شهین پوستچی نجمه مولوی نهاوندی

عکس نوشت 35

پوکه

دیشب لای خرت و پرت های جامنده از اسباب کشی پوکه ای پیدا کردم، رنگ طلایی خاک گرفته اش معلوم بود هنوز خاک شلمچه به تنش مانده بود. گمانم همان است که چند سال پیش از شلمچه آوردمش. لای خاک ها پنجه می کشیدم که زیر دستم امد برش داشتم دلم نیامد گل خشک چسبیده به قامتش را بتراشم، آوردمش به خیال اینکه شاید ته مانده همانی باشد که تو را از پای دراورده، شاید هم ترکشی سینه ات را شکافته باشد و نشسته باشد وسط ریه ات.

گاهی گمان می کنم تیری از جای شلیک شده و به قلبت خورده یا هم خمپاره ای تکه تکه شده و از بغل شاهرگ گردنت را زده و خون جهیده بیرون و کسی نبوده دست بگذارد تا خونت بند بیاید و به قول شون من های ارزشی در خون خود غلطیده ای و به شهادت رسیدی نمی دانم تو به شهادت رسیدی یا شهادت به تو رسید. تو که یک پدر ساده بودی یک مرد، شوهر مامان، کسی که تو فیلم ها سال هاست صدایت می زنند پدر،  ولی مامان همیشه می گوید مینشستی جلویم و دست می کشیدی لب بالا و پایینم را ” بگو بابا ” و ” ب ا ب ا ” دانه دانه از دهنم می افتاده بیرون و تو میخندیدی و هنوز هم می گویم بابای خدا بیامرزم کشته شده در جنگ .

خواستم این عکس را پاره کنم،  اخر اصلا این پیراهن ریا به سیاهی تابوتت نمی آید، مامان هر وقت میل خاطره بازی اش را سر می اندازد، خاطره ها را به هم گره میزند که تو ساده پوشیدی، می پوشیدی و ساده کار می کردی مثل بابای توی کتاب فارسی مان که سال ها اسیر دادن آب و نان هست و این روزها که نیستی انگار از توی کتاب ها دارند جمع می کنند این درس ها را ؛

بیست و چند سالی از آوردنت گذشته روزی که آمدیم سر راه تابوتت، از پدر بودن فقط اسمت بود و عکست و شاید مرمی گلوله ای که این چند سال لابلای خرت و پرت هایم غلت می خورد، مادر بزرگ چادر شب چهل تیکه اش را محکم بغل کرده بود زیر چادرش و فشار می داد بدون آن که لبخندش را کم کند یا گم کند، یک جایی که روی زمین گذاشتنت من و امید نشستیم و سر گذاشتم سمت شانه راستت .

این عکس را دوست ندارم، مادر بزرگ همیشه حتی تا همین چند سال پیش که یادت می کرد وسط خروار خروار دارو و درمان الزایمر، می گفت شال تزویر به قامت ساده پسرم نمی آید و دوست داشت آن روز که گذاشتنت روی زمین، چادر شب چهل تیکه اش را بکشد روی تابوتت، مامان چند باری گفته که بی بی خدا بیامرز عادت نداشت شب و سرما روی بچه هایش وا بماند، سرمای نصف شب دم دمای شهریور بدتر بود از چله سرمای زمستان، تکلیف آدم با زمستان روشن است فکر پتو می کند و روانداز ضخیم و چله مرداد هم هیچ ولی دم دمای پاییز هوا معلوم نمی کند و انگار آدم از همین شرایط آشنا غافلگیر می شود بابت اعتمادی که می کند به هیچ و همین چادرشب چهل تیکه بی بی، آدم را حفظ می کند از سرما خوردگی؛

حالا نمی فهمم پیدا شدن دیروز پوکه گلی شلمچه چه ربطی دارد به این عکس که شاید چِفت شدند کنار هم امروز، و دارم سیر نگاه کودکی مان می کنم قبل از اینکه انکار کنم لباس تزویر تابوتت را، که به زندگی عادت پوشیدن اش را نداشتی. آمدم عکس را پاره کنم که یک نفر به مناسبت هفته ی شروع جنگ، این عکس را نمی دانم بهانه کرد برای نوشتن؛

گفتند جنگ شد و رفتی دفاع و سال هاست جنگ را می گویند مقدس است ولی باورم نمی شود شاید وقتی هم اندازه عکس بودم دروغ را را راحت تر باور می کردم و نمی دانستم جنگ جنگ است چه حمله کنی چه دفاع، هر دو طرف هستند مادرانی که به بدرقه پسرشان بغض می کنند و پشت سرش اشک ها را با سر آستینشان پاک می کنند، فرزندانی هستند که یتیم می شوند و زنانی که بیوه و معشوقه هایی که یک روز جایی در سینه شان تیر می کشد شاید جای ترکش خمپاره سینه مردشان باشد؛

‏پدر این روزها سینه ام درد می کند شاید جای مرمی همین پوکه ته مانده جنگ باشد یا… ، ترکش کنار مهره های کمر عمو محمد، چند وقتی است زمینگیرم کرده است و همین مهره های آسیب دیده را قهرمان کرده اند و ایستاده نشان می دهند تا بگذارند وسط خیمه شان و چادر سیاه سرپا بماند حتی به زور استخوان های تو و رفقایت که دانه دانه از زیر خاک جمع می کنند و نشانمان می دهند  تا یاد جای ترکش بدنتان توی دل ما داغ بماند و تازه تازه،  تا بشود به تدبیر با احساس آدم ها بازی کنند و امیدمان را به وهم و خیال گره بزنند برای آخر هفته ها.

‏پدر تو قهرمان نیستی که المت (علمت) بکنند و بگذارند وسط خیمه، تو فقط یک پدر بودی، یک پدر ساده که نان می داد که آب می داد که شوهر مامان بود و زیر چادرشب چهل تیکه بی بی جان آرام می گرفت و لب بالا و پایین بچه هایش را با سر انگشتش می نواخت که بگو ” بابا “.

 ‏مجتبی جعفری

بابا جون سلام !

دیشب توی آلبوم ،عکس رفتن تو رو پیدا کردم. همون روزی که یه لحظه من و تو و مریم سه تایی مون کنار هم بودیم. مریم همون جا خوابید تا خواب تو رو ببینه. من کنارت موندم تا با هم کلی حرف بزنیم. اما نشد … فقط دلم می خواست ساکت بمونم نگاهت کنم. دلم خواست فقط ساکت بمونم و فکر کنم که تو الان از روی کدوم ابر به من و مریم خیره شدی. میگم بابا اونجایی که رفتی الان بهاره؟ حالا که رفتی ،سلام من و مریم رو به مامان جون برسون. بگو دلمون خیلی برای جفتتون تنگ شده …

کاش پرستو بودم. تنهایی خیلی بده

شهین پوستچی خراسانی

آقا گمنام ۶۱ دارین؟ ۱۸ ساله!

آقا دانشجو شدنش رو دارین ؟۲۰ساله!

آقا فارغ التحصیلیش رو دارین؟ ۲۲ساله!

آقا داماد ۲۵ ساله دارین؟ پیداش نکردین؟

آقا پدر ۳۰ ساله دارین؟ اینا بچه‌هاشن!

آقا آرزوی فروشی دارین؟

آقا انتظار نمی‌خری؟

آقا بگرد ببین صبر دارین؟ چندکیلو؟

آقا جوون ۴۰ ساله داری؟ رشید..مهربون.. صورتش قمر

آقا گرمای دل مادر داری؟

آقا استخوان پا داری؟ ۱۸ ساله!

آقا کمر شکسته داری؟

آقا اشک چشم داری؟

آقا قلب تبنده داری؟

آقا این عکس رو ببین! داری؟

گم نام ۶۱،

۱۸ ساله

داری؟

آقا !

یک دم

یک نفس

یک آه

یک دهان باز

یک لب بدون لبخند

یک جنازه

یک استخوان

یک مشت خاک

دارین؟

۱۸ساله!

آقا پدر داری؟۴۰ساله!

آقا

آقا

.

.

آقا گمنام ۶۱ داری؟ ۱۸ساله…

سمانه حسینی

کاش بدانی غزالم!

سنگینی پیرهن تو چوبهای این تابوت را شرمنده کرده است و میخ هایش را و سازنده اش را و شاید آن درخت را!

درختی که بیشتر دوست داشت یک صندلی باشد کنج اتاقی، پدری روی آن لمیده، غزالی درمیان بازوانش به خواب!

دخترم غزالم! می خواستم ببینی کوتاهی از من نیست،

کاش پایان آن درخت را طور دیگری نوشته بودند!

هما رضوی زاده

دیدگاهتان را بنویسید