گوید درست است سیب های این باغ مجانی اس، و سیب را گاز باید زد با پوست! ولی مواظب باش خودت را خفه نکنی! و بعد همگی خنده‌تان می‌گیرد و آی می خندین، آی می خندین

آره بخندین، این خیلی خوبه حالا همینطوری بدوین به سمت من، زود باشین …

سمانه حسینی

ببین این تویی. ببین چقدر قشنگ می خندی. هنوز که هنوزه صدای خنده های ریزت، توی گوشمه. این یکی اگه گفتی کیه؟ جوری نگاه نکن انگار نمیدونی. نزدیک عید بود از مدرسه زده بودیم بیرون. قراربود تو شکوفه پیدا کنی. هرچی گفتم بابا هنوز زمستونه.شکوفه کجا بود! بلند بلند خندیدی که: حالا میبینیم. بدو بدو رفتی طرف دیوار با یه خیز گنده مث گربه پریدی بالا دیوار. داد زدی: ایناهاش گیلاس ها شکوفه داده باور نداری. بیا خودت ببین. اما… ای بابا ولش کن. یادت آمد این یکی کیه! ببین چه قشنگ میخنده؟ دندانهای سفیدش برق میزنه مث جرقه های فندک. گفتم فندک یادم آمد همیشه دلت میخواست فندک آقای باغبون رو ورداری و گم کنی. یهو از بالای دیوار داد زدی. بچه ها فندک آقای باغبون افتاده اینجا زیر درخت. بعدش یهو غیب شدی. نفهمیدم چی شد بالاخره فندک رو دیدی یا نه. بسکه دختر فضول بودی. حالا مجبوری همین جور بی حرکت بیفتی اینجا. راستی فندک چی شد؟

نجمه مولوی

 

آخ جووون… کرونا تموم شد… بریم تو رودخونه آب بازی.. از درختای سیب و زردآلو بالا بریم، با آلبالو گوشواره درست کنیم و بلند بلند بخندیم… خداکنه مسافرا زودتر بیان، تا ما بتونیم کنار جاده میوه هامونو بفروشیمو، با مدرسه کیف نو بخریم… بدو…

نازنین صابری

م

دیدگاهتان را بنویسید