سمانه حسینی نجمه مولوی نهاوندی

عکس نوشت 33

تو می‌گذری میدانم

چه من در خانه بمانم و چه نمانم!

چه بتوانم سرم را از درگاه بیرون بیاورم، چه تو سرم را با خودت ببری!

چه به دور کوه ها بچرخی و بالا بروی و چه آنقدر نزدیک که مجبور باشم به دیوار بچسبم و نفسم فرصت بخار شدن بر پنجره ات را هم نیابد!

تو می‌گذری و امید و آزاده و بقیه‌ی بچه‌های کوچه‌ی باریک‌مان که کودکانی دست و رو شسته یا نشسته‌اند، دنبال تو می‌دوند . آنها هنوز فکر می‌کنند، می توانند به گرد تو برسند.

تو می‌گذری میدانم، از بساط چیده‌ام، از فنجان‌های چینی ، کاسه‌های دور صورتی،

میوه‌های یکدست یا درهم از همه‌شان می‌گذری

هر بار فکر می‌کنم، یکی از داخلِ گذرهایت صدا می زند : کاسه‌ی چینی دستی چند؟

و من تا کاسه‌ام را پر از آه کنم و سربکشم، تو گذشته باشی.

راه  را برایت باز می‌کنم، سقف ها را کنار می‌زنم، بیا بگذر.

گذرت را تماشا می‌کنم و پاهایم را روی هم می‌اندازم .

وقتی می‌گذری همه می دانند که خورشید همان خورشید دیروز است و آب توی کاسه ها تکان نمی‌خورد، و زن خانه‌ی روبرو از همان جایی که تو گذشته ای می‌گذرد و وارد خانه‌‌اش می‌شود که نه در دارد نه پنجره و نه دیوار!

تو میگذری و او موهای دخترش را می‌بافد خیلی نزدیک به گذرت و باور دارد که درستش همین است .

و چقدر خوب است گاهی تو می‌گذری و باد می‌پیچد در خانه‌ام و در لباس‌هایم، در تنم در زیر پوستم و میفهمم که زنده هستم،

و گاهی جلو خورشید را می‌گیری در اینجاییکه دراز کشیدم در کنار خط گذرت و پشت پلکم، سایه‌ی آرامت می‌افتد، پاهایم را دراز می‌کنم و گذرت را نگاه می‌کنم.

و یکی از آن داخل مرا می بیند و می گوید کاسه‌ی دور صورتی سیری چند؟

ما گذرت را می‌بینیم

دخترم چشم‌هایش را می‌بندد، وقتی تو می‌گذری.

می‌خواهد صدای چرخیدن چرخ‌هایت را بهتر بشنود و نسیم خنک گذرت را، بر موهای رها شده بر شانه‌اش بفهمد . ولی من و پیرمردِ آنطرف بازار، که به اندازه‌ی گذر یک قطار باهم فاصله داریم چشم هایمان را گشاد می کنیم ، نمی خواهیم یک لحظه را از دست بدهیم ، شاید که این آخرین گذر باشد.

آن روز آن زن کلاه بر سر برایم دست تکان داد، او در تو نشسته بود و چه آرام لبخند می زد و با تو گذشت!

و من هر روز می آیم در هنگام گذرت، در کنار بساطم می ایستم پرده ها را کنار می‌زنم ، راه را برایت باز می‌کنم تا تو بگذری، و هر بار می‌گویم این چندمین گذر است؟؟

سمانه حسینی

کسی مینویسد: بگذاردرتنگنای عمرآرزوها دوچرخه باشند و دردها قطار. جایی همیشه ساکن دربیغوله های همیشه پرتنش. یکنفردیگرمینویسد.کاش حرکت دراختیار من بود تادوچرخه را رهامیکردم وبا ریتمی تند میرفتم تا رسیدن به آرزوها. بعد هردو به یکدیگر نگاه میکنند.با لبخند یکی میگوید.اول تو بخوان …

نجمه مولوی

ما پیروز شدیم؟
آنروز همگی به حرف های فیلسوف جوان که مصرانه استدلال میکرد که جهان بر منهج عدل استوار است،خندیده بودیم.
آفتاب تجدد بالاخره بر سرزمین تاریک ما تابید وارواح مرده وخسته ما را زنده کرد.
قطار خوشبختی به سرزمین ما رسید وگویا قرار بود جهان بر مدار عدالت بگردد!.
آری حق با فیلسوف جوان بود وما اشتباه کرده بودیم.
دست روزگار بر آن شده بود که کمر خسته مان راست شود وزخم های کهنه فقر ونابرابری التیام یابد .
به جای طی طریق از راه های مالرو اینبار با قطار خوشبختی،سریعتر به معادن طلا می رسیدیم،نه خسته وملول که قبراق وامیدوار…
عدالت قرار بود سایه گستر شود وخوشبختی روی خوشش را به ما مردمان نکبت زده نیز,نشان دهد.
“تجدد مانع اتلاف وقت میشود!”
درست بود حالا با ذخیره انرژی ای که رسیدن سریع قطار  به معادن،برایمان فراهم کرده بود،  ساعتهای متمادی کارمیکردیم,   اما امیدوار وپرتلاش.
اما کار بیشتر تبدیل شد به ارزش افزوده ای که جیب صاحبان ابزار وسرمایه را سریع تر از گذشته پر می کرد،ما شکست خورده بودیم.
عدالت اینبار هم به نفع صاحبان سرمایه تمام شد.
قطار خوشبختی برایمان جز تلخکامی چیزی به ارمغان نیاورده بود وبدن رنجورمان این بار خسته تر از همیشه دوباره غرق در یأس وناامیدی به انتظار مرگ نشست.
آری ما شکست خورده بودیم!

نهاوندی

چرا به زندگی سلامی دوباره نمیکنی ؟
چرا به دنبال تبدیل ناتوانی ها و رنج ها ی خودت به فرصت ها و توانمندی ها نیستی؟
مگر تو چیزی جدا از وجود منی، ذهن غبار گرفته خسته من گوش کن.
این بار با شنیدن صدای قطار بیشتر به لحظه ای که نفس می‌کشی اجازه حضور بده.
زندگی به زیباترین نحوی شادی را جایگزین جلوه‌های غم می کند.
باور کن یکبار برای همیشه به جای ماتم و اندوه به پیشواز مسافری که ممکن است همراه خودش نور بیاورد برو
و
به زندگی دوباره سلام کن

معصومه خزاعی

این اشیا غول پیکر از آهن و فولاد را عصر تکنولوژی می ساخته؟
خنده دارست!
یعنی من که پژوهشگر تاریخ بشر عصرتکنولوژی هستم می خندم به این که در سه هزار سال پیش، زندگی آدم آنقدر نکبت بار بوده باشد که برای حرکت دادن یک عده انسان بیایند خانه یک عده دیگر را از وسط دوشقه کنند!
شما هم ببینید و باور نکنید. مطالعات من نشان می دهد این تصویرها واقعیت نداشته و صرفا ساخته پرداخته ذهن او بوده که در مکانهایی به اسم شهرک های سینمایی طراحی می کرده؛ آن هم برای ایجاد تفریح و هیجان که ظاهرا به خودی خود نداشته و باید به کمک اسباب خارجی ایجادش می کرده که این هم از ناشناخته های ماست که آیا تکنولوژی نمی توانسته او را شاد و سرگرم کند؟ باید این طور هنرهای عجیب و غریب خلق می کرده؟
خانمها، اقایان!
قول می دهم مطالعات بعدی ام را به فلسفه هنر در حیات آنها اختصاص دهم.
اما مطالعات من می گوید این غول پیکر دراز بی سروته که نوشته اند اسمش قطار است، همان اژدهای اسطوره های انسان عصر کشف آتش است. خوب این مسلم است توهمات هر زمانی متناسب با امکاناتش باشد.
از آتش عصر کشف آتش، یک منجی بیرون می آمد به اسم اژدها، پس باید منجی عصر فولاد و آهن چیزی شبیه این باشد که در تصویر می بینید به اسم قطار!
من که با حرکت چشم می توانم از این جا که با شما حرف می زنم به آنی در هر جایی از زمین باشم که بخواهم، آن هم بی آن که مداخله ای در آمدوشد دیگران داشته باشم،  نباید بخندم به این تصاویر موهوم؟
من که هر وقت در هر جا که بخواهم خانه ای داشته باشم کافی ست به آنی روی زمین، توی هوا، زیر آب، تنها با حرکت سرانگشتم یک چاردیواری اختیار کنم در اطرافم، آن هم از هر طیفی از امواج، بی آن که مزاحمتی برای دیگری داشته باشم، باید باور کنم انسان می توانسته اینقدر بدبخت و نیازمند دیگری باشد که جان و تن اش تنیده باشد دیوار به دیوار دیگری؟
آن هم دیوارهایی از جنس چیزهایی سخت تر از روح و جسم اش؟
مطالعات من می گوید این تصویرها که بدست ما رسیده صرفا توهمات او بوده، چیزی از جنس همان هنر انسان ماقبل تاریخ که روی دیوار غارها می کشیده!
هرگز! هرگز زندگی انسان در هیچ جای تاریخ نمی توانسته تا این اندازه رقت بار بوده باشد. انسان نمی توانسته تا این اندازه ناآزاد بوده باشد! دربند و اسیر بوده باشد!
غیرممکن در این حد که حیوان هم نمی توانسته به همان اندازه که درخت نمی توانسته و هرچه که شما فکرش را بکنید!
خانمها، آقایان!مطالعات من نشان می دهد که….

هما رضوی زاده

بگذار بنویسم از قطاری که می رود و  نمیدانم کجای آن ایستاده ام!
گاهی خودم را ایستاده روی واگن قطار می بینم. موهایم در تندباد به رقص آمده و من سرخوش از این همه سرعت محو بازی موهایم با باد شده ام.
و گاهی بساط زندگی را در اغوش گرفتم و از سوت قطار فرار میکنم نزدیک می شود انقدر نزدیک که تندبادش سر انگشتانم را خراش می دهد شاید فقط یک دم مانده تا زیر ریل آن له شوم
کجای این قطار سهم من است!؟
انجا که موهایم به پرواز درامده یا انجا که تنها سرمایه زندگیم را در اغوش کشیده ام
گم شده ام در این ناکجا اباد !

رویا روبند

 

دیدگاهتان را بنویسید