هما-رضوی-زاده-سبحان-هوشیار

عکس نوشت 31

تعجب نکن! خودم عکس گرفتم با همین موبایل. هر دوش دستهای خودمه.

 دست چپم و راستم.

باور کن! دستهات رو بذار کنار هم انگار بخوای خودتو بغل کنی، عکسش می شه این جوری، یکی سربالا یکی سرپایین.

اون روز صبح که از خواب پاشدم دیدم این جوری شدن. یکی پیر یکی جوون تر از خودم که بودم.

درمونده بودم خوابم یا بیدار. دست جوونو بردم بالا سرم، پنجره رو باز کردم بلکه هوایی بخوره به صورتم اگه خوابم بیدار شم.

 یه کلاغه قاررری کشید پرید هوا.

گربه هه بی خیال دهن دره کرد دوباره لوله شد کنج دیوار.

نه ابری ابری بود نه آفتابی آفتابی.

هم گرم بود هم سرد.

 وانت سماورسازی دور ورداشته بود از سرکوچه کم نمی آورد که لامصب از کلاغ، قال قال که بستنی های شب مونده ش رو قالب خلق الله کنه، یکی نبود اول صبحی هوار کنه سرش: “آخه یخ رو چه توفیری به اسباب آتیش و دود!”

یه باره قیل و قالی بلند شد از کوچه پشتی بود یا جلویی،

 صدا رفت و برگشت داشت نمی فهمیدم عروس میارن خونه بخت یا که نه جنازه می بردن بیرون؟

چشم نبینه گوش رواست که خطا کنه،

 بابام می گفت یا ننه م!

خواب بودم یا بیدار؟

 کلاغ بود یا گربه؟

 عروس بود یا مرده….

هما رضوی زاده

یک جوک:

خیلی زندگی و عمر کنی آخرش به من می رسی…

شادباش و دیرزی!

اما عاقبت رگ و استخوانت از سفیدی و زیبایی بدنت بیشتر به چشم خواهد آمد

سبحان هوشیار

عطر حرم

رضا با چشمان گود افتاده  اش داشت آسمان پشت پنجره بیمارستان را نگاه میکرد توی آینه کیفی مادر  به خودش زل زد دستی روی سر بی مویش کشید و لبخندی زد اگر مادر بزرگ زنده بود حتما می‌گفت بچه ام را چشم زدند.

مادر سرش را برگرداند اشک هایش را با گوشه چارقدش پاک کرد گلویش را صاف کرد و گفت  نیم ساعت دیگر سال تحویل است . چارقد سفیدش  را سرش کرده بود همانی که روزهای عید سرش میکرد عطرش در هوا پخش شده بود عطر حرم بود .با دستان لاغرش چادر رنگ و رو رفته را پس و پیش کرد لبخندی زد  وقتی لبخند میزد صورتش بیشتر چین و چروک بر می‌داشت و پلک هایش سنگین بود.  رضا جان ساعت دو نیم سال تحویل میشود یک سفره هفت سین کوچک پهن کردیم مثل پارسال بزرگ و قشنگ نیست  زینب  اصرار کرد و گرنه اصلا حال و حوصله نداشتم بچه است دیگر چکارش کنم ؟! 

کفتری پشت پنجره نیامده پر زد، یاد روزهایی افتاد که با قاسم هر دو به حرم می‌رفتند کفتر ها را سیر تماشا می‌کردند .گندم می‌ریختند و با کفتر ها عکس می‌گرفتند. یاد روزی که مادر بزرگ روی تخت بیمارستان هم  تسبیح سبز رنگش از دستش نمی افتاد.یاد روزی که برای سلامتی مادر بزرگ کفتر نذر کرده بود افتاد اما مادر بزرگ خوب نشد که هیچ و  مرد.و حالا خودش را روی تخت بیمارستان می دید اهی کشید و  اشک از گوشه چشمانش غلطید.

تخت کناری اش خالی شده بود ملحفه تخت ها را پرستار ها عوض کرده بودند بوی الکل توی اتاق پیچیده بود در اتاق نیمه باز بود  پرستار ها در رفت و آمد بودند.

مادر جلو آمد کیفش را باز کرد

راستی برایت یک هدیه آوردم می دانم خیلی دوستش داری .از کیف رنگ و رو رفته اش یک جعبه کوچکی در آورد  به سمت رضا دراز کرد .رضا جعبه را گرفت بویش همه جا پخش شده بود عطر حرم .همانی که خودش دو سال پیش برای مادر خریده بود و چند باری هم کش رفته بود .چشمانش را بست شیشه را چند بار بو کرد عطر را به سمت مادر گرفت نمیخواهمش. هر بویی که میفهمم حالم بد میشود  سرم ، چشمهایم درد میگیرد عذاب میکشم مادر .مال خودت .مادر ابروهایش در هم گره خورد این هدیه سال نو است بگیرش. بعد لب هایش را روی هم فشار داد  و گفت دیدی  داشت یادم می رفت قابلمه غذا سر چراغ است  چه می گویی بروم با بمانم؟ زینب که بچه است و علی هم حواسش به این چیزها نیست

سارا قهرمانی

ماتیلد عاشق یک احمق شده .

نه فکر نکن خودش اهل اروپاست یا عاشق یه جوون از پاریس شده، پارمیدای عزیزم خندم می گیره وقتی برات می نویسم. یه شوگر ددی پیدا کرده. دو روز با هم هستن و زندگی می کنن، چهار روز پیرمرد بیمارستان بستری هست. عکسی که می فرستم رو ببین. برام از بیمارستان شریعتی همون بیمارستان گنده و شیک چهار راه کارگر فرستاده. یه روز از صورتشون برام عکس می فرسته زیرش می نویسه آی لاو یو مامی. یه روز از دستاشون عکس می فرسته و می نویسه ما که باده ز دست یار می خوریم.

نمی دونم باهش چیکار کنم. گفتم بهت بگم شاید چاره ای، راه حلی پیدا کنی. دوستش همایون پسر فریبرز خان هنوز زنگ می زنه و می خوادش، موندم جوابش رو چی بدم. خانواده بفهمن آبرو ریزی می شه. این پیرمرد هم خوب بلده چیکار کنه، گفته خونه لواسون ماله عشقمه یعنی مریم احمق من که اسمشو اون پیری گذاشته ماتیلد. منم صدا می زنه هانی جون. دلم می خواد همین هانی که می گه رو تو صورتش تف کنم ولی چه کنم دختر خودم دنبالشو داره.

تو رو خدا قسم به دوستی چند ساله منو و مامانت. به خواهر گفتگی بین من و اون فکر کن ببین می تونی کاری بکنی این دختر ابله برگرده خونه. پشت پدرش توقبر می لرزه. شبی نیست خوابش رو نبینم با اخم بهم نگاه سوری چیکار می کنی با دختر من؟؟!!! جان تو دیگه از خوابیدن می ترسم. منتظر جوابت هستم دختر گلم

                                                خاله سوری بیچاره تو همون ننه مریم که تازگی شده ماتیلد

معصومه خزاعی

از دیروز که ریشه اش را پیوند زدند دستهای چروک و پیرش شروع به جوانه زدن کردند.

 سیده مرضیه جلالی

کویر بود. روخانه ای خشکیده، زمینی ترک خورده، طاقت می آورد و می سوخت، طاقت می آورد و میساخت، کویر بود، کویری که باران از او رو برگردانده، کویری که …، جنگل بوده شاید، جنگلی سرسبز، جنگلی سر به آسمان، جنگلی وحشی، جنگلی که به باران گفته دوستت دارم

آمنه جهاندوست

دیدگاهتان را بنویسید