قشقایی آرام یوسفی مریم محتشمی

عکس نوشت 42

وسط بهشت

وقتی و سط بهشت میرسم، آهو می شوم. بعد شاخ در می آورم از حیرانی و حیرت.

چرا؟ معلوم است! چون گل ها به هر شکلی که بخواهند در می آیند.

من سرشار از گل می شوم.

چشم و گوش و لب و گونه و پوست و شاخم، پر از گل میشود،

به وسط بهشت می آیم تا مادر مسیح را ببینم. می گویند مادر مسیح گاهی وسط بهشت شکفته می شود.

چند بار آمده‌ام دیر رسیده‌ام، عطر شده بود و رفته بود در جان گلها. این بار می بینمش چشمانش را بسته.

دارد عطر می شود.

می گویم :مادر مسیح، مادر مسیح،

با من حرف بزن جانم تشنه صدای توست. چشمش را باز نمی کند. اما حرف می زند.

خدایا حرف می زند: مارال، گزل، جیران، آهو، غزال،..

همینطور می گوید.

قند توی دلم آب می شود.

می گویم: دیر رسیدم، کاش زودتر می رسیدم. وقتی داشتید شکفته می شدید.

می گویم :خیلی‌ها برای دیدنت به مرکز بهشت می‌آیند.

نرم می گوید:

دخترم من مادر مسیح نیستم. مادر خودتم. من برای تو محترمم.

برای تو شکفته میشم. درست وسط بهشت.

به هر گل میرسی مرا ببوی.

برایت شکفته میشم آهوی من.

راشین قشقایی – شب 12 اسفند 1399

گاهی داستان می خوانم. روزهای سپیدی است که از واقعیت ها و حقیقت ها، سنگینی نگاه دیگران فرار می کنم. داستان می خوانم.

آهو می شوم. می توانم ببینیم. خستگی پلکهایی که همیشه در حال استراحت هستند را حس می کنم. داستان می خوانم.

می توانم ببینم. چشمک می زنم، به پرنده ای که  کیلومتر ها دورتر از دنیای واقعی آدمها برای دخترک نابینایی آواز می خواند. داستان می خوانم.

گوش می کنی؟ صدای شنیدن آواز قناری شاد سخت نیست، اگر گوش شنوا داشته باشی یا بتوانی صدای لبخند آب چشمه را وقتی از دل زمین می جوشد با دستهایت حس کنی.  داستان می خوانی.

داستان دختری که نور چشم هایش به روشنایی صبح هدیه شده است تا آیه های روشن عشق را بتوانی از برگهای کتاب زندگی بخوانی.  گاهی داستان می خوانم. گاهی داستان می خوانی؟

معصومه خزاعی

من بودم و گل و پرنده،

بله فقط ما بودیم چیز دیگری نبود. من آهویی ندیدم اگر شما دوست دارید، خوب ببینید.

می‌گویید آهویی روی شانه‌ات خوابیده، که خاله‌اش روی لپت هم روییده و چشمانش در چشمانت دویده،

می‌گویید در حرکت موهایت جهیده ولی باور کنید من آهویی نمی‌بینم. من هزار بار سرم را به این سو و آن سو چرخانده‌ام، دنبال چیزی هم بوده‌ام ولی آنچه شما می‌گویید را ندیده‌ام .

می‌گویم من بودم و پرنده، می‌گویی آهو است دیگر، که بر شاخش همان پرنده نشسته، کدام شاخ من اینجا شاخی نمی‌بینم،

کدام آهو ؟ می‌گویی همان که خنده‌ات روی گونه‌اش شکفته! می‌گویم من آهویی نمی‌بینم تو خبر از گونه‌اش می‌دهی؟!

آخر این که نمی‌شود تو ببینی و من نبینم!

رویم را از آینه برمی‌تابم و می‌گویم من در آن هیچ نمی‌بینم.

می‌گویی آهو جان یک لحظه چشم‌هایت را ببند، خوب گوش کن! صدای دویدنش را می‌شنوی ؟

دست بگذار ببین چطور در تپیدن‌هایش می‌جهد، شانه‌ات را نوازش کن، کمندش را ببین چه پیچان است! مشک‌افشان است!

گونه‌ات! خالش! نفست! نفسش را حس می‌کنی! خیلی نزدیک است! چشم‌هایش! و دیگر طاقتم طاق می‌شود، چشم‌هایم را باز می‌کنم .

سمانه حسینی

این بوی خوش از کجاست ؟ در رویا قدم میزنم ،در رویا تو را میبینم ،در رویا تو را می بویم

گل داده ای،

تو را که میبویم

گل میدهم

زیبایی، زیبا ترین خیال

برای دیدنت چشم را باید بست

برای دیدنت فقط باید نفس کشید

رنگین ترین خیال

تو را که نفس میکشم

رنگین میشوم

من هیچ ،من پوچ ولی تو …

تو بی نهایتی

آبی ها، قرمز ها سبز ها، اصلا تمام رنگ ها عاشقت هستند

شعر ها، غزل ها، آوازها، اصلا تمام سرود پرنده ها، عاشقت هستند

من هیچ ،من پوچ …

تو خورشید، تو آفتاب ،تو مهتاب..

آمنه جهان دوست

به نام خدا

فرزندم مادرت رامی بینی.؟ بادامنی گسترده پر نقش و نگارو مهر افرین. گوشه پیراهنش را برای بازیهای کودکانه تو گستراند تا در بستری به وسعت قلب مهربانش شاد و شادی افرین باشی. آغوش پر از رمز و رازش را به سویت گشود که رشد کنی تلطیف شوی و پرواز را بیاموزی.

فرزندم دامان مادر مطهر است تو نیز پاکیزه نگاهش دار.

غفلت دردی است جان گداز از سوی فرزندی که مادرش سخاوتمندانه او را در آغوش گرفت از شیره جان خویش تغذیه اش نمود به امید روزی که گل های پیراهن زیبایش را برای شادابی خویش پاسداری کند .و شادمانه براین بستر خوش و خرم عاشقانه زیستن را با خویش و دیگران بیازماید. مادرت را می بینی؟?

مریم محتشمی

من هم شاهزاده ای دارم در دل جنگل مرا پیدا می‌کند و به قصر خود می‌برد شاهزاده ای که همیشه منتظرش هستم شاهزاده ای باگیسوان بلندش که دررقص باد به این سو و آن ‌ می‌رقصند

اینقدر آرام ودوست داشتنی که مرغکان بر روی سرش آرام به هرطرف مینگرند شاید این شاهزاده مادر من است که همچون فرشتگان آمده است روی زمین کنار من که من هم طعم عشق مادر را بچشم.

آرام یوسفی

 

دیدگاهتان را بنویسید