ًداستان "یک چیز مهم کم شده است" از مهدی نوروزی به همراه نقد داستان

داستان ” یک چیز مهم کم شده است ”  مهدی نوروزی

کم شده است. زار زار گریه می کند که چرا کم شده است؟ چرا یک چیز مهم از تیر چوبی کم شده است؟ کی بر می گردد؟

روز اول، بعد از شنیدن مرگ شهربانوی شانزده ساله، زاری اش ایوان را پر کرده بود. گفتم: دل من هم گرفت، ولی او که با تو نزدیک نبود. گفت: نه، به خاطر شهربانو نیست. گفت: نه، تکه ای مهم از هر چیز کم شده است. و نمی تواند اشک نریزد.

سال هاست که همه چیز به این ستون آویزان می کند تا شاید آن تکه ی مهم باز گردد. اول، تسبیح فیروزه ای بی بی خدیجه، و بعد، ناف بچه ی خواهرم و عکس پدر بزرگ و پر کبوتر و انگشتر عقیق. بعد چشم زخمی که پدرم از کربلا آورد برایش، و دست بند سیاه دخترانه ای که گفت فرشته ها آوردند برایم، نعل اسب و بال پروانه و مداد آبی.

من شهربانو را در باال دست، بعد از مدرسه اش، هر روز می دیدم. بهار به امیدش داوودی کاشتم. اما محمد باقر، داوودی هایی که به یاد شهربانو کاشته بودم را کند و به تیر چوبی آویزان کرد، و حاال هم طره موی بلند قهوه ای رنگ را به آن اضافه کرده است. اما باز هم می گوید کی باز می گردد.

این چیزها را قبل ترها هم بارها درد و دل کرده بود که یک چیز مهم از تیر چوبی و قالی و رخت خواب چهل تکه، کم شده است. می گوید که شاید در روح پرنده هاست، شاید در روح نرم کبوترها باشد. می گوید: شاید آن چیز مهم در شب هاست.

نمی دانم چرا خیال می کند آن چیز مهم می تواند در کبوتر ها یا شب ها باشد، شاید چون شب دوست است. و تمام ده این را می دانند. بارها از ده شنیده ام که محمد باقر هم، مثل بی بی خدیجه تان، شب دوست است. ده می داند که محمد باقر، از همان کودکی در کوچه باغ ها شب گردی دارد، با خودش زمزمه می کند، و گاهی اشک می ریزد. به همه گفته است که شب ها به دنبال شکار یک چیز مهم می گردم که در چاه افتاده است.

حاال یک هفته از مرگ شهربانوی ده می گذرد. چشم های شهربانو آرام آرام داشت دل من را هم اسیر خودش می کرد. بهار به یادش گل داوودی کاشتم. اما یک روز بارانی بلند شدم و دیدم که داوودی ها به ستون چوبی آویزان اند.

حاال هم گاه از اتاق می بینم که محمد باقر به گل های خشکیده ی داودی می چسبد و اشک می ریزد. من در سکوت اتاق می نشینم و محمد باقر در ایوان، در پریشان حالی اش روزها را شب می کند. خیال کردم به خاطر شهربانوی شانزده ساله آشفته است. اما خودش گفت: نه، به خاطر آن دختر نیست. ولی راست نمی گوید.

روز اول که از خاکسپاری شهربانو برگشتم، دستم را چسبید و های های گریه کرد که شهربانو چه شد؟ که آن دختر چرا مرد؟

– انگار زیر درخت گردو خوابیده و جن زده شده.

و باز گریه کرد :

کی شود که مثل قبل، خانه ها واقعا خانه شود؟ کی شود؟

– ما از کودکی همین جا شاد بودیم،این خانه همان خانه است محمد باقر.

– نه، قبل تر ها به تیر چوبی تکیه کردن ها فرق داشت.

-فرقی نداشت.چه فرقی داشت محمد باقر؟

– تیر چوبی هنوز شاخ و برگ داشت. همان تنه ی درختی بود که پدرمان آبیاری اش می کرد .

و دیگر من جوابی ندادم، اما اگر قرار باشد ما برای در چاه افتادن یک تکه ی مهم از هر چیز، از تیر و قالی و سنگ و کفش و لباس و انگشتر، از سوزن و سنجاق و کاسه و بشقاب و بیل و داس و هزار چیز دیگر گریه کنیم، محمد باقر، آخرش کور می شویم.

هفت شبانه روز است که ایوان را ترک نکرده. دیگر شب ها هم به شب گردی نمی رود. حق دارد، دل من هم هنوز به رنگ چشم های شهربانوست. محمد باقر دیروز گفت: بیا یک کبوتر قهوه ای قربانی کنیم.

دفعه ی قبل هم، در عزای بی بی خدیجه، چهل روز تمام ایوان و ستون چوبی را ترک نکرد. می گفت: بیا و یک کبوتر برای برگشتن چیزهای مهم قربانی کنیم.

هر کاری که می توانسته کرده است، برای برگشتن آن چیز مهم. پارسال، یک شب تابستان، کبوتر سفید رنگی را سر بریده بود. کبوتری که میهمان مان بود و بین ستون های چوبی تخم گذاشته بود، کبوتر را سر بریده بود و خونش را ماالنده بود به تیر چوبی. هنوز هم رنگ خون روی ستون است. و این بار هم می گوید: بیا و یک کبوتر قهوه ای را برای برگشتن چیزهای مهم قربانی کنیم.

و نمی تواند اشک نریزد. این بار محمد باقر آرام شدنی نیست. همه چیز به این ستون آویزان کرده تا شاید آن تکه ی مهم باز گردد. امروز، بیرون رفتم و تا غروب، توی روستا، به دنبال کبوتر قهوه ای گشتم. تا ببینم آیا کسی کبوترش را می فروشد تا محمد باقر قربانی اش کند؟ اما هر چه بیشتر در کوچه های ده گشتم چیزهای بیشتری شنیدم. طوری که غروب، دیگر خرید کبوتر قهوه ای را فراموش کرده بودم.

به خانه برگشتم. محمد باقر هنوز در ایوان بود. دستم را گرفت که چه شد؟ که پیدا کردی؟

جوابش را ندادم. خواستم جواب بدهم، اما نشد، نتوانستم، گریه ام گرفت. رفتم توی اتاق و کز کردم کنج خودم. محمد باقر از پشت پنجره باز پرسید: کبوتر قهوه ای پیدا نکردی؟

گفتم: نه. گفتم: نه، ولی محمد باقر.

گفتم: ولی محمد باقر، می دانی که مادر شهربانو چه گفته؟ مادر شهربانو گفته است که جن ها موهای زیبای دخترم را هم بریده بودند و با خود برده بودند، آنقدر که زیبا بوده اند، نرم بوده اند و قهوه ای.

محمد باقر از پنجره جدا شد، خودش را چسباند به تیر چوبی و من در سکوت اتاق، دوباره می بینم که محمد باقر، سرش را گذاشته روی آن طره موی قهوه ای و خودش را چسبانده به گل های داودی من و زار زار اشک می ریزد که یک چیز مهم از هر چیز کم شده است.

مهدی نوروزی

هوالحق

نقد داستان ( یک چیز مهم کم شده است) مهدی نوروزی  توسط استاد علی اکبر ترابیان

باتشکر از جناب آقای مهدی نوروزی که داستان خود را برای نقد در گروه ارائه داده‌اند و تشکر از دوستانی که عنایت داشته‌اند و از سر ذوق و احترام به نویسنده ارجمند، دست به قلم برده اند و داستان را بررسی نموده اند.

بدون تردید مهدی نوروزی از داستان نویسان خوب کشور است.

جدای از شخصیت زلال و فروتن و مهربانی که دارد، داستان هایش عمیق و تفکر برانگیز و مالامال از دردهای فلسفی است.

او هم به رئال نویسی مسلط است هم به سبک های جادویی و مدرن و پست مدرن.

انجمن سمر باید به چنین قلم ها و استعدادهایی افتخار کند و به خود ببالد.

امیدوارم این ستارگان به زودی در سپهر ادبیات داستانی مورد توجه و اقبال بیشتری قرار گیرند.

(محمد باقر بعد از مرگ شهربانوی ۱۶ ساله به ستون مقدس همه چیز آویزان می‌کند تا آن چیز مهم که کم شده برگردد)

داستان (یک چیز مهم کم شده است) چند لایه و سرشار از معنی و مفهوم سازی است.

لایه ی اول:
راوی و محمدباقر دلباخته ی دختری به نام شهربانو شده‌اند.

راوی گمان نمی‌کند برادرش محمد باقر هم به اندازه ی او دلداده ی شهربانو شده!

وقتی گریه و زاری ها و توسلات او را به ستون مقدس می بیند از دلدادگی خودش فراموش می‌کند و برای تسکین و آرامش برادرش تلاش می کند.

لایه ی دوم:
دختری در روستایی به دور از رسومات شهری توانسته شهربانوی آن آبادی شود اما به طور مرموزی می میرد. مادرش می‌گوید:

موهای قهوه ای شهربانو را اجنه ها بریده اند از بس زیبا بوده!

محمدباقر یا برادر راوی معتقد است:

یک چیز مهم کم شده! به مرگ شهربانو مشکوک است، نوع عزاداری او یک نوع افشاگری و رسواگری است.

نمی گذارد نام شهربانو بعد از سالها فراموش شود.

لایه ی سوم:
چوب های سپیدار بر خانه های روستایی، سقف و ستون می شوند.

به قول راوی :

تیرهای چوبی (ستون) تکیه گاه خانه و اهل خانه است.

این سقف ها و تکیه گاه ها ادامه ی همان درختان نشاط انگیز روستایند.

درختی که پدر آبیاری می کرده حالا چوبی نظر یافته شده و برای گرفتن حاجات به او متوسل می شوند.

آیا این چوب مقدس می تواند آنچه کم شده را برگرداند؟

لایه ی چهارم :
چاهی که بلعنده و کاهنده است، چیست؟ تیر و قالی و سنگ و کفش و لباس و انگشتر و سوزن و سنجاق و کاسه و… همه چیز را می بلعد. این چه چاهی است که نه سیر می‌شود نه امکان مهر و موم کردن آن است؟

این داستان کوتاه و عمیق که اقتصاد کلمه را به اوج رسانده و همه ی جملاتش حساب شده انتخاب گردیده با چه سبکی نوشته شده؟

امیل زولا قهرمان مکتب ادبی ناتورالیست می گوید:

الف- جامعه ی انسانی هر چقدر هم قانون و آیین و رسم و ضابطه درست کند در نهایت از چنبره ی جبر طبیعی نمی‌تواند بگریزد.

کسی که اغلب صفات و احساسات و ویژگی هایش غیر اختیاری است، یا آبا و اجدادش به او ارث داده‌اند یا محیط و زمانه اش به او غالب کرده‌اند، کجا می‌تواند از اختیار صحبت کند.

ب- اگر فرض کنیم انسان از جسم و روح ساخته شده!

روح، سایه و تابع جسم است. حالت های جسمانی به روح هم سرایت می‌کند.

یک آدم بیمار نمی‌تواند روح بانشاطی داشته باشد.

عجیب تر اینکه این آدم مریض به صورت دومینویی بر اطراف خود هم اثرمی گذارد.

ج- داستان باید مثل اتاق تشریح به تجزیه ی پدیدارها بپردازد و اجازه بدهد مخاطب، مفاهیم را کشف کند.

داستان نویس مثل یک شیمیدان یا فیزیکدان یا فیزیولوژیست، کارش کشف قوانین و فرمول های جبری است نه بیان وقایع.

د- طبیعت، احساس و خیال ندارد.

قانون اصلی اش، بقا در تنازع است.

قهرا همین قانون در جامعه ی بشری هم هست.

داستان نویس نباید با استخدام احساس و تصویر های خیالی به مخاطب، لذت کاذب بچشاند، بایدنگاه راوی مثل نگاه آزمایشگر و کاوشگر باشد و منعکس کننده ی این قوانین لایتغیر باشد.

اگر با این ملاک ها به داستان (یک چیز مهم کم شده است) نگاه کنیم می‌بینیم که زبان و نثر داستان غیر شاعرانه است در حالی که قصه ی دلدادگی دو برادر به یک دختر می باشد.

در ناتورالیسم به عمد وارد جزئیات می‌شوند اینجا هم وقتی از آویزان کردن چیزها به چوب مقدس می‌گوید:

تسبیح فیروزه ای بی بی خدیجه، ناف بچه ی خواهر، عکس پدربزرگ و..

یا وسایلی را که در چاه گم می شود یکی یکی بر می شمارد، داردجزئیات را به عمد و با تاکید به چشم و گوش مخاطب می رساند.

راوی در حال تشریح ماجرا است.

داستان به اتاق تشریح می ماند.

خودش، محمد باقر، شهربانو، مادر شهربانو، تیرچوبی در صحنه اند تا پدیدارها دیده شوند. موی شهربانو بریده شده و شهربانو از دست رفته ضایعه ای است که بر روان دلدادگان اثر گذاشته!

باورهای سنتی نه راهگشا است نه آرامبخش!

همه تابع عوارض این آسیب شده اند هیچ کسی یارای فهم علت آن را ندارد و امکان رویارویی با آن را.

فرق عزاداران بیل ساعدی با بعضی کارهای مهدی نوروزی در همین نگره های روایی است.

ساعدی از خرافه و عقاید و باورهای سنتی می‌گوید تا پرده از جهل بردارد و طبقات اجتماعی را کالبدشکافی می کند تا اعتراض عقیدتی و فرهنگی خودش را بیان کرده باشد.

نوروزی در زیر لایه های داستان خود نوعی جبر فلسفی حاکم بر فرهنگ ها را نشان می‌دهد.

ساعدی و نوروزی هردو کارهای تفکر برانگیز ای دارند.

ساعدی با نگاه جامعه شناسی از نوع سوسیالیستی در روایات خود می خواهد فکر مخاطب را درگیر کند یا برانگیزد. (البته او خیلی زودتر از این که رئالیسم جادویی توسط مارکز جهانی شود توانست در آثار خود بعضی از تکنیک های این سبک را به کار گیرد و خودش را در این جایگاه تثبیت کند. او از پیشاهنگان و پیشگامان ادبیات داستانی معاصر است که درجلسات نقد و بررسی نویسندگان اثرگذار معاصر به تفصیل به آثار ایشان در انجمن سمر پرداخته ایم)

مهدی نوروزی در داستان های خود بیشتر نگاه فلسفی و عرفانی دارد و روستای داستان‌هایش همان فطرت انسان هاست که در قراردادهای بشری اسیر و گرفتار شده! انسان در کارهای نوروزی جهان شمول تر و فرا دوره‌ای تر است.

با آرزوی بیش از پیش برای جناب ایشان و دیگر داستان نویسان توانمند انجمن سمر.

۲۲ فروردین ۱۴۰۱
علی اکبر ترابیان

داستان ” یک چیز مهم کم شده است ”  مهدی نوروزی

دیدگاهتان را بنویسید